رمان گرداب پارت 124

 

 

کلافه و با حرص گفتم:

-نه نه نه..چرا اینطوری میکنی..چرا یه جوری رفتار میکنی ادم جرات نکنه باهات اصلا حرف بزنه..فقط یه سوال پرسیدم..چرا شلوغش میکنی….

 

عصبی و با تهدید گفت:

-سوگل وای به حالت اگه دوباره زنگ زده باشن و به من نگفته باشی..دوست ندارم ناراحتت کنم پس مجبورم نکن…

 

با ناراحتی لب زدم:

-من فقط یه سوال پرسیدم..چرا اینجوری رفتار میکنی..فکر میکنی الان ناراحت نشدم؟..چیزی هم موند که بهم نگی؟….

 

-هنوز که چیزی نگفتم..بذار وقتی اومدم من میدونم و اون عسل و مامان..میشینین دور هم، حرف کم میارین، از کس و ناکس حرف میزنین..تو میدونی استرس برات سمه؟….

 

پوزخندی زدم:

-اون حرفا به من استرس نمیده..این رفتار تو بدتر حالمو بد میکنه..مثلا الان نگرانمی؟..تا وقتی خودت هستی، هیچکس نمیتونه منو ناراحت کنه و باعث استرسم بشه..خودت و رفتارت برام بسی…..

 

شاکی گفت:

-الان همه ی کاسه کوزه ها سر خودم شکست؟..تو به چه حقی میشینی درمورد اون حرومزاده حرف میزنی؟….

 

بی حوصله سرم رو تکون دادم:

-باشه سامیار ببخشید..تمومش کن..کاری نداری؟..

 

-نه..کارم تموم شه زود میام..مواظب خودت باش..

 

-خیلی خب..فعلا..

 

مکثی کرد و ملایم تر و اروم تر گفت:

-ناراحت نباش..میبینمت..

 

 

 

سری به تاسف تکون دادم و گوشی رو قطع کردم..

 

با افسوس و ناراحتی به عسل و بعد به مادرجون نگاه کردم:

-بخاطره یه سوال چه داستانی درست کرد..

 

عسل با حرص گفت:

-من که گفتم زنگ نزن..تو شوهرتو نمیشناسی؟..

 

-چیکار کنم خب..منم نگرانم..دوباره زنگ زدن و من از سامیار مخفی کردم..همین داره دیوونه ام میکنه..اگه بدونی چطوری تهدیدم کرد…..

 

مادرجون با تعجب گفت:

-چی گفت مگه؟..

 

اب دهنم رو قورت دادم و مضطرب نگاهشون کردم:

-گفت وای به حالت اگه دوباره زنگ زده باشن و به من نگفته باشی…

 

-ای وای..

 

-مادرجون تورو خدا اینجوری نگو..بدتر نگران میشم…

 

سرش رو به دو طرف تکون داد:

-بفهمه مخفی کردیم دارمون میزنه..

 

لبم رو گزیدم:

-تازه گفت وقتی اومدم من میدونم و عسل و مامان..

 

اخم های عسل تو هم رفت و با حرص گفت:

-حضرت اقا چرا از ما شاکی شدن؟..

 

-گفت نشستین دور هم، حرف کم اوردین داستان پردازی کردین…

 

-بفرما..گفتم نکن..حالا میاد باز سرمون خراب میشه و هوار هوار میکنه…

 

با ناراحتی لب زدم:

-ببخشید..

 

مادرجون لبخندی زد و با ارامش گفت:

-غلط کرده چیزی بگه..نگران نباشین من نمیذارم دعواتون کنه…

 

 

 

عسل خندید و گفت:

-مادرجون شما خودتم جز متهمای ردیف اولی..میخواهی ضامن ما بشی…

 

میون اون همه استرس و نگرانی خنده ام گرفت و اروم زدم زیر خنده…

 

مادرجون هم خندید و گفت:

-چیکار کنم..میخوام ارومتون کنم..نگران نباشین..مگه جرات داره پیش من چیزی به دخترام بگه..خودم میزنم سرشو میشکونم….

 

خنده ام رو خوردم و بی اختیار بلند گفتم:

-نههههه..دیگه دراون حدم لازم نیست..

 

عسل چشم هاش رو گرد کرد و با تمسخر گفت:

-خانومو باش..اون کلی تهدیدمون کرده بعد این نگران شکستنِ سرشه…

 

-خب گناه داره..

 

خیلی بامزه بهم چشم غره رفت که دوباره خندیدم و تو همین حین صدای پیامک گوشیم بلند شد….

 

گوشی رو برداشتم و با دیدن پیامی از طرف سامیار با تعجب بازش کردم و شروع کردم به خوندن….

 

“من روی اون مرتیکه ی عوضی حساسم..اسمش میاد قاطی میکنم..نمی خواستم سرت داد بزنم و ناراحتت کنم..ببخشید عشقم”

 

نیشم شل شد و با ذوق گفتم:

-الهی من قربونش برم اخه..ببینین چی نوشته..

 

عسل متعجب گفت:

-چی شد؟..کیه؟..

 

-سامیار..

 

مادرجون هم مثل خودم با خوشحالی گفت:

-چی گفته؟..

 

 

 

با ذوق لبم رو گزیدم و گفتم:

-نوشته نمیخواستم ناراحتت کنم ببخشید عشقم..

 

مادرجون خندید و با عشق گفت:

-الهی من فداش بشم..

 

عسل دوباره چشم غره رفت و گفت:

-چه ذوقیم میکنه سوگل خانم..بذار بیاد بفهمه باز بهت زنگ زدن، اونوقت ناراحت کردن و ببخشید و عشقمو نشونت میده….

 

-چرا میزنی تو ذوقم؟..سامیار قبلا از این کارا میکرد اصلا؟..کی وقتی منو ناراحت میکرد پیام میداد بهم که از دلم بیاره..چه برسه ببخشید و عشقمم بهم بگه…..

 

مادرجون هم به تایید حرفم گفت:

-راست میگه..سامیار از این اخلاقا نداشت..به خدا وقتی میبینم اینقدر عوض شده و زن و زندگیشو دوست داره چندتا جون به جونام اضافه میشه….

 

عسل با تاسف سری تکون داد و مادرجون رو به من گفت:

-خب مادر تو هم یه جوابی بهش بده..حالا فکر نکنه ازش ناراحتی..غصه میخوره بچه ام…

 

لب هام رو بهم فشردم و دوتایی با عسل به مادرجون خیره شدیم…

 

تا الان ما دخترهاش بودیم و الان جوش سامیار رو میزد…

 

عسل نیم نگاهی به من کرد و گفت:

-مادرجون تکلیف مارو روشن کن..بالاخره این طرفی هستی یا اون طرفی…

 

خنده ام گرفت و مادرجون گفت:

-خب من که نمی تونم طرف یکیتونو بگیرم..شما هر چهارتاتون بچه هام هستین..هرلحظه که لازم باشه طرف اونی که کمک میخواد رو میگیرم….

 

-مرسی واقعا..اونا مردن مامان..شما باید طرف دختراتو بگیری…

 

 

 

لبخند دلگرم کننده ای زد و گفت:

-بیشتر طرف شمام..نگران نباشید..

 

عسل متفکرانه نگاهش کرد و گفت:

-پس قضیه ی توطئه منتفی شد؟..خودمون دوتا برنامشو بچینیم؟…

 

چشم غره ای به عسل رفت و گفت:

-توطئه و نقشه نداریم..کاری نکنین گوش چهارتاتونو بکشم…

 

عسل چشمکی به من زد و با جدیت رو به مادرجون گفت:

-نمیشه..باید تکلیف مارو معلوم کنین..اگه طرف پسرا هستین پس دیگه جز خونواده ی شوهر محسوب میشین..شما هم میرین جز هدفامون برای توطئه…..

 

لبخندی زد و در جواب عسل گفت:

-اینقدر سر به سر منِ پیرزن نذار دختر..

 

عسل با خنده از جاش بلند شد و رفت طرف مادرجون و گفت:

-من قربون شما برم..کی دلش میاد سر به سر شما بذاره…

 

دو تا دستش رو دو طرف صورت مادرجون گذاشت و محکم گونه ش رو بوسید…

 

خندیدم و درحالی که رمز گوشیم رو وارد میکردم گفتم:

-چاپلوس..

 

رفتم تو قسمت پیام هام و یک بار دیگه پیام سامیار رو خوندم و بعد مشغول جواب دادن شدم…

 

“اما من ناراحت شدم..هرچی میشه سریع عصبی میشی و سرم داد میزنی..مگه من چیکار کردم که دعوام کردی”

 

پیامک رو فرستادم و به عسل که دوباره کنارم نشسته بود نگاه کردم و گفتم:

-باید به سامیار بگم..اینجوری دلم اروم نمیگیره..

 

 

 

سرش رو تکون داد و شونه ای بالا انداخت:

-نظر منم همینه اما باید عواقبشم بپذیری..

 

-چه عواقبی؟..

 

چشم هاش رو گرد کرد و با تعجبی تصنعی گفت:

-یعنی تو شوهرتو نمیشناسی؟..میدونی که اگه بهش بگی زمین و زمانو بهم میدوزه..قبل از اینکه بگی، باید خودتو برای رفتار سامیار اماده کنی….

 

-اما اخه اینجوری هم عذاب وجدان دارم..دوست ندارم چیزی ازش پنهون کنم…

 

-چطور اون از تو پنهون میکنه؟..

 

-چی رو پنهون کرده؟..

 

لب هاش رو جمع کرد و به روبروش خیره شد و متفکرانه گفت:

-من مطمئنم سامیار میدونه طرف کیه..میدونه اگه تو بفهمی ممکنه حالت بد بشه برای همین بهت نمیگه….

 

-اون اگه نمیگه هم بخاطره خودمه..

 

-خب تو هم بخاطره خودش نمیگی..

 

مادرجون که تا حالا تو سکوت به حرف هامون گوش میداد رو کرد به عسل و گفت:

-عسل جان بذار هرکاری میدونه درسته انجام بده..خودش بهتر شوهرشو میشناسه…

 

عسل با انگشت شصت و اشاره ش به حالت فرضی زیپ دهنش رو کشید و من با دلهره گفتم:

-نه مادرجون من نمیدونم..اگه بهش بگم خودتون میدونین چه رفتاری ازش سر میزنه..اگه نگم و خودش بفهمه، اونوقت همون رفتارو دو برابرش تصور کنین…..

 

مادرجون با خنده سری به تاسف تکون داد و گفت:

-نه مادر..تو حامله ای..حواسش هست کاری نکنه تو ناراحت بشی…

 

-اون دفعه که همینجا با عسل دعواشون شد هم حامله بودم..یادتون نیست چیکارا کرد…

 

 

 

عسل انگشت اشاره ش رو به نشونه ی اجازه خواستن رو به مادرجون گرفت بالا…

 

مادرجون با تعجب گفت:

-چیه؟..

 

همینطور که انگشتش هنوز بالا بود گفت:

-اجازه هست من یه چیزی بگم؟..

 

مادرجون چشم غره ای بهش رفت و من هم خندیدم:

-مسخره..

 

شونه ای بالا انداخت و گفت:

-اخه مادرجون همش دعوام میکنه و میگه حرف نزن..خواستم اجازه بگیرم…

 

مادرجون چپ چپ نگاهش کرد و گفت:

-بفرمایید..

 

عسل خندید و گفت:

-به نظر من سامیار دیگه مثل اون موقع نیست..اون دفعه که اینجا دعوامون شد هنوز به این اندازه بچه براش مهم نیست..الان دیگه حواسش هست نباید به بچه ش اسیب بزنه…..

 

مادرجون سری به تایید تکون داد:

-اره درسته..بالاخره یه حرف درست زدی دخترم..

 

بلند زدم زیر خنده و عسل چشم هاش رو دراورد:

-دستتون درد نکنه واقعا..

 

مادرجون هم خندید و گفت:

-نه منظورم اینه این حرفت نسبت به بقیه خیلی درست تر و بافکرتر بود…

 

خنده ام شدید تر شد و عسل گفت:

-بدترش کردی که قربونت برم..

 

-ای بابا..اینقدر از من ایراد نگیر دختر..

 

عسل هم خندید و دیگه چیزی نگفت و من کمی خندیدم و بعد گفتم:

-پس نظرتون اینه که بهش بگم؟..

 

 

 

دوتایی سرشون رو به تایید تکون دادن و با استرس گفتم:

-میترسم ازش..

 

قبل از اینکه فرصت کنن چیزی بگن، دوباره صدای پیامک گوشیم بلند شد…

 

قبل از هممون مادرجون با هیجان گفت:

-ببین چی میگه..

 

لبم رو گزیدم که جلوی خنده ام رو بگیرم..بنده خدا بیشتر از من ذوق داشت…

 

پیام سامیار رو باز کردم و بلند خوندم:

-میام دنبالت میریم خونه همون جلوی در…

 

چشم هام گرد شد و لبم رو محکم تر گاز گرفتم و دیگه ادامه ش رو نخوندم…

 

عسل غش غش زد زیر خنده:

-وای..

 

مادرجون هم خنده ش گرفت و درحالی که سعی میکرد جلوش رو بگیره گفت:

-خب پس خداروشکر مشکلی نیست..

 

چشم هام رو محکم بهم فشردم:

-خاک بر سرم..

 

با خجالت و هول زده نگاهشون کردم و گفتم:

-گفته از دلت در میارم..میریم خونه از دلت درمیارم…

 

عسل درحالی که غش کرده بود از خنده گفت:

-دیگه نمیتونی جمعش کنی..اخه کی پیام خصوصی شوهرشو بلند بلند تو جمع میخونه…

 

با خجالت نگاهش کردم که ادامه داد:

-اونم شوهر بی حیایی مثل سامیار..

 

-نه..به خدا گفته از دلت درمیارم..

 

-اینجا نمی تونست از دلت دربیاره؟..

 

گوشی رو تو دستم فشردم و از جا پریدم:

-من برم دستشویی..

 

 

 

درحالی که مادرجون و عسل بلند بلند پشت سرم میخندیدن، دویدم سمت توالت و سریع رفتم داخل و درش رو بستم….

 

جلوی اینه روشویی ایستادم و نگاهی به صورتم کردم..لپ هام گل انداخته بود و بدجور قرمز شده بودم….

 

واکنش خودم بدتر بود و با عکس العملم نشون دادم یه چیز خجالت اور تو پیام گفته شده وگرنه اونا که از محتوای پیام خبر نداشتن….

 

با سر انگشت هام زدم روی گونه هام و بعد گوشی رو اوردم بالا و دوباره پیام رو باز کردم و خوندم….

 

دیگه کاملا حیا رو خورده بود و یه ابم روش..

 

شماره ش رو گرفتم و انگار متتظر بود که با همون بوق اول جواب داد…

 

صداش پر از خنده بود:

-جان..

 

با تشر و صدایی خفه گفتم:

-سامیار..خیلی بی ادبی..این چه پیامیه فرستادی..

 

-چی گفتم مگه؟..

 

-یه عذرخواهی هم می کردی کافی بود..لازم نبود شرح بدی که میخواهی چیکار کنی…

 

با خنده گفت:

-حالا مگه چی گفتم..اینا کارایی که هرروز میکنم دیگه..خجالت نداره…

 

با خجالت نالیدم:

-اگه بدونی چی شد..

 

-چی شد؟..

 

-مادرجون نگران بود دعوامون شده بود..تو که پیام دادی گفت بیین چی میگه..منم داشتم بلند بلند میخوندم براش….

 

دوباره صدای اون مدل خنده ی بلند و کمیابش بلند شد:

-اُاُ..خب؟..

 

-وسطش ساکت شدم ولی فهمیدن..

 

-تقصیر خودته خب عزیزدلم..تو که منو میشناسی چرا بلند میخونی…

 

-روم نمیشه برم پیششون..

 

 

 

با تعجب گفت:

-کجایی الان؟..

 

دوباره با صدایی خفه گفتم:

-تو دستشویی..

 

باز زد زیر خنده و گفت:

-قربونت برم من باید خجالت بکشم تو چرا..

 

-چقدرم تو خجالت میکشی..

 

-تو هم نکش..برو بیرون اون تو موندی چیکار..حالت بد میشه…

 

-وای سامیار..

 

-دیگه چیه؟..

 

-اخه خدا بگم چیکارت نکنه..برای چی اذیتم میکنی؟..از داد و فریادت باید بکشم، از محبتتم بکشم؟…

 

-عزیزم این چیزا بین زن و شوهرا عادیه..

 

اخم هام رفت تو هم و غر زدم:

-این چیزا خصوصیه..کسی عمومیش نمیکنه..

 

-اون دیگه تقصیر من نیست..

 

لب برچیدم و گفتم:

-کی میایی؟..

 

-چیه؟..نکنه دلت واقعا خواست..بیام دنبالت؟…

 

همونطور با صدای خفه جیغ زدم:

-میکشمت سامیار..

 

سریع گوشی رو قطع کردم و نفسم رو محکم دادم بیرون…

 

چند نفس عمیق کشیدم و گوشی رو چپوندم تو جیب شلوارم و شیر اب رو باز کردم…

 

ابی به دست و صورتم زدم و بعد با خجالت و سری پایین رفتم بیرون…

 

مادرجون و عسل با خنده نگاهم کردن و عسل گفت:

-رفتی دعواش کردی؟..

 

-چی؟..

 

-صدات یکم اومد..

 

 

 

دستم رو گذاشتم روی چشم هام و نشستم روی مبل:

-وای..

 

مادرجون با خنده گفت:

-اذیتش نکن..الکی میگه..ما چیزی نشنیدیم..

 

زیرچشمی نگاهشون کردم و چیزی نگفتم که دوباره صدای پیامک گوشی بلند شد…

 

توجهی نکردم که عسل گفت:

-پیام اومد..

 

-ولش کن..مهم نیست..

 

بی شعور باز زد زیر خنده و گفت:

-باز کن ببین چی میگه ولی دیگه بلند نخون..

 

مادرجون که دید من بدجور دارم خجالت میکشم، از جاش بلند شد و گفت:

-من برم سری به غذام بزنم..

 

سرم رو تکون دادم و مادرجون که رفت با مشت زدم تو بازوی عسل:

-خیلی خری عسل..

 

-چرا؟..تو خرابکاری کردی بعد من خرم؟..

 

-برای چی شلوغش میکنی..حالا من یه غلطی کردم..چرا جلوی مادرجون خجالت زده ام میکنی….

 

روی بازوش، جایی که مشت زده بودم رو مالید و گفت:

-می خواستی پیام بی حیایی شوهرتو بلند بلند نخونی…

 

دستم رو دوباره برای زدنش بردم بالا که خودش رو کشید کنار و گفت:

-حالا ببین چی میگه..

 

-لازم نکرده..

 

-ببین دیگه..کنجکاو شدم چی میگه..

 

چشم غره ای بهش رفتم:

-فکر کردی باز برات میخونم چی گفته..اونم یکیه لنگه توی بی حیا…

 

 

 

دستش رو تو هوا تکون داد و بی خیال گفت:

-برو بابا..انگار سامیارو نمی شناسیم..الان شرط می بندم میخواد بیاد دنبالت..بخون ببین…

 

-جلوی مادرجون ابروم رفت..

 

-بی خیال بابا..ندیدی بنده خدا چه ذوقی کرد..خیالش راحت شد دعواتون نشده…

 

چپ چپ نگاهش کردم و بعد گوشی رو از جیبم دراوردم و رمزش رو زدم و پیام سامیار رو باز کردم….

 

“سوگل من واقعا دلم هواتونو کرد..بیام دنبالت بریم خونه؟”

 

چشم هام گرد شد و با تعجب به عسل نگاه کردم:

-اِ وا..از کجا فهمیدی چی پیام داده؟..

 

زد زیر خنده و با شور گفت:

-می شناسمش دیگه..خودمم یکیشو دارم..

 

چشم هام گردتر شد و خودم رو کشیدم سمتش و گفتم:

-جون من؟..سامانم همینطوریه؟..

 

با خنده سرش رو به مثبت تکون داد که بلند زدم زیر خنده:

-اوه اوه..پس دوتا برادر کپی همدیگه هستن..البته سامیار جدیدا اینجوری شده..قبلا اصلا از این اخلاقا نداشت….

 

-خب سامیار درونگراتر و خشن ترِ به نظرم..سامان اما ملایم تر و مهربون تر..همون ورژنِ سامیارِ فقط اروم ترش….

 

نیشم باز شد و با شیطنت نگاهش کردم:

-پس خدا به دادت برسه..

 

خندید و سرش رو تکون داد:

-گمشو ببینم..

 

گوشی رو اوردم بالا و درجواب سامیار کوتاه نوشتم ” شوخی میکنی؟” و براش ارسال کردم….

 

خیلی سریع جواب داد و این از سامیار بعید بود…

 

“نه کاملا جدی ام..بیام؟”

3.8/5 - (41 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mehrima
1 ماه قبل

چرا پارت جدید نمیزاری منظم بزار لطفا😪😭😱

Fat_k.m
.......F
1 ماه قبل

خب دوستان خودتونو آماده کنید میریم که دو هفته دیگه رو روی تخت بگذرونیم👐🏻😂

Tamana
1 ماه قبل

😂 😂 😂

Miss flower
Miss flower
1 ماه قبل

چرا دو هفته هست که یکشنبه ها پارت نداریم؟

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x