1 دیدگاه

رمان گرداب پارت 257

4.3
(92)

 

کیان با اخم و ناراحتی کمی نگاهم کرد و بعد از جاش بلند شد و اومد طرفم…

روی مبل کنارم نشست و دستم رو توی دستش گرفت و مهربون گفت:
-ما نمی خواهیم اذیتت کنیم عزیزم..فقط دوست داریم حالت خوب باشه..ببین با یه کار اشتباه هم حال خودت اینطوریه، هم سورن رو به اون حال و روز انداختی…..

بغضم رو قورت دادم و با صورتی غرق اشک نگاهش کردم و اروم گفتم:
-حالش خوبه؟..

-خوبه نگران نباش..

-پس چرا نمیاد اینجا..یک هفته اس از اون روز گذشته اما نیومده..یعنی نگران حال من نیست…

دستم رو فشرد و با لبخند گفت:
-چرا بهش زنگ نمیزنی؟..

سرم رو به زیر انداختم و اهسته لب زدم:
-روم نمیشه..

البرز زد زیر خنده و با حرص رو بهش غریدم:
-مرض..

دنیز هم اروم خندید و گفت:
-وای پرند میگه روم نمیشه..حتما اخر الزمون شده..

بی توجه بهشون، دوباره به کیان نگاه کردم و با غصه گفتم:
-میشه تو راضیش کنی بیاد..

-من نمی تونم پرند..خودت باید زنگ بزنی از دلش دربیاری..اونم ناراحته..حالش حتی از تو هم بدتره..خودت خراب کردی خودتم باید درستش کنی…..

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [16/11/1401 10:57 ب.ظ] #پارت1527

با من و من گفتم:
-من نمی تونم..

بعد نگاهم رو بین سه تاشون چرخوندم و با التماس گفتم:
-تورو خدا شما بیاریدش..من دارم دیوونه میشم..

کیان هیچی نگفت..به دنیز نگاه کردم که شونه بالا انداخت یعنی به من ربطی نداره…

مستاصل نگاهم رو چرخوندم سمت البرز که با بی خیالی گفت:
-به من چه..اینطوری به من نگاه نکن..به حرف ما هم گوش نمیده..خیلی ناراحت و عصبیه…

پوفی کردم و با حرص گفتم:
-به شما هم میگن دوست اخه؟..هیچ کاری واسه من نمی کنین..حالمو می بینین اما عین خیالتون نیست…

البرز ابروهاش رو بالا انداخت و با تعجب گفت:
-روتو برم بچه..تو زدی ریدی اونوقت از ما توقع داری تمیزش کنیم؟…

کیان با حرص البرز رو صدا کرد که اون با همون لحن بی خیال همیشگیش گفت:
-چیه..مگه دروغ میگم..

دنیز چشم غره ای به البرز رفت و بعد با مهربونی رو به من گفت:
-باور کن کاری از دست ما برنمیاد..ما بهش گفتیم پشیمونی و حالت خوب نیست..اما اینقدر ناراحته که تا خودت از دلش درنیاری درست نمیشه….

با ناراحتی سرم رو تکون دادم و دیگه حرفی نزدم..

درست می گفتن..حق با سورن بود..اگه اون هم همچین حرف هایی به من میزد، خیلی دلم می شکست و به این زودی ها نمی بخشیدمش….

اما روی رفتن پیشش یا زنگ زدن بهش رو هم نداشتم…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [17/11/1401 10:41 ب.ظ] #پارت1528

مثل چی توی گل گیر کرده بودم و نمی دونستم چطوری گندی که زدم رو پاک کنم…

مظلومانه و با غصه نگاهشون کردم که البرز با خنده گفت:
-مثل خر شرک به ما نگاه نکن..ما نمی تونیم کاری کنیم..

با حرص گفتم:
-از تو یکی که توقعی ندارم..کاری هم بتونی بکنی انجام نمیدی…

چشم هاش گرد شد و مشتش رو جلوی دهنش گرفت و گفت:
-اِاِ..نمک نشناسو ببینا..بشکنه دستم که نمک نداره..

دنیز خندید و گفت:
-خب راست میگه..پرند خودش نبود ببینه وقتی خبر دادن گم شده داشتی سکته می کردی..حال و روزتو ندید که داشتی دق می کردی….

البرز چشم غره ای به دنیز رفت و گفت:
-کی؟..من؟..کِی؟..کجا؟..من که عین خیالمم نبود..

کیان هم خندید و گفت:
-اونجای ادم دروغگو..پسر وقتی پس افتاده بودی خودم از روی زمین جمعت کردم…

با ذوق به البرز نگاه کردم و گفتم:
-جدی؟!..

البرز کمی به خوشحالیم نگاه کرد و بعد صورتش جدی شد و گفت:
-پس چی؟..می خواستی به یه ورمم نباشه؟..یدونه پرند خانوم که بیشتر نداریم…

با ذوق خندیدم و گفتم:
-من قربونت برم که..

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [18/11/1401 10:29 ب.ظ] #پارت1529

البرز هم خندید و گفت:
-خدا نکنه وروجک..

بعد نگاهش رو به دنیز و کیان دوخت و گفت:
-حالا که حرفش شده بیایین از حال خودتونم بگیم..دنیز که فرت و فرت گریه می کرد و غش می کرد..کیان..کیان..بیا از تو هم بگیم…..

کیان چشم غره ای بهش رفت:
-گمشو بابا..

دنیز هم خندید و خواست چیزی بگه که من درجا زدم زیر گریه…

می دونستم خیلی دوستم دارن اما وقتی اینطوری تعریف می کردن دلم یه حالی میشد…

چقدر خوشبخت بودم که همچین خواهر و برادرهایی داشتم…

کیان دوباره دست سالمم رو گرفت و متعجب گفت:
-اِ چی شد؟..چرا گریه میکنی دختر؟..

با گریه نگاهم رو بینشون چرخوندم و گفتم:
-خیلی دوسِتون دارم..خیلی..خیلی..

البرز زد زیر خنده و کیان دست هاش رو دور شونه هام حلقه کرد و کشیدم توی اغوشش…

روی موهام رو بوسید و مهربون گفت:
-ما هم دوسِت داریم عزیزم..گریه نکن..

صدای گریه ی دنیز هم از کنارم بلند شد و خودش رو رسوند بهمون و طرف دیگه ام نشست و درحالی که همچنان توی بغل کیان بودم، از پشت بغلم کرد….

کیان دست هاش رو از دو طرف من برد عقب تر و به دنیز رسوند و عملا دوتامون رو توی بغلش گرفته بود…

گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ, [19/11/1401 10:00 ب.ظ] #پارت1530

البرز با خنده گفت:
-جمعش کنین ببینم بابا..اشکتون دم مشکتونه..این لوس بازیا چیه…

دنیز با گریه غر زد:
-خفه شو البرز..

کیان زد سر شونه من و دنیز و با خنده و پر محبت گفت:
-بسه دیگه..خداروشکر دیگه تموم شد و حال همه خوبه و پرند هم پیشمونه..گریه نکنین…

دنیز از پشت شونه ام رو بوسید و عقب رفت..

من هم از کیان جدا شدم و اشک هام رو پاک کرد و چرخیدم سمت دنیز…

دستش رو گرفتم بالا اوردم و پشت دستش رو بوسیدم و با بغض و گفتم:
-چه خوبه شما رو دارم..مرسی که هستین..

دنیز گونه ام رو بوسید و اون هم اشک هاش رو پاک کرد و البرز گفت:
-خیلی لوسین..رو دستمون نمونین خوبه..یکی خر شد خواست این پرندو بگیره که اونم پر دادین رفت…

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
-خر خودتی..درست حرف بزن..

-اوه اوه..کجا با این عجله..نیومده بخاطرش به من فحش میدی..دستم درد نکنه..خجالت نمیکشی جلوی داداشت از اون یارو طرفداری میکنی….

مستاصل به کیان که می خندید نگاه کردم و گفتم:
-نخند..یه چیزی بهش بگو..

کیان با خنده رو به البرز گفت:
-اذیتش نکن..

البرز هم خندید و دیگه چیزی نگفت..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 92

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
Screenshot 20220925 090711 scaled

دانلود رمان شوگار 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب…
IMG 20231120 000803 363

دانلود رمان بخاطر تو pdf از فاطمه برزه کار 4 (2)

1 دیدگاه
    رمان: به خاطر تو   نویسنده: فاطمه برزه‌کار   ژانر: عاشقانه_انتقامی     خلاصه: دلارام خونواده‌اش رو تو یه حادثه از دست داده بعد از مدتی با فردی آشنا میشه و میفهمه که موضوع مرگ خونواده‌اش به این سادگیا نیست از اون موقع کمر همت میبنده که گذشته…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۸ ۱۱۲۶۴۰۲۰۲

دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز 3 (1)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر…
1676877296835

دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی 0 (0)

21 دیدگاه
  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا…
رمان آخرین بت

دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری 4 (4)

2 دیدگاه
  خلاصه: رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.4 (8)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240701 112102 217

دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی 4.3 (13)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو…
IMG 20230127 013504 2292

دانلود رمان سعادت آباد 3 (1)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک…
IMG 20240717 160404 360

دانلود رمان قاصدک های سپید به صورت pdf کامل از حمیده منتظری 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   رستا دختر بازیگوش و بی مسئولیتی که به پشتوانه وضع مالی پدرش فقط دنبال سرگرمی و شیطنت‌های خودشه. طی یکی از همین شیطنت ها هم جون خودش رو به خطر میندازه و هم رابطه تازه شکل گرفته دوستش سایه با رضا رو بهم میزنه. پدرش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

ممنون ادمین جان که این رمانو به موقع میذاری کاش هامین و آووکادو هم همینجوری بودن

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x