1 دیدگاه

رمان گرداب پارت 245

3.3
(9)

 

بهش که رسیدن، قدمی برداشت و فاصله رو پر و زیر لب “سلام” ی زمزمه کرد…

بدون نگاه کردن به صورت مهتاب خانوم، از دنیز جداش کرد و خودش کمک کرد تا روی صندلی بشینه…

مهتاب خانوم با صورتی سرخ و صدایی گرفته که نشون میداد ساعت ها گریه کرده، جواب سلامش رو داد و روی صندلی نشست….

سورن سری برای دنیز و کیان هم تکون داد و به همون صورت جواب گرفت…

نفس عمیقی کشید و خواست کمی از صندلی ها فاصله بگیره که مهتاب خانوم صداش کرد:
-سورن..بیا بشین کارت دارم..

مکثی کرد و اروم برگشت کنار مهتاب خانوم نشست و نگاهش رو به زمین دوخت و اهسته گفت:
-جانم؟..

مهتاب خانوم یک دستش رو روی دست های تو هم قفل شده ی سورن گذاشت و با همون صدای گرفته گفت:
-چرا از من فرار میکنی پسرم؟..نگاهم نمیکنی..تا میام بلند میشی میری..چیزی شده؟…

سورن اب دهنش رو بلعید و با همون صدای اروم گفت:
-نه فرار نکردم..به نظرتون اینطوری اومده..

-سورن مگه من بچه ام..دارم رفتارتو میبینم..بگو ببینم چی شده؟…

سرش رو پایین انداخت و گرفته گفت:
-ببخشید..

-چیو ببخشم؟..مگه چیکار کردی که از من خجالت میکشی و حتی نگاهمم نمیکنی؟…

با همون لحن اروم و صدای گرفته لب زد:
-نتونستم از پرند مواظبت کنم..

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [19/07/1401 10:21 ق.ظ] #پارت1452

مهتاب خانوم فشاری به دست های سورن اورد و با لحن محکمی گفت:
-تو تقصیری نداری..دست از سرزنش کردن خودت بردار سورن..اگه تو هم نبودی این اتفاق می افتاد..من دلم خونه..قلبم داره با دیدن پرند توی این حال و اوضاع اتیش میگیره اما شما هیچ تقصیری ندارین..دیگه همچین حرفایی ازت نشنوم..باشه؟!…..

-اما..

مهتاب خانوم پرید توی حرفش و اخمالو و با ابهت گفت:
-اما و اگر نداره..فقط بگو چشم..

سورن نفسی کشید و لب زد:
-چشم..

مهتاب خانوم دستش رو از روی دست های سورن برداشت و گفت:
-افرین پسر خوب..دیگه نبینم خودتو مقصر بدونی..پرند بیدار میشه و باعث و بانی این اتفاق هم به سزای عملش میرسه….

سورن سری به تایید تکون داد و مهتاب خانوم ادامه داد:
-دکتر چیز جدیدی نگفت؟..

سورن این دفعه سری به نفی تکون داد و گفت:
-دکتر نه اما من با پرستار یکم حرف زدم..

و تمام حرف هایی که بین خودش و پرستار رد و بدل شده بود رو براشون تعریف کرد…

اشک های مهتاب خانوم روی صورتش جاری شد و با بغض گفت:
-خداکنه زودتر بیدار بشه..هیچی جز این نمی خوام..

-بیدار میشه..به زودی همه چی..

هنوز جمله ش کامل نشده بود که صدای سوت بلند و تیز دستگاهی بلند شد…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [20/07/1401 10:16 ب.ظ] #پارت1453

سورن حرفش رو خورد و بهت زده و اروم سرش رو بلند کرد و به کیان که جلوش به دیوار تکیه داد بود، نگاه کرد و مشکوکانه گفت:
-صدا از اتاق پرنده؟..

کیان با چشم های گرد شده از دیوار فاصله گرفت و قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، صدای قدم های تند و بلندی از سمت چپ به گوششون خورد….

سورن با دیدن چند پرستاری که به طرف اتاق پرند می دویدن با وحشت از جا پرید…

حتی فرصت نکرد سوالی بپرسه و پرستارها هجوم بردن داخل اتاق و لحظه ی اخر صدای یکیشون رو شنید:
–به دکترش خبر بده بیاد..

دوتاشون رفتن داخل اتاق و یکیشون عقب گرد کرد و به سرعت برگشت سمت استیشن…

صدای گریون دنیز بلند شد:
-چی شده؟!..

سورن دوید سمت پنجره ی اتاق پرند اما قبل از اینکه بتونه چیزی ببینه، یکی از پرستارها از داخل پرده ی پشت پنجره رو کشید و جلوی دیدش رو گرفت….

سورن با وحشت کف دستش رو روی شیشه گذاشت و نالید:
-پرند..

با ترس سرش رو چرخوند سمت کیان و با استیصال گفت:
-چی شد؟..

کیان دستش رو روی سرش گذاشت و چشم هاش رو بست و دوباره به دیوار تکیه داد…

سورن حیرون به اطرافش نگاه کرد و با دیدن دکتر که به سرعت بهشون نزدیک میشد، به طرفش دوید و بلند گفت:
– دکتر چی شده؟..

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [23/07/1401 10:28 ق.ظ] #پارت1454

دکتر بدون اینکه متوقف بشه، با همون سرعت زیاد به طرف اتاق پرند رفت و جواب نداد…

سورن دنبالش دوید اما دکتر در رو محکم تو صورتش بست و سورن پلک هاش رو محکم روی هم گذاشت….

صدای سوت دستگاه قطع شده بود و هرلحظه ترس و استرس سورن و بقیه بیشتر میشد…

صدای گریه و سوال های “چی شده”ی مهتاب خانوم و دنیز رو می شنید اما جوابی نداشت بهشون بده….

موهاش رو محکم چنگ زد و عقب عقب رفت و به دیوار تکیه داد…

خیره شد به در اتاق و منتظر شد تا بلکه یکی بیرون بیاد و بهشون بگه چه اتفاقی افتاد…

صدای ضجه های مهتاب خانوم داشت روح و روانش رو می خراشید و حالش رو بدتر می کرد…

توان ایستادن نداشت و همینطور که به دیوار تکیه داده بود، سر خورد و روی زمین نشست…

نمی تونست چشم از در اتاق برداره و این انتظار داشت همشون رو می کشت…

تند تند بغضش رو قورت میداد تا قوی به نظر بیاد و با اومدن اشک هاش بقیه رو بیشتر نترسونه…

با صدای جیغ دنیز، سرش رو به سرعت چرخوند:
-خاله..خاله چی شدی..

با دیدن مهتاب خانوم که دستش روی سینه ش مشت و چشم هاش بسته شده بود، با وحشت از جا پرید…

دوید طرفشون و کنار مهتاب خانوم نشست و سرش رو توی دست هاش گرفت…

چند ضربه ی اروم به صورتش زد و وقتی عکس العملی ازش ندید، رو به کیان داد زد:
-چرا وایسادی نگاه میکنی..برو یکی رو صدا کن..

کیان با صدای سورن به خودش اومد و به طرف استیشن دوید و خیلی زود با پرستار برگشت…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [25/07/1401 09:50 ب.ظ] #پارت1455

کیان و سورن با کمک پرستار، مهتاب خانوم رو به اتاقی بردن و روی تخت خوابوندنش و پرستار دکتر رو صدا کرد و ویزیتش کرد….

به خاطره افت فشار از حال رفته و بیهوش شده بود..

دکتر چندتا دارو تجویز کرد و پرستار داروها رو داخل سرم زد و بهش وصل کرد…

سورن و کیان کمی که از حال مهتاب خانوم خیالشون راحت شد، دنیز رو کنارش گذاشتن و خودشون با نگرانی و حالی داغون برگشتن سمت اتاق پرند…..

هنوز دکتر و پرستارها داخل بودن و هیچ خبری از اوضاع داخل نداشتن…

سورن نگاهی به استیشن کرد و با دیدن پرستاری که اونجا بود، به سرعت راه افتاد سمتش…

کیان که از حالش خبر داشت و می ترسید شر درست کنه بلند صداش کرد:
-سورن..

سورن اما بی توجه به راهش ادامه داد و جلوی میز پرستارها ایستاد و عصبی گفت:
-خانوم..نمی خواهین بگین اینجا چه خبره؟..اون صدای چی بود..چرا دکتر بیرون نمیاد..حال پرند خوبه؟…

پرستار با شنیدن صدای بلند و لحن طلبکار سورن، اخم هاش رو توی هم کشید و گفت:
-صداتو بیار پایین اقا اینجا بیمارستانه..میبینین که منم اینجام و خبری از داخل اتاق ندارم…

-پس شما اینجا چیکاره ای..یکی نیست به ما توضیح بده چه خبره..حال مادرشو دیدین..ما هم داریم از نگرانی سکته میکنیم..حداقل بگین حالش چطوره…..

پرستار خونسرد و بی خیال گفت:
-دکتر میاد بهتون توضیح میده..

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [26/07/1401 10:48 ب.ظ] #پارت1456

سورن از لحن پرستار بیشتر عصبی شد و محکم کف دستش رو روی میز کوبید و غرید:
-لعنت به ما که گیر شما افتادیم..یه مشت سنگ دل که…

با کشیده شدن دستش از پشت، صداش قطع شد و عصبی به کیان نگاه کرد…

پرستار با اخم های درهم از پشت مانیتور بلند شد و عصبی گفت:
-اقا برو تا نگهبانی رو خبر نکردم..مراعات حالتو میکنم وگرنه…

سورن پرید توی حرفش و دوباره غرید:
-وگرنه چی؟..چیکار…

کیان دستش رو روی دهنش گذاشت تا چیز بیشتری نگه و محکم کشیدش عقب…

سورن همینطور که دنبال کیان کشیده میشد، دستش رو از روی دهنش پس زد و عصبی گفت:
-ولم کن..چه غلطی داری میکنی..

کیان هم عصبی و با حرص گفت:
-خفه شو سورن..بیشتر از این شر درست نکن..به اندازه کافی نگران و عصبی هستیم..تو دیگه اروم بگیر جون جدت….

سورن خودش رو از چنگ دست های کیان ازاد کرد و همینطور که زیر لب غر میزد و به خودش و کیان و پرستار و زمین و زمان بد و بیراه می گفت، برگشت پشت در اتاق پرند…..

عصبی و با قدم هایی که محکم به زمین می کوبید، شروع کرد به قدم رو رفتن…

کیان سری به تاسف تکون داد و اون هم با نگرانی به دیوار تکیه داد و منتظر دکتر شد…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [28/07/1401 10:51 ب.ظ] #پارت1457

دقیقه ها پشت سر هم می اومد و می رفت و نگرانیشون بیشتر میشد تا اینکه بالاخره در اتاق باز شد…

دکتر و پرستارها از اتاق خارج شدن و سورن و کیان هجوم بردن سمتشون…

دکتر ایستاد و نگاهی بهشون انداخت..

سورن اب دهنش رو قورت داد و با ترس گفت:
-دکتر چیشده؟..حال پرند خوبه؟..

دکتر ماسکش رو از روی صورتش پایین کشید و گفت:
-قبلا گفته بودم بیمار از نظر روحی و روانی شرایط خوبی نداره..اتفاقات بدی از سر گذرونده و این ممکنه بهش صدمه بزنه….

سورن با درد چشم هاش رو بست و کیان گفت:
-الان چطوره؟..چه اتفاقی براش افتاد؟..

-بهش شوک وارد شد و فشارش به شدت پایین اومد و متاسفانه برای چند ثانیه ایست قبلی داشت…

چشم های سورن گرد و بهت زده لب زد:
-چی؟!..

کیان دستش رو پیشونیش گذاشت و با وحشت به دکتر نگاه کرد…

دکتر برای اینکه نترسن، به سرعت ادامه داد:
-حالش خوبه نگران نباشین..خداروشکر سریع مداخله کردیم و الان به حال نرمال قبلش برگشته…

سورن سرش گیج رفت و سرجاش تلو تلو خورد و با صدایی که به زور درمیومد پچ زد:
-خدایا..

سرش رو چرخوند و با حالی داغون و ترسیده، با کیان که اون هم حال و روز مشابه ای داشت، بهم خیره شدن و با درماندگی سر تکون دادن….

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [30/07/1401 10:26 ق.ظ] #پارت1458

===============================

با صدای پرستار، سرش رو از تکیه به دیوار برداشت و بهش نگاه کرد…

همون پرستاری بود که این مدت خیلی بهشون کمک کرده بود و با مهربونی به نگرانی و سوالاتشون جواب داده بود….

با خستگی از جا بلند شد و گفت:
-بله..چیزی شده؟..

پرستار لبخنده مهربونی زد و گفت:
-دیروز قول دادم برای یک ملاقات چند دقیقه ای با بیمار با دکتر صحبت کنم…

چشم های سورن برق زد و با هیجان گفت:
-بله بله..چی شد؟..اجازه داد؟..

پرستار با لبخند سر تکون داد:
-بله تونستم برای چند دقیقه براتون اجازه بگیرم..بیایین از این طرف بهتون لباس بدم…

لب های سورن به لبخنده شادی از هم باز شد و با خوشحالی گفت:
-خیلی ازتون ممنونم..نمی دونم چطوری باید تشکر کنم..خیلی خیلی ممنون…

پرستار سر تکون داد و با دست به اتاق پرند اشاره کرد و گفت:
-کاری نکردم..بفرمایید از این طرف..

خودش جلوتر رفت و سورن هم دستپاچه پشت سرش راه افتاد…

وارد اتاق کوچکی شدن که اونجا یک در بود و به اتاق پرند راه داشت…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [02/08/1401 09:44 ب.ظ] #پارت1459

پرستار گان رو به دستش داد و گفت:
-اینو بپوشین و کلاه رو هم روی سرتون بذارین..

سورن لباس بلند و ابی رنگ رو از دستش گرفت و از جلو روی لباس هاش پوشید و بندهاش رو پشت کمرش گره زد….

کلاه پلاستیکی رو هم سرش کرد و منتظر به پرستار خیره شد…

پرستار هم سر تکون داد و گفت:
-فقط باید تاکید کنم خیلی مراقب باشین..صدای بلند برای خود بیمار ضرر داره..اون متوجه ی حرف های شما میشه و چون دیروز شوک گذرونده خدایی نکرده باز تکرار میشه…..

-چشم چشم..مراقبم..

-فقط پنج دقیقه تونستم اجازه بگیرم..لطفا بیشتر نشه..

-خیالتون راحت..

پرستار از داخل کشوی کمدی که داخل اتاق بود یک ماسک دراورد و گفت:
-اینو هم بزنین..

سورن ماسک رو هم زد و با اشاره ی پرستار به در اتاق، با پاهایی لرزون راه افتاد…

دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت و چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید…

اروم دستگیره رو پایین کشید و همزمان چشم هاش رو باز کرد و قدم داخل اتاق گذاشت…

سر چرخوند و با چشم هایی دو دو زده به پرند خیره شد…

بینشون فقط چند قدم فاصله بود و دیگه مجبور نبود از پشت شیشه های یخ زده بهش نگاه کنه…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [03/08/1401 10:35 ب.ظ] #پارت1460

با قدم هایی اروم جلو رفت و چشم هاش از اشک لبریز شد و گلوش از بغض شدیدی درد گرفت…

کنار تخت ایستاد و حریصانه و با ولع به صورت کبود و زخمی پرند خیره شد…

کبودی ها با اینکه کمرنگتر شده بودن اما هنوز بودن و دست و پای گچ گرفته شده و سر باندپیجی شده ش، قلبش رو به درد می اورد….

دست لرزونش رو بلند کرد و سر انگشت هاش رو روی انژیوکتی که به پشت دستش وصل بود کشید…

ماسک رو از روی صورتش پایین اورد و پاهاش که انگار دیگه توان تحمل وزنش رو نداشتن، خم شدن…

همونجا پایین تخت روی سر پاهاش نشست و با نفسی گرفته پچ زد:
-پرندم..

بغضش بی صدا ترکید و پیشونیش رو روی دست پرند گذاشت و شونه هاش لرزید…

سعی می کرد جلوی گریه ش رو بگیره اما نمی تونست..دلش پر تر از این حرفها بود که بتونه گریه ش رو مهار کنه….

پیشونیش رو از روی دست پرند برداشت و لب هاش رو روی دست کبودش گذاشت و می بویید و می بوسید….

اشک هاش روی دست پرند می ریخت و قلبش می لرزید..

لب هاش رو جدا کرد و سرش رو بالا برد و دوباره به صورت پرند خیره شد…

ماسک اکسیژن روی صورتش بود و انقدر اروم خوابیده بود که با وجود صحنه ی دردناکی که ازش داشت میدید اما خیالش راحت بود که هست و نفس میکشید…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان تابو

رمان تابو 0 (0)

4 دیدگاه
دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام…
567567

دانلود رمان بید بی مجنون به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان: سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانواده‌‌ش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن ….خانواده ای که خیلی‌هاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن…
IMG 20230123 235654 617

دانلود رمان التهاب 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…      
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۴ ۱۰۱۹۳۶۱۶۳

دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را…
IMG 20230622 120956 438

دانلود رمان بوی گندم pdf از لیلا مرادی 5 (1)

6 دیدگاه
خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه بگذارد قدم در یک دنیای پر از تناقض که مجبور است باهاش کنار بیاید در صورتی که…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۷ ۱۶۱۹۳۵۹۶۰

دانلود رمان خشت و آیینه pdf از بهاره حسنی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   پسری که از خارج میاد تا یه دختر شیطون و غیر قابل کنترل رو تربیت کنه… این کار واقعا متفاوت خواهد بود. شخصیتها و نوع داستان متفاوت خواهند بود. در این کار شخصیت اولی خواهیم داشت که پر از اشتباه است. پر از ندانم…
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و…
رمان گرگها

رمان گرگها 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
6 ماه قبل

الهیییییی
چقد مظلوووممم دلم کباب شددد😢😢😢

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x