3 دیدگاه

رمان گرداب پارت 243

3.8
(5)

 

سرگرد که متوجه شد توان بلند شدن رو نداره، دستش رو زیر بازوش انداخت و کمکش کرد بلند بشه…

سورن با کمک سرگرد و با تکیه دستش به دیوار، روی پاهاش ایستاد و درجا کمرش خم شد…

سرگرد با دلسوزی نگاهش کرد:
-قوی باش پسر..

سورن سری به دو طرف تکون داد و با درد کمرش رو صاف کرد…

به سرگرد نگاه کرد و درحالی که نفسش بالا نمیومد لب زد:
-ای..سی..یو..کجا..کجا..

سرگرد متوجه شد و به همون ته راهرویی که چندبار نگاه کرده بود، اشاره کرد…

سورن سرش رو چرخوند و به کیان نگاه کرد که اون هم حال و روزش مثل خودش بود و اشک بود که از چشم هاش روی صورتش می ریخت….

سرگردم و با حالی خراب نگاهش کرد و بریده بریده گفت:
-چه..بلا..بلایی..سرمون..اومده…

کیان چشم هاش رو بست و سرش رو به سمت مخالف چرخوند و شونه هاش با شدت بیشتری لرزید…

سورن دستش رو به دیوار تکیه داد و با کمکش، به سختی و با قدم های شل و اروم شروع کرد به رفتن سمت جایی که سرگرد نشون داده بود…..

با دست ازادش سینه ی دردناکش رو چنگ زد و زیر لب نالید:
-تا..نبینمش..باور..نمی کنم…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [13/06/1401 09:58 ب.ظ] #پارت1432

کیان که انگار توان رفتن و دیدنِ پرند توی اون حال رو نداشت، همونجا ایستاد و اشک هاش با سرعت بیشتری فرو ریخت….

سرگرد کمی به حال خرابشون نگاه کرد و بعد دنبال سورن راه افتاد…

از پشت که نگاهش می کرد، شونه هاش انگار خم شده بود و متعجب بود از این همه علاقه ای که به این دختر داشتن….

سورن به دری رسید که روش بزرگ نوشته شده بود ای سی یو…

بی توجه به اطرافش دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت و تا خواست بازش کنه، صدایی متوقفش کرد:
-کجا اقا؟!..

سرش رو چرخوند و تازه متوجه ی سربازی شد که کنار در ایستاده بود…

سرگرد اشاره ای به سربازش کرد و بعد دستش رو روی شونه ی سورن گذاشت و گفت:
-نمی تونی بری داخل پسر..

سورن به سرگرد نگاه کرد و با همون حال داغون گفت:
-پس چطوری ببینمش؟..

سرگرد به پنجره ی بزرگی که تماما از شیشه بود و کنار در قرار داشت، اشاره کرد و گفت:
-از اینجا..

سورن بدون هیچ حرفی به طرف پنجره رفت و پشتش که ایستاد، چشم هاش رو بست…

انگار تحمل دیدن نداشت..

کف جفت دست هاش رو روی شیشه گذاشت و سرش رو خم کرد…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [14/06/1401 09:11 ب.ظ] #پارت1433

سرگرد هم کنارش ایستاد و برای بار چندم تکرار کرد:
-قوی باش..

سورن سری رو به دو طرف تکون داد و همینطور که هنوز سرش پایین بود، نالید:
-نمی تونم ببینمش..

-به تاییدتون نیاز داریم پسر..

این دفعه سرش رو به تایید بالا و پایین کرد و اروم اروم سرش رو بالا اورد…

نفس عمیقی کشید و اهسته چشم هاش رو باز کرد..

نگاه سردرگم و بی قرارش رو چرخوند و به یک جا خیره موند…

با دیدن کسی که با اون حال و روز روی تخت خوابیده بود، نفسش گرفت و چشم هاش گشاد شد…

دست هاش رو محکم تر به شیشه چسبوند و سرش رو جلوتر برد…

انگار می خواست بهتر ببینه و باورش نمیشد این پرندش باشه که با اون حال روی تخت خوابیده…

یک دست و یک پای گچ گرفته شده..سری که دورش یک باند سفید و زشت پیچیده شده بود…

صورتی که انگار هیچی از زیباییش نمونده بود و به شدت زخمی و کبود شده بود…

و کلی دم و دستگاه که بهش وصل کرده بودن و بینشون تنها و غریب خوابیده بود…

پیشونیش رو به شیشه چسبوند و با چشم های گشاد شده و نفس زنان گفت:
-یا خدا..

حق با سرگرد بود..تشخیص اینکه این فرد پرند باشه سخت بود اما اون با همین وضعیت هم پرندش رو می شناخت….

دست هاش رو روی شیشه مشت کرد و نالید:
-پرند..

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [15/06/1401 09:55 ق.ظ] #پارت1434

دست سرگرد روی شونه ش نشست و گفت:
-خودشه؟..

بی توجه به سرگرد، دست های مشت شده ش رو به شیشه کوبید و فریاد بلندش در و دیوارهای بیمارستان رو لرزوند:
-پرند..

شروع کرد به دست های بانداژ شده ش رو به شیشه کوبیدن و نعره زدن:
-پرند..پرندم..

سرگرد به سرعت از پشت گرفتش و رو به سربازش هم بلند گفت:
-بگیرش..

سرباز هم خودش رو بهشون رسوند و دوتایی به سختی سعی کردن مهارش کنن…

میون دست هاشون به تقلا افتاد و بالا و پایین می پرید و پرند رو صدا می کرد…

سرگرد بلند داد زد:
-اروم بگیر پسر..

کیان با شنیدن سر و صدای سورن، فهمید اوضاع خیلی خرابه و قلبش از جا کنده شد…

با همون حال خراب و صورتی که هنوز از اشک خیس بود، به سختی راه افتاد و خودش رو به سورن رسوند….

تمام پرستارهای بخش و همراه های بیمارهای دیگه جمع شده بودن و بهت زده به سورن نگاه می کردن….

کیان هم به سرگرد و سرباز پیوست و سعی کردن جلوی سورن رو بگیرن…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [16/06/1401 10:27 ب.ظ] #پارت1435

همه رو هل میداد و سعی می کرد خودش رو ازاد کنه و به در ای سی یو برسونه و همزمان نعره میزد:
-لعنتی..ولم کن..ولم کن..پرند..پرند..

با صدای کیان که اسمش رو صدا می کرد تا اروم باشه، یک لحظه دست از تقلا برداشت و چشم هاش رو باز کرد….

هاج و واج به کیان نگاه کرد و نفس زنان گفت:
-دیدیش؟..پرند رو دیدی؟..

کیان با گریه سرش رو به منفی تکون داد و سورن با همون حال گفت:
-نمی شناسیش..پرندو نمی شناسی..هیچی ازش نمونده..چطور تونستن..چطور تونستن…

دوباره به تقلا افتاد و نعره زد:
-ولم کنین..می خوام برم پیشش..ولم کنین لعنتیا..

سه تایی به سختی از در و پنجره ی ای سی یو دورش کردن و به دیوار چسبوندنش…

سورن با دو دستش یقه ی کیان رو گرفت و محکم تکونش داد و باز هم فریاد زد:
-ولم کن عوضی..ولم کن..

کیان دست های سورن رو از روی یقه ی ش گرفت و گفت:
-باشه..خیلی خب..اروم باش..اینطوری که اجازه نمیدن بری ببینیش..اروم بگیر…

سورن بی توجه به حرفش، یک دستش رو از یقه ش جدا کرد و با اون یکی دستش که هنوز به یقه ش بود، کشیدش جلو و تا به خودشون بیان مشتش محکم تو صورت کیان فرود اومد…..

کیان تلو تلو خوران ولش کرد و چند قدم رفت عقب..

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [17/06/1401 10:24 ب.ظ] #پارت1436

سرگرد اخم هاش رو توی هم کشید و محکم و با ابهت، بلند گفت:
-اروم باش پسر..مجبورم نکن بازداشتت کنم..

باز هم بی توجه به حرف سرگرد فریاد زد:
-ولم کنین..می خوام برم پیشش..ولم کنین..

دوتا نگهبان بیمارستان که پرستار خبرشون کرده بود، از ته راهرو داشتن می دویدن طرفشون…

خودشون رو بهشون رسوندن و یکیشون بلند و با عصبانیت گفت:
-اینجا چه خبره..مگه اینجا چاله میدونه که صداتو انداختی رو سرت…

بعد رو به اون یکی نگهبان با همون لحن ادامه داد:
-بگیرش بندازیمش بیرون..

کیان با صورتی جمع شده از دردِ مشتی که خورده بود، خودش رو جلو انداخت و با خواهش گفت:
-نه صبر کنین..حالش خوب نیست..تو شوکه..خواهش میکنم صبر کنین…

بعد رو به پرستاری که با فاصله کنارشون ایستاده بود گفت:
-ارامبخشی چیزی نمیشه بهش بزنین؟..

سورن که هنوز میون دست های سرگرد و سرباز و یکی از نگهبان ها بود، بی توجه به بقیه همچنان تقلا می کرد تا خودش رو ازاد کنه….

یک دکتر هم اونجا بود که با این حرف کیان، اسم یک دارو رو به پرستار گفت تا بیاره…

کیان کمی خیالش راحت شد و دوباره جلوی سورن رفت و محکم شونه هاش رو گرفت و گفت:
-سورن..سورن تورو خدا اروم باش..بیرونت میکنن..اروم بگیر…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [19/06/1401 09:45 ق.ظ] #پارت1437

سورن که هیچ چیزی نمیدید و فقط تصویر پرند با اون حال و روز جلوی چشم هاش بود، دوباره نعره زد:
-تو که ندیدیش لعنتی..ندیدی تو چه حالیه..دهنتو ببند..خفه شو..خفه شو..ولم کن…

پرستار با امپولی توی دستش به طرفشون دوید و خودش جرات جلو رفتن نداشت و امپول اماده رو به دکتر تحویل داد….

دکتر سرنگ رو بالا گرفت و اماده ش کرد و رو به بقیه گفت:
-نگهش دارین اینو بهش بزنم..

نگهبان ها و سرباز محکم گرفتنش و سرگرد یک دست سورن رو باز کرد و کیان هم به سرعت استین لباسش رو بالا زد و رو به دکتر گفت:
-دکتر سریع بزن تورو قران الان خودشو میکشه..

دکتر جلو رفت و سورن نفس زنان گفت:
-چیکار میکنین..ولم کنین..همتونو میکشم..دست از سرم بردارین عوضیا…

دکتر به سرعت سوزن سرنگ رو توی دست سورن فرو کرد و موادش رو خالی کرد و عقب رفت…

کلی ادم دورشون جمع شده بودن و با دلسوزی نگاهش می کرد و صدای پچ پچ از همه طرف به گوش می رسید….

هنوز چند دقیقه هم از تزریق دارو نگذشته بود که صدای سورن داشت اروم اروم کم می کشید و تنش از تقلا می افتاد….

کیان کنارش ایستاد و سرش رو توی بغلش گرفت..

همینطور که تن سورن شل میشد و رو به پایین سر می خورد، کیان هم باهاش پایین رفت و همون گوشه ی راهرو نشستن….

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [20/06/1401 10:23 ب.ظ] #پارت1438

سورن رو محکم توی بغلش گرفت و با گریه نالید:
-اروم باش..اروم باش..

سورن پهن زمین شده بود و انگار دیگه توان حرکت کردن نداشت…

بالاخره سر و صداها خوابید و نگهبان ها با اشاره ی سرگرد، سری به تاسف تکون داد و رفتن…

پرستارهای بخش هم مردمی که جمع شده بودن رو متفرق کردن و خودشون هم سر کارهاشون برگشتن….

سرگرد روی سرپاهاش جلوی کیان و سورن نشست و کیان با گریه گفت:
-خودش بود؟!..

سرگرد با دلسوزی نگاهش کرد و سرش رو به تایید تکون داد…

کیان چشم هاش رو با درد بست و همینطور که دستش دور شونه های سورن بود، پس سرش رو به دیوار تکیه داد….

سورن لای چشم هاش که غلتان خون بود و اشک بی اختیار ازشون فرو می ریخت رو باز کرد…

گیج و گنگ به سرگرد که جلوش نشسته بود نگاه کرد و با صدای ضعیفی که به زور شنیده میشد گفت:
-به..مادرش..چی..بگم..

سرگرد با همدردی نگاهش کرد و اروم گفت:
-درست میشه..همه چی درست میشه..

اما سورن دیگه صدای سرگرد رو نشنید و چشم هاش بسته شد…

گردنش خم شد و سرش افتاد روی شونه ی کیان و تحت تاثیر دارو خوابش برد و شاید هم بیهوش شد…

کیان دستش رو دور شونه هاش محکم تر کرد و با اضطراب رو به سرگرد نالید:
-حالا چه خاکی توی سرمون بریزیم..

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [21/06/1401 09:34 ب.ظ] #پارت1439

===============================

دستش رو روی سر مهتاب خانوم کشید و اروم خم شد و پیشونیش رو بوسید…

نگاهی به سرمی که به دستش وصل بود انداخت و نفسش رو با اه عمیقی فوت کرد بیرون…

یاد گریه ها و بی قراری هاش تو چند ساعت گذشته که می افتاد، دلش می خواست بلایی سر خودش بیاره تا شاهد اون وضعیت پرند و این حال مهتاب خانوم نباشه…..

وقتی فهمید چه بلایی سر پرند اومده، انقدر خودش رو زده و گریه کرده بود که در نهایت از حال رفته بود…

مجبور شده بودن بستریش کنن و دکتر بهش سرم وصل کرده بود…

دستی به صورتش کشید و از تخت فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت…

در اتاق رو اروم بست و به بچه ها نگاه کرد که اون ها هم حال و روز خوبی نداشتن…

البرز که لام تا کام حرف نزده بود و انقدر به خودش فشار اورده بود که صورتش کبود شده بود…

دنیز گوشه ی راهرو روی صندلی نشسته بود و بعد از کلی گریه و جیغ، حالا کمی اروم تر شده بود و ریز ریز اشک می ریخت و دعا می خوند….

و کیان..این پسر که انگار ذاتا یک حامی و پشتیبان بود، باز هم سعی کرده بود همه رو جمع و جور و اروم کنه….

با اینکه حال خودش هم تعریفی نداشت اما از هیچ کاری برای بقیه دریغ نمی کرد…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [22/06/1401 10:09 ق.ظ] #پارت1440

سورن نمی دونست اگه کیان نبود، روزهای گذشته و اتفاقات این چند ساعت رو چه جوری می گذروند…

مدام درحال رفت و امد بینشون بود و دلداریشون می داد و به ارامش دعوتشون می کرد…

نفسی کشید و به دیوار کنار در اتاق تکیه داد و سرش رو به دیوار چسبوند و چشم هاش رو بست…

توی سینه ش احساس سنگینی می کرد و قبلش انگار از جا کنده شده و به سرعت به در و دیوار سینه ش کوبیده میشد….

با صدای پرستار بخش چشم های سرخ و خمارش رو باز کرد:
-همراه پرند پارسا..

سر همشون به سمت پرستار چرخید و سورن خودش رو از دیوار کند و به سمتش رفت:
-بله؟!..

پرستار نگاهی بهش کرد و گفت:
-دکتر میخواد باهاتون صحبت کنه..توی اتاقش منتظرتونه..طبقه ی پایین..دکتر محبی…

سورن سری تکون داد و به کیان اشاره کرد و گفت:
-میرم پیش دکتر..میایی؟..

کیان “اره” ای گفت و بعد رو به البرز کرد و گفت:
-البرز ما میریم پیش دکتر پرند..

مکثی کرد و اهسته تر گفت:
-حواست به دنیز و خاله باشه تا ما میاییم..

البرز بی حال سرش رو تکون داد و رفت سمت دنیز و کیان و سورن هم راه افتادن سمت اتاق دکتر….

حوصله ی صبر کردن برای اومدن اسانسور رو نداشتن و بی حرف رفتن طرف پله ها و با قدم هایی نامنظم و بی حال ازشون پایین رفتن….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230128 233751 1102

دانلود رمان دختر بد پسر بدتر 2 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن…
photo 2017 04 20 14 37 49 330x205 1

رمان ماه مه آلود جلد اول 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود ماه مه آلود جلد اول خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و…
images 1

رمان هیچکی مثل تو نبود 2.5 (4)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و…
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۴ ۲۳۱۴۳۵۵۹۹

دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی 2.7 (3)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید……
IMG 20230123 123948 944

دانلود رمان ضماد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ…
IMG 20230129 003542 2342

دانلود رمان تبسم تلخ 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       تبسم شش سال بعد از ازدواجش با حسام، متوجه خیانت حسام می شه. همسر جدید حسام بارداره و به زودی حسام قراره پدر بشه، در حالی که پزشکا آب پاکی رو رو دست تبسم ریختن و اون از بچه دار شدن کاملا…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۱۵۹۹۴۸

دانلود رمان پالوز pdf از m_f 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     این داستان صرفا جهت خندیدن نوشته شده و باعث می‌شود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! اين رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک…
2

رمان قاصدک زمستان را خبر کرد 0 (0)

1 دیدگاه
  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
7 ماه قبل

خدابخیرکنه ۶پارتم حالا تا پرند خوب بشه وبهوش بیاد،سوگل وسامیارم که کلی فراموش شدن

Bahareh
Bahareh
7 ماه قبل

خدا به خیر بگذرونه

Mahsa
Mahsa
7 ماه قبل

ای بابا

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x