رمان گریز از تو پارت 162 - رمان دونی

 

 

چیزی توی دل دخترک فرو ریخت. جلو رفت…

باید خودش را جمع میکرد. همه چیز داشت دستی

دستی روی سرش فرو میریخت!

_من چطوری بهت ثابت کنم که هیچ کاری

نکردم؟ من هیچ کاری نکردم اقا متین. به روح

پدربزرگی که خودتون خاکش کردید من هیچ خبط

و خطایی نکردم.

مکث کرد. چشمهایش تاثیر گذارترین عضو

صورتش بود؛

_چطور دوستم داشتی و یه ذره باورم نداری؟

متین جا خورد. پلک هایش جمع شد و آسو درست

مقابلش ایستاد.

 

 

_من کاری نکردم. میدونم تو شرایطی بزرگ

شدی که نتونی به همین سادگی بهم اعتماد کنی

ولی من تو این مدت پامم کج نرفته که حالا بخاطر

یه موبایل بخوای…

_هیچکس جز تو انقدر با یاسمین صمیمی نیست

که از ریز ترین چیزا خبر داشته باشه.

آسو با بیچارگی پلک زد: به خداوندی خدا من هیچ

کاری نکردم.

متین چشم هایش را بست. ته قلبش حسی داشت

پدر احساسش را درمی اورد تا اندازه ی سر

سوزن امیدوار شود اما…

 

 

_بخدا یکی خواسته پیش شما خرابم کنه. من

واقعا…

_من بهت اعتماد داشته باشم و باورت کنم چه فایده

ای داره وقتی تهش اقا کار خودش و میکنه؟

نفس دخترک بند آمد: میخوای بهش بگی؟

_مگه میشه نگم؟ یکی بیخ گوششون امارشون و

لحظه ای میرسونه به دشمن خونیش! میشه لال

بشم و نگم؟

_اون یکی من نیستم اقا متین. دیگه بیشتر از این

خدا باید بیاد بهت ثابت کنه.

 

 

 

#پارت_649

گفت و همزمان بغضش ترکید. دیگر نشد مقاومت

کند… درد تنهایی و بی کسی و حالا گناه نکرده

همه آوار شده بود روی سرش! برای فرار بخت

بدش آمده بود در این شهر بزرگ تا مثلا ترقی کند

و حالا داشت به خاک سیاه مینشست.

متین کلافه دست روی پیشانی اش کشید و روی

سپر جلوی ماشین نشست. عقلش کار نمیکرد. قفل

کرده بود! مانده بود چه خاکی توی سرش بریزد

که دست دخترک بند آستینش شد…

نگاهش تا چشمهای اشکی و مظلومش بالا آمد و

آسو جز زد؛

 

 

_تو رو خدا به اقا ارسلان چیزی نگو. بیچاره

میشم!

قلب متین توی سینه اش آب شد: نمیتونم آسو.

_یاسمین تنها دوست منه. من بهش خیانت نکردم.

من به شما و اعتمادت خیانت نکردم اقا متین.

_ارسلان خان همه مونو بیچاره میکنه.

_من به علاقه ی تو خیانت نکردم اقا متین.

انگار میان قلب متین رعد و برق خورد. فقط

نگاهش کرد و اشک های دخترک شدت گرفت…

انگار هیچ چاره ای برایش نمانده بود جز اعتراف

علاقه ای که مدت ها توی سینه اش پنهان شده بود.

 

 

_تو نمیتونی به ارسلان خان خیانت کنی چرا باور

نمیکنی که منم نمیتونم به یاسی خیانت کنم؟

متین ساکت نگاهش کرد و تمام واکنشش شد

لبخندی که حتی رنگ نداشت. از درون داشت اتش

میگرفت.

دخترک ساده بود و خوش خیال… همه چیز را

زیادی ساده میگرفت! نگرانی اش را درک

نمیکرد و شاید هم هنوز ارسلان را ناشناخته بود.

_میدونی درد من چیه؟

آسو منتظر نگاهش کرد. متین نفسش را سخت ازاد

کرد؛

 

 

_یه درصد اگه آقا خواسته باشه امتحانت کنه و

خودش این موبایل و تو وسایلات گذاشته باشه

چی؟ میدونی اگه من بهش نگم چیشده چی میشه؟

چشم های آسو گرد شد. زبانش دیگر توی دهانش

نچرخید.

_خوش خیالی دختر جون. خیلی خوش خیالی…

من باورت کنم یا نکنم، اعتماد داشته باشم یا نه، پام

گیره به این قصه… هر دو سر این ماجرا واسه

من تهش دردسره و بدبختیه.

خندید و نگاهش به آسمان غبار آلود ماند: شایدم

هدفش امتحان کردن من باشه. از کجا معلوم؟!

 

#پارت_650

 

 

لیوان چای را روی میز گذاشت و نگاهش رفت

سمت شومینه ی کوچکی که گوشه ی سالن تعبیه

شده بود.

_میشه روشنش کرد ارسلان؟

ارسلان موبایلش را کنار گذاشت. عطر خوش هل

توی چای بینی اش را نوازش میکرد… لبخند زد و

ذهنش پرت شد به سال هایی که هر چند کوتاه اما

خوش بود!

_فردا میگم بچه ها هیزم بیارن روشنش کنیم.

یاسمین لبخند پررنگی زد: خیلی خوبه!

 

 

ارسلان با لبخند دستش را باز کرد و وقتی یاسمین

با مکث توی آغوشش جا گرفت، کنار گوشش پچ

زد؛

_چرا انقدر آرزوهای کوچیک داری؟

عطر تنش با رایحه ی ادکلن مارکش ترکیبی بود

که باید سال ها منظومه شمسی را دور میزد تا

شاید مشابهش را پیدا کند. عجیب بود و گاهی حس

میکرد از شدت سردی آن نفسش بند میرود.

توی هپروت بود که جوابش را داد: چون زودتر

بهشون میرسم. چون دلخوشی های کوچیک

خوشگل ترن!

خم شد و لیوان چایی را از روی میز برداشت و

دست او داد.

 

 

_اگه آرزوهای کوچیک داشته باشی زودتر و

راحت تر بهشون میرسی.

عطر ِهل بینی ارسلان را نوازش کرد. تفکرات

صورتی او برایش جالب بود.

_ارزوهای کوچیک ارزششون هم کوچیکه. چیزی

که راحت بدست بیاد راحت هم فراموش میشه.

یاسمین شانه بالا انداخت: شاید درست بگی ولی

من هر چیز بزرگی که آرزو کردم و بهش

نرسیدم. دیگه حتی برام مهم نیستن! جاش الان یه

چیزایی سر راهم سبز میشه که کلی خوشحالم

میکنه!

 

ارسلان ابروهایش را بالا انداخت. دخترک لبخند

زد و کتفش به سینه ی او چسبید… عطر موهای نم

دارش پیچید توی مشام ارسلان و یک لحظه هوش

از سرش پرید.

_ولی اگه هدف های بزرگ نداشته باشی به جایی

نمیرسی یاسمین.

_دیگه آینده زیاد برام مهم نیست ارسلان. چون

همه چی خیلی غیر قابل پیش بینی و مبهم شده. از

فردا صبح هم خبر ندارم…

ارسلان کمی از چایی اش را مزه کرد و لبخندش

پشت بالا رفتن لیوان پنهان شد!

_فردا صبح تو بغل منی. از الان خبر داشته باش.

 

 

 

#پارت_651

یاسمین خندید. آرامش آغوش او را هیچ کجای این

دنیای بیرحم تجربه نمیکرد. میخندید اما هراس

داشت پدر دل بی پدرش را درمی آورد.

ارسلان کمی سرش را پایین برد و نامحسوس

عطر تن او را نفس کشید؛

_میگم این چایی چه خوش عطر شده!

یاسمین سرش را تکان داد: به هر حال مادرشوهرم

ماهرخ بیکار ننشسته… مدام علایق حضرت آقا

رو بیخ گوشم زمزمه میکنه.

 

 

_جدی؟ اونوقت تو فکر کردی کل علایق من به

همین چای هل دار ختم میشه؟

یاسمین با تعجب سرش را عقب برد: یعنی چی؟

مگه دوسش نداری؟

_چرا. ولی کل علایق من به چایی ختم نمیشه به

هر حال…

یاسمین ضربه ای به پایش کوبید و میان حرفش

پرید: باز شروع کردی ارسلان؟

_ماهرخ که از همه چی خبر نداره.

 

 

یاسمین چپ چپ نگاهش کرد که او بهش چشمک

بامزه ای زد: اونجوری نگام نکن. نمیتونی در

بری…

دخترک لب هایش را کج کرد: میدونستی متین

تصادف کرده؟

ارسلان مکث کرد. ابروهایش بالا رفت: الان

خواستی بحث و عوض کنی؟

_نه بخدا فقط میگم این پسره معلوم نیست چیکار

میکنه! امروز با آسو بیرون بودن که تصادف

کردن. خبر داشتی؟

_اره زنگ زدم بهش. مثل اینکه یکی براش مشکل

درست کرده!

 

 

یاسمین پلک جمع کرد: یعنی چی؟

_یعنی تصادف عمدی بوده. یکی به عمد باهاش…

نفس یاسمین بند رفت: کی مثلا؟

ارسلان توی صورتش دقیق شد. یاسمین سیاست

نداشت! حال بدش را به سرعت لو میداد…

_نمیدونم. خودش باید بگرده ببینه کی افتاده

دنبالش!

یاسمین نفس عمیقی کشید و لیوان چایی خودش را

به لبش چسباند. داغ نبود اما زبانش سوخت…

میترسید پشت این داستان هم افشین باشد. بعید نبود

که همه جا نفوذ داشته باشد!

 

 

_شاید بازم کار شاهرخ بوده.

_کاری با شاهرخ کردم که حالا حالاها باید

شلوارشو محکم بچسبه تا از پاهاش نیفته پایین.

اون نیست!

_یکم نگران بودم کاش میتونستم با آسو حرف

بزنم…

 

#پارت_652

ارسلان چیزی نگفت. فقط خیره شد به چهره ی

درهم او و چایی اش را سر کشید. دلش حرف زدن

میخواست… طولانی و بی پرده! یاسمین تنها کسی

 

 

بود که میتوانست باهاش درد و دل کند… تنها

کسی که درکش میکرد!

نگاهش یک لحظه به جعبه روی میز افتاد و بعد

دخترک که هنوز توی فکر بود. جعبه را برداشت

و بازش کرد… نگین گرد و کوچک میانش

درخشید!

حواس یاسمین هنوز پرت بود که زنجیر برداشت

و بی هوا کتف او را چرخاند.

_عه ارسلان؟

_یکم تحمل کن…

زنجیر را از دور گردنش رد کرد و موهای بلندش

را کنار زد. سردی زنجیر باعث شد یاسمین تکانی

بخورد!

 

 

_این چیه؟

_مثل همون چیزی که تو باغچه گمش کردی.

یاسمین دستش را به گردنش رساند و نگین دایره

را لمس کرد. شیشه ای بود انگار… مثل رنگین

کمان میدرخشید!

ارسلان قفلش را بست و دخترک با دیدن گوی

لبخند زد: واسه منه؟

ارسلان با مکث لپش را کشید: نه مال منه امانت

انداختم تو گردنت. تو باغچه گمش نکنی…

یاسمین خندید. دوباره به گردنبندش نگاه کرد و

لبخندش رنگ گرفت…

 

 

_چه خاصه ارسلان. کی خریدیش؟

ارسلان کمی عقب رفت و به درخشش نگین توی

گردن سفید او خیره شد. تلألو آن دایره یادآور تمام

خاطرات خوشش بود.

_نخریدم.

دست یاسمین شل شد: وا… یعنی چی؟

_مال مادرمه.

گفت و ته صدایش لرزید. نفسش کم جان شد و

لبخند از روی لب دخترک هم پر کشید. باورش

نمیشد او چیزی به این با ارزشی را به او هدیه

دهد.

 

 

_واقعا میخوای بدیش به من؟

ارسلان نگاه ازش گرفت. تمام قلبش زیر آتش

خاطراتش سوخت و خاکستر شد.

_اره…

_ولی اخه مادرت…

نتوانست جمله اش را تکمیل کند و به جایش گفت:

مطمئنی از کارت ارسلان؟

 

#پارت_653

 

 

نفس ارسلان توی سینه اش ماند: اره!

یاسمین لب گزید و لبخندش پشت دندان هایش ماند.

ارسلان ارام پلک زد و دایره ی کوچک توی

نگاهش برق زد…

_اون گردنبند با ارزش ترین هدیه ایی که میتونستم

بهت بدم یاسمین. مراقبش باش!

یاسمین لبخند کمرنگی زد: وقتی همچین چیزی و

بهم دادی یعنی…

ارسلان میان حرفش پرید: یعنی تو هم برام با

ارزشی!

 

دخترک جا خورد. چیزی توی سینه اش محکم

تکان خورد و گرمای عجیبی زیر پوستش دوید!

انگار خواب میدید… انگار مرد روبرویش ارسلان

نبود! این لحظات را باور نمیکرد.

غمی ته نگاه ارسلان ته نشین شده بود که با زلزله

ی هشت ریشتری هم تکان نمیخورد. سایه ی سیاه

حسرت باز هم چنبره زده بود روی روح و

روانش…

_بازم مستقیم نگفتی دوستم داری. باشه ارسلان

خان… همینم کلی برام ارزش داشت.

ارسلان لبخند زد. کمرنگ، اما با حسی که شاید

سالی یک بار هم روی صورتش نمایان نمیشد.

_غیر مستقیم بهت نچسبید؟!

 

 

_هر جمله ایی از تو که کوچکترین ردی از محبت

توش باشه بهم میچسبه. انقدر که خودت نچسبی…

ارسلان بلند خندید و یاسمین لب بهم فشرد.

_عقده ای شدم از دستت!

_همینم غنیمت بشمار. من کلا عادت ندارم به

زبون بیارم بیشتر دوست دارم فیزیکی عمل کنم.

_عمل فیزیکی خاصی هم ازت ندیدم ارسلان خان.

کنج لب ارسلان کش آمد: نمیذاری آخه. هی مثل

ماهی از دستم لیز میخوری… وگرنه امروز

صبح…

 

 

ادامه ی حرفش میان مشت های کوچک دخترک

روی سینه اش خفه شد. دست هایش را گرفت و

تنش را سمت خودش کشاند که یاسمین مقاومت

کرد.

_باز لوس شدی…

_گفتی میبریم دریا.

نگاه ارسلان با تعجب سمت ساعت برگشت: الان

یاسمین؟ الان؟

دخترک عقب رفت و شانه بالا انداخت: خودت

گفتی شب میریم کنار دریا قدم میزنیم. زیرش

نزن!

 

 

ارسلان با درماندگی دست پشت گردنش کشید و

نگاهش کرد که او انگشت اشاره را سمتش گرفت؛

 

#پارت_654

_بخدا بزنی زیرش، شب پیشت نمیخوابم ارسلان.

چشم های ارسلان در کسری از ثانیه گرد شد.

یاسمین با شیطنت خندید…

_اره دیگه تهدید های زن و شوهری کردم که یه

تکونی به خودت بدی.

 

 

_شاید منم بعدش تصمیم بگیرم تو دریا خفه ات

کنم.

_نه دیگه، نذار از حالت رویایی خارج بشه.

مخصوصا الان که من یکم خر شدم…

چشمهای ارسلان برق زد. خندید و به سمت پله ها

اشاره کرد؛

_یعنی تا چه حد خر شدی؟

_تا حدی که روی جنابعالی زیاد نشه و افکار

شیطانی نداشته باشی.

با دیدن برق نگاه و لبخند ادامه دار او ناخودآگاه

اخم کرد؛

 

 

_من میرم لباس بپوشم ارسلان.

ارسلان کلافه پلک بست و دخترک هنوز قدم از

قدم برنداشته بود که موبایل ارسلان زنگ خورد.

با استرس سر جایش ایستاد و نگاهش کرد…

ارسلان موبایل را به گوشش چسباند: چه خبر

متین؟

یاسمین صدای او را نمیشنید اما استرس داشت

وجودش را میخورد. ارسلان با مکث چشم چرخاند

و بهش خیره شد…

_الان چه وقت حرف زدنه؟

یاسمین ناخنش را به دندان کشید: چی میگه؟

 

 

ابروهای ارسلان درهم رفت. با دقت داشت به

حرف های متین گوش میکرد! یاسمین کنارش

نشست تا شاید چیزی بشنود…

_باشه فقط بهش بگو زیاد طولانی نشه.

بعد هم موبایل را سمت دخترک گرفت: آسو

میخواد باهات حرف بزنه.

یاسمین با تعجب نگاهش کرد. موبایل را ازش

گرفت و بلند شد! چشم ارسلان دنبالش بود که وارد

آشپزخانه شد.

_منم یاسمین. فقط وانمود کن که با آسو حرف

میزنی!

یاسمین با استرس خندید: حالت چطوره؟

 

 

متین کلافه بود و عصبی: یه چیزی بپرسم راستش

و میگی یاسی؟

_چیشده؟ نکنه ماهی بهت حرفی زده؟

_تو چقدر به آسو اعتماد داری؟

یاسمین از سوال ضربتی او جا خورد. موبایل توی

مشتش جمع شد و سعی کرد مقابل تیر نگاه

ارسلان لبخندش را از دست ندهد.

 

#پارت_655

 

 

_من خیلی دوسش دارم. خیلی…

صدای نفس های درمانده متین گوشش را پر کرد

و بی قرار تر شد؛

_چیزی شده؟ ازش ناراحتی؟!

به خیال خودش خواست طبیعی رفتار کند اما

ارسلان انگار با تلسکوپ رویش زوم کرده بود.

_میتونی طبیعی رفتار کنی یا داری گند میزنی؟

_نه نمیتونم!

متین کلافه شد: یعنی لعنت به این شانس. میدونم

الان اقا همه ی حواسش به توعه…

 

 

_اره دقیقا.

داشت از فضولی و نگرانی دق میکرد. داشت

سکته میکرد و متین هم ول کن نبود.

_تو به آسو اجازه دادی که راحت تو اتاقت رفت و

آمد کنه یاسمین؟

_اره خودم بهش گفتم.

نفس متین سخت از سینه اش ازاد شد؛ چیز مهمی

که تو اتاقت نداری؟

_نه خب…

 

 

یاسمین همانطور آرام سمت پنجره رفت و صدایش

را پایین آورد؛

_داری سکته ام میدی متین. چیشده؟

_من تو وسایل آسو یه موبایل پیدا کردم.

قلب یاسمین تا مرز ایستادن رفت و برگشت. چشم

هایش گرد شد و دهانش باز ماند. سر که چرخاند

با دیدن ارسلان پشت کانتر نزدیک بود موبایل را

رها کند.

ارسلان سرش را تکان داد: چیزی شده؟

صدایش به گوش متین هم رسید که سریع واکنش

نشان داد: وای…

 

 

یاسمین لبخند زد: نه. فقط انگار متین بازم خاک تو

سر بازی درآورده که این دختر از دستش

شکاره…

ارسلان باور نکرد. اهانی گفت و فقط لبخند

کمرنگی زد.

_من لباس میپوشم میرم بیرون منتظر میمونم تا

بیای.

یاسمین از خدا خواسته باشه ای گفت و وقتی او

دور شد صدای متین را شنید؛

_بازم عادی باش یاسمین. واکنش غیر طبیعی

نشون نده… اقا از پشت در حواسش بهت هست.

 

ارسلان کتش را برداشت و با نگاه کوتاهی به او

بیرون رفت. قلب یاسمین توی دهانش میزد!

_حالا درست بگو چیشده؟ موبایل چه کوفتیه؟

_میگم من تو وسایلش یه موبایل پیدا کردم. موبایل

عادی هم نه… یه چیزی که باهاش به یه نفر خط

میده.

 

#پارت_656

_یعنی چی متین؟ میفهمی چی میگی؟

_تو چرا امشب خنگ شدی؟

 

 

یاسمین عصبی شد: من خنگ نشدم ولی انگار تو

عقلتو از دست دادی. اون دختر و چه به این کارا؟

متین درمانده گفت: بخدا نمیدونم… گیج شدم.

_نمیدونم چیه؟ معلومه که دروغه! یکی براش

پاپوش درست کرده… این مسلمه که آسو همچین

آدمی نیست.

متین مکث کرد. یاسمین عصبی تر ادامه داد؛

_تو مگه دوسش نداری متین؟ چطوری میتونی

بهش شک کنی؟ این انصافه؟

_مغز خودم پر از سواله یاسمین. مثل خر تو گل

گیر کردم…

 

 

_خری دیگه! خر شدی. مطمئن باش یکی براش

پاپوش درست کرده.

متین که سکوت کرد، نفس دخترک یک لحظه بند

آمد. انگار ذهنشان بهم وصل بود و فکر هم را

میخواندند.

_وای متین!

_تو هم به همون نتیجه رسیدی؟

یاسمین با حیرت دست روی سرش گذاشت. هراس

به دلش ریخت… قلبش دوباره نامنظم میکوبید.

_تو هم شک کردی به اقا؟

 

 

یاسمین با درد چشم بست و درد توی سرش پیچید!

_اصلا بعید نیست که کار خودش باشه متین.

_اگه یه درصد نباشه چی؟ بهش بگم و همه چی

کنفیکون شه؟

یاسمین با ترس و دلهره همانجا پشت کانتر نشست.

دلش داشت میترکید…

_اگه بگم و یه بلایی سر آسو بیاره چیکار کنم

یاسمین؟

_اگه نگی و بعد یه بلایی سر خودت بیاد چی؟

 

 

متین سخت نفس زد: نمیدونم.

_باید بهش بگی… حتی اگه تهش هیچی باشه حتی

اگه خطرناک باشه حتی اگه…

باز هم مکث کرد. ترس داشت ریشه اش را خشک

میکرد!

_خودت منو نصیحت میکنی پنهان کاری نکنم.

الان از کوزه شکسته آب میخوری؟

_اگه کار اقا نباشه یعنی آسو واقعا جاسوسه

یاسمین. بعدش چی میشه؟

_به بعدش فکر نکن. اول مطمئن شو بعد تصمیم

بگیر. دختره بیچاره رو بدون دلیل و مدرک نبر

پای دار!

 

 

متین پر از آشوب زمزمه کرد: کمکم میکنی؟

یاسمین گفت آره و بعد انگار کسی قلبش را چند

تکه کرد. چرا کمی آرامش بهشان نیامده بود؟!

پارت های امشب و الان گذاشتم براتون….

بچه ها من فردا صبح برای رونمایی تاریکی

مهتاب نمایشگاه کتاب حضور دارم…

خوشحال میشم روی ماهتون و ببینم

 

#پارت_657

 

 

ژاکتش را پوشید و کلاه بافتش را روی موهایش

کشید. ارسلان پشت به ویلا ایستاده و با موبایل

حرف میزد… بیرون که رفت نگاهش به محمد

افتاد و او برایش سر تکان داد! یاسمین بدون هیچ

حسی فقط نگاهش کرد و سمت ارسلان رفت!

دست روی بازویش گذاشت و حواسش را جمع

کرد. ان یکی موبایل هنوز توی دستش بود که توی

جیب پالتوی او گذاشتش. ارسلان پلک جمع کرد و

یاسمین بی حواس تر از ان بود که متوجه مکالمه

اش شود…

آرام راه افتاد سمت دریا و نفسش میان سردی هوا

بخار شد! نگران بود و شاید دلخور… همه چیز

دست به دست هم داده بود تا آرامش را ازش

بگیرد!

 

 

صدای قدم های تند ارسلان پشت سرش، وادارش

کرد بایستد…

_خودتو پرت نکنی تو دریا دختر!

یاسمین تیز شد: بهم نگو دختر… خوشم نمیاد.

ابروهای ارسلان بالا رفت: چرا اونوقت؟

_یاد اون روزای نحس که تازه اومده بودم پیشت

میفتم. اون موقع هم اینجوری صدام میکردی با

هزارتا لقب…

_اون موقع که جاسوس کوچولو بودی.

 

 

یاسمین خنده اش گرفت. ارسلان دستش را گرفت

و سمت دریا قدم برداشت. باد سرد توی صورتشان

میزد و بینی و گونه هایشان داشت یخ میزد.

_چه سرده!

_یک ساعت با اون دختره چی میگفتی؟

یاسمین اخم کرد: اسمش آسوعه.

_واسه من دختریه که متین مثل احمقا عاشقش شد

و آوردش عمارت.

_واسه منم همون دختر مهربون و دل گنده ای که

بخاطرم تیر خورد و با تمام خطرناک بودن تو و

متین همراهمون اومد تهران.

 

 

ارسلان پوزخند زد و یاسمین تک به تک حرکاتش

را پایید. فقط دنبال یک سرنخ بود برای متهم

کردنش…

_نگفتی حالا… این همه حرفتون راجب چی بود؟

تقریبا به ساحل رسیده بودند که ارسلان ایستاد و

دخترک به موج های دریا نگاه کرد…

_میخواست درد و دل کنه.

_راجب متین؟

یاسمین بزور خندید. نمیخواست شک و تردیدش

روی لحنش تاثیری بگذارد.

 

 

_اره یه خورده از دست متین ناراحت بود.

 

#پارت_658

مکث کرد و رو به نگاه معنی دار او ادامه داد؛

_طبیعیه ارسلان خان. شما مردا در هر حالتی ادم

و دق مرگ میکنین.

_من تو رو دق مرگ کردم؟ کی؟

_اره… هنوزم که هنوزه یه دوست دارم بهم

نگفتی.

 

 

ارسلان چشم هایش را جمع کرد: مگه باید بگم؟

یاسمین چشم گرد کرد: یعنی چی ارسلان؟ مگه

دوسم نداری؟

ارسلان لبخند کمرنگی زد. موج کوچکی تا زیر

پایشان رسیده و کفش هایشان خیس کرد… یاسمین

هنوز منتظر چشم به دهانش دوخته بود!

_نداری ارسلان؟

ارسلان خندید و انگشت اشاره اش را روی بینی

اش کوبید؛

_مزخرف نگو دختر!

 

_حرف بزن ارسلان، منو دور سرت نپیچون!

_مگه همه چی و باید گفت؟

یاسمین عصبی شد: من گردن شکسته دوست دارم

یه بارم که شده بشنوم. صدبار بهت گفتم و اعتراف

کردم. چی ازت کم میشه اگه یه بار فقط یه بار این

جمله رو تکرار کنی؟

چشم های ارسلان توی چشم های طوفانی او دو

دو زد. جنگلی که داشت میان دریا غرق میشد…

انگار آخرین نفس های غرورش را فدای این عشق

میکرد…

ارسلان نفس عمیقی کشید و یاسمین یک قدم عقب

رفت… بغض داشت پدر چشمهای بی پدرش را در

می آورد!

 

 

_نمیگی؟

ارسلان یک لحظه چشمهایش را بست. کلمات را

توی ذهنش پشت هم چید و جمله را تکرار کرد.

بی صدا و خاموش… دریا موج زد و اینبار پاهای

دخترک کامل خیس شد اما از جایش تکان نخورد.

فقط میخواست بشنود و برای یک بار هم شده

خیالش راحت باشد!

_واقعا نمیگی ارسلان؟

زبان ارسلان توی دهانش نمیچرخید. ذهنش شاید

برای بار هزارم جمله را نوشت و از رویش

خواند. تکرارش کرد و قلبش هم به راه آمد اما

زبان قفل شده اش همان کابوسی بود که تن و بدن

را دخترک را لرزاند.

 

 

عقب رفت و با ناباوری سر تکان داد. خنده اش

تلخ ترین طرح دنیا بود… وقتی چرخید سمت

دریا، ارسلان به خوبی کند شدن حرکات قفسه ی

سینه اش را دید!

****

 

#پارت_659

_صبر کن ببینم متین. از صبح شدی جن و من

بسم الله؟

 

 

متین پاشنه ی کفشش را کشید: چیزی نیست مامان.

کلی بدبختی ریخته سرم…

_آسو گفت تصادف کردین.

متین لعنتی بر خودش فرستاد: چیز مهمی نبود

مامان. نگران نباش!

ماهرخ با مکث گفت: چیز مهمی نبود و آسو

وسایلاش و جمع کرد که بره؟

انگار به متین شوک وارد شد. همانطور با کمری

خمیده خشک شد و دستش به لنگه کفشش ماند…

_چی؟

 

 

هنگ کرده بود و حتی نمیتوانست کمر راست

کند!

ماهرخ جلو رفت و به همهمه باغ اشاره کرد؛

_اول مثل آدمیزاد وایستا و بعد به این بلبشویی که

این دختر راه انداخته برس.

متین با بدبختی کمرش را صاف کرد و گیج سرش

را چرخاند: آسو کجاست مامان؟

_داره میره…

دیگر نفهمید چه شد. با همان کفش های لنگه به

لنگه دوید سمت باغ… چند بار بخاطر کفشش لنگ

زد و کف پایش در اثر اصابت با سنگریزه ها

زخمی شد!

 

 

صدای محافظ ها بلند بود و صدای جیغ های آسو

بلند تر…

_چه خبرتونه؟

_خوب شد اومدین آقا، این دختره خیره سر گیر

داده میخواد بره بیرون.

نگاه متین با حیرت به آسو و ساک کوچکش ماند.

لنگان لنگان جلو رفت؛

_این چه وضعیه آسو؟

دخترک با بغض ته گلویش و اعتماد بنفسی که زیر

پایش له شده بود، گفت؛

 

 

_میخوام از اینجا برم.

چشمهای متین تا ته باز شد و قلبش تا مرز ایستادن

رفت و برگشت…

_بری؟ کجا بری؟

_میخوام برم شهر خودم. دیگه نمیتونم اینجا بمونم!

متین بی هوا خواست دهانش را باز کند که با دیدن

محافظ ها اطرافش، حواسش جمع شد. اشاره کرد

که سر کارشان بروند و بعد خودش جلو رفت و

ساک دخترک را از دستش کشید!

آسو مقاومت کرد؛ ولم کن اقا متین…

 

 

 

#پارت_660

_زهرمار اقا متین…

_بذار برم. من جز دردسر واسه تو چی دارم؟

متین ساک را از دستش گرفت و سمت عمارت قدم

برداشت. پایش زخمی بود و خون کفشش را خیس

کرده بود…

آسو صدایش زد و وقتی او جواب نداد، مجبور شد

دنبالش داخل عمارت برود.

_میشنوی صدای منو؟

 

 

متین برق را زد: کاری به مزخرفاتت ندارم. بشین

برام تعریف کن دردت چیه!

آسو با تعجب نگاهش کرد: دردم؟ دردم چیه؟

متین روی صندلی نشست و کفشش را درآورد.

سوزش وحشتناک زخم کف پایش تا عمق وجودش

رسوخ کرد.

چهره اش جمع شد؛ بشین آسو…

دخترک عصبی تر از آن بود که به حال و روز او

دقت کند.

_بشینم از دردم برات بگم؟ یا از تهمتی که بهم

زدی؟

 

 

متین جورابش را درآورد و در همان حال بدون

نگاه به دخترک گفت؛

_منظورت از تهمت اون موبایلی که توی کیفت

پیدا شده؟

آسو واماند: تا کی بگم اون مال من نیست؟ مال من

نیست آقا… بخدا نیست.

زخمش سوخت و آخش درآمد. انرژی اش داشت

کم میشد که آسو جلوتر رفت؛

_بذار من برم اقا متین. تو خودتم میدونی

تقصیری ندارم… خودتم میدونی این کار ازم

برنمیاد.

 

 

متین بالاخره سرش را بلند کرد: پس چرا میخوای

فرار کنی؟

آسو جا خورد: فرار؟

_یه ساک دستت گرفتی و نصف شب فکر کردی

برگردی شهرتون؟ با چی؟ لابد با اتوبوس؟

مکث کرد و لبخند سردی روی لبش نقش بست:

پول چی؟ پول داری؟ احتمالا داری دیگه… وقتی

موبایل داری پس حتما…

_اقا متین؟

درماندگی توی صدایش جیغ کشید. متین ساکت شد

و اخم هایش به طرز وحشتناکی بهم پیچید.

 

 

_شما هیچ جا نمیری دختر خانم. حداقل نه تا وقتی

که تکلیفت مشخص نشده.

قلب دخترک ریخت: میخوای همه چی و به

ارسلان خان بگی؟

متین لب بهم فشرد و زخم پا و دلش بهم پیچید:

لازم باشه این کارو هم میکنم.

بازم تشکر کنم از عزیزای دلی که روز رونمایی

تاریکی تشریف آوردن نمایشگاه. خیلی از دیدنتون

و حرف زدن باهاتون لذت بردم

 

#پارت_661

_میذاری حداقل با یاسمین حرف بزنم؟

متین نیشخند زد: معلومه که نه! یاسمین حساس و

دلرحم همین اشک و آه و براش بیای همه چی و

باور میکنه.

_تو چرا یهو انقدر بیرحم شدی متین؟

اولین بار بود دیگر؟ صدا زدن اسمش بدون هیچ

پسوند و پیشوندی اولین بار بود. اینطور با احساس

و مهر و دلخوری اولین بار بود…

گردن متین تقریبا خشک شده و نمیتوانست سر بلند

کند.

 

 

_تو هم مثل رییست فقط بلدی با حرفات دل یه

دختر و تا عمق وجودش بسوزونی؟

نگاه متین به کفش و جوراب خونی اش مانده بود.

دست های آسو میلرزید… تمام تنش از ترس

میلرزید!

_اون همه امیدوارم کردی به زندگی و آوردیم

اینجا که الان وایستی و تنم و بلرزونی؟ که هر چی

میگم بهم نیشخند بزنی؟

متین سر چرخاند و طوری نگاهش کرد که

دخترک سرش را پایین انداخت؛

_حداقل بذار برم پی زندگیم اقا متین.

 

 

_حداقل به من بی پدر ثابت کن که کار تو نبوده.

ثابت کن و بذار یه جای این زندگی سیاهم بعد این

همه سال دلم خوش باشه که کسی از اعتمادم سوء

استفاده نکرده.

آسو لب گزید و متین با توپ پر ادامه داد: من الان

یه جوری تو منگنه و فشارم که از هر طرف برم

با سر میخورم به دیوار. هر کاری کنم به ضررمه

و این بین تو هم میخوای فرار کنی؟

_من فقط…

_ارسلان خان از یه طرف میخواد کلمه مو بکوبه

به طاق تو هم از طرف دیگه؟ رحم و مروت

سرتون نمیشه؟

_اقا متین؟

 

 

_چرا بهم ثابت نمیکنی که کار تو نبوده؟ چرا یه

کلمه حرف درست و حسابی نمیزنی آسو؟

دخترک با بیچارگی گفت: بخدا کار من نبوده. بخدا

اگه رفتم تو اتاق یاسمین، به اجازه ی خودش بود.

بخداوندی خدا من کاری نکردم…

متین دست روی سرش گذاشت و زخم پایش را از

یاد برد؛

_من اقا رو چیکار کنم؟! من وسط این منجلاب

چیکار کنم؟

 

#پارت_662

 

 

دخترک گوشه ی ناخنش را به دندان گرفت و

وقتی موبایل متین زنگ خورد، انگار جفتشان را

برق گرفت.

نگاه متین سمت صفحه گوشی برگشت و با دیدن

نام ارسلان پلک هایش را پرید.

رو به دخترک دست روی بینی اش گذاشت: ساکت

باش.

و بعد تماس را متصل کرد: جانم آقا؟

_منم متین…

صدای آرامش آبی بود روی آتش استرس و

نگرانی اش!

 

 

_دیوونه ای یاسمین؟ سر خود با گوشی اقا زنگ

میزنی به من؟

_بهش گفتم کارت دارم. سر خود چیه؟

متین سخت نفس کشید و یاسمین تند تند گفت؛

_من سعی کردم باهاش حرف بزنم، ولی انقدر

عادی برخورد کرد که مطمئن شدم کار خودشه.

_یعنی خودش موبایل و گذاشته تو وسایل آسو؟

یاسمین مکث کرد: بخدا هر چی فکر میکنم، میگم

یه مگس نر جرات نمیکنه بیاد تو عمارت. چه

برسه طبقه بالا و اتاق من و آسو… خدمتکارا هم

 

 

که مدام کنترل میشن. بدون نظارت ماهرخ دست

به کاری نمیزنن… خودت عقلت و قاضی کن!

نفس متین گرفت: خب اگه اینجوری باشه که…

_بعدشم این ارسلان خان نامدار انقدر با آسو بده

که نمیشه اسمش و جلوش آورد. هر چی من ازش

دفاع میکنم میزنه تو برجکم. خب معلومه یه کاسه

ای زیر نیم کاسشه.

_اینا دلایل محکمی نیست یاسمین.

_ولی قابل فکر کردنه و یه توجیحی واسه

جنابعالی که اون دختر بدبخت و بیخود و بی جهت

نبری بالای دار!

 

 

متین لب بهم فشرد و نگاه آسو توی صورتش دو

دو زد. ذهن مشوشش اجازه فکر کردن بهش

نمیداد. فقط دنبال راهی بود برای اثبات بی گناهی

دخترک!

_فردا زنگ بزن همه چی و به ارسلان بگو. این

از من به تو نصیحت!

_اگه یه درصد…

نتوانست جمله اش را کامل کند اما یاسمین به

خوبی متوجه منظورش شد.

_متین جان، یه درصد اون دختر گناهکار باشه

یعنی حق با ارسلانه. جاسوس که نمیتونیم ور دل

خودمون نگه داریم.

 

 

متین چشمهایش را بست و باشه ای گفت که

یاسمین محکم تر از قبل جوابش را داد؛

_هر اتفاقی بیفته من پشتتم. نگران نباش!

 

#پارت_663

_به امید خدا الان قهری؟

یاسمین پتو را بیشتر دور خودش را پیچید و سرش

را چرخاند؛

_نه قهر چرا؟ مگه بچه ام؟

 

 

_پس چرا یکساعته نشستی جلو پنجره و مثل

شکسته عشقی خورده ها زل زدی به دریا؟

یاسمین لبخند تلخی زد و چیزی نگفت. دوباره

سرش را سمت دریای سیاه چرخاند که تنها زیبای

اش انعکاس نور مهتاب روی موج هایش بود!

ارسلان بلند شد و سمتش رفت. نگاه دخترک هنوز

به سیاهی شب بود که دست او از کنارش رد شد و

روی کتفش نشست!

_از من ناراحتی؟

یاسمین نفس عمیقی کشید: نه ارسلان.

_وقتی اینجوری ساکت میشی یعنی یا از من

ناراحتی یا بازم دلت گرفته!

 

 

_الان خواستی بگی خیلی میشناسیم؟

دست او از روی کتفش پیشروی کرد و آرام سمت

گردنش کشیده شد. یاسمین پلکی زد و گردنش را

جمع کرد…

_نکن ارسلان.

_مگه میشه نشناسمت؟ من دارم بزرگت میکنم

دختر.

یاسمین دست او را گرفت و خودش را عقب کشید.

ارسلان خندید… از آزار دادنش لذت میبرد!

_تو نمیخواستی بخوابی؟ باز اومدی به من گیر

بدی؟

 

ارسلان دستهایش را روی صندلی گذاشت و

سمت او خم شد. یاسمین سر بالا گرفت تا نگاهش

کند که نفس های گرم او پوست صورتش را

سوزاند.

_بدون تو خوابم نمیبره!

پلک های دخترک با مکث بسته شد و بوسه ی

کوتاه او به پیشانی اش چسبید. قلبش ریخت…

انگار باد زد زیر تمام آن ناراحتی و دلخوری و

همه چیز از ذهنش پر کشید.

چشم که باز کرد، نگاه گرم ارسلان توی صورتش

دو دو میزد. نفسش را سخت بیرون فرستاد و چشم

دزدید از چشم های جادوگر او…

 

 

پتو را کنار زد و بلند شد که ارسلان دستش را

گرفت: من همیشه نازت و نمیکشم یاسمین.

دخترک با مکث شانه بالا انداخت: منم نگفتم نازم

و بکشی.

_پس چرا باز رفتی تو لک؟

_دو دقیقه نشستم به دریا نگاه کردم دیگه! چرا

حرف در میاری؟

 

#پارت_664

 

 

بعد هم کش موهایش را باز کرد و جلوی آینه

نشست. بُرس را برداشت تا موهایش را شانه کند

که ارسلان دستش را در هوا گرفت و برس را

قاپید.

یاسمین با تعجب از توی آینه بهش خیره شد: حالت

خوبه ارسلان؟ اینکارا چیه؟

ارسلان نیشخندی زد و وقتی انگشتانش لای

موهای او فرو رفت، نفس دخترک توی سینه اش

حبس شد.

همانطور با تعجب داشت نگاهش میکرد که

ارسلان برس را آرام و با لطافت روی موهایش

کشید…

چشم های دخترک به طرز بامزه ای گرد شده و

لب هایش نیمه باز مانده بود!

 

 

_چیه بهم نمیاد؟!

یاسمین پس از حدود پنج ثانیه به خودش آمد. لب

هایش بسته شد و نفسش را آزاد کرد. ارسلان

منتظر بود چیزی بشنود اما سکوت او غافلگیرش

کرد…

_یهو جن زده شدی؟

_با وجود تو و کارای عجیبت احتیاجی به جن زده

شدن نیست.

ارسلان لبخند زد: به هر حال باید بفهمی ارزش

دوستت دارم فقط به گفتنش نیست. وگرنه تا صبح

میخوای بشینی لب پنجره و غمباد بگیری…

 

 

انگار دریا با همه ی عظمتش میان قلبش موج زد.

سهمگین و ترسناک و در عین حال شیرین… چنان

تکانش داد و چنان شوکه شد که ارسلان نتوانست

با دیدن حالات چهره اش لبخند نزند.

یاسمین سخت آب دهانش را قورت داد و صاف

نشست؛

_کافیه دیگه…

ارسلان با تعجب به تاب موهایش نگاه کرد: واقعا؟

_اره میخوام بخوابم دیگه. فایده نداره این همه

شونه زدن…

 

 

بعد هم شانه را از دستش گرفت و روی میز

انداخت. ارسلان بی تکلیف فقط ایستاده بود. انگار

منتظر بود تا او جوابش را بدهد…

_میخوای برات ببافم؟

برق از سر یاسمین پرید: ببافی؟ مگه بلدی؟

_اره بلدم. اگه دوس…

_از کجا یاد گرفتی اونوقت؟

ارسلان خنده اش گرفت: من اندازه تار موهای تو

دوست دختر داشتم.

 

 

 

#پارت_665

چشمهای یاسمین گرد شد و چند ثانیه مکث و

حیرتش ارسلان را به خنده انداخت. دخترک که به

خودش آمد، برس را برداشت تا سمت او پرت کند

که اینبار ارسلان تعجب کرد؛

_چیکار میکنی دیوونه؟

یاسمین یک قدم جلو رفت: که اندازه موهای من

دوست دختر داشتی؟

ارسلان با تعجب و خنده دست هایش را بالا

گرفت؛

 

 

_اول اونو بذار زمین، منطقی با هم حرف میزنیم.

یاسمین از شدت حرص دندان هایش را بهم فشرد.

جلوتر رفت و برس را توی دستش چرخاند…

_که موهاشونم میبافتی؟

ارسلان لب هایش را روی هم فشرد: یاسمین؟ بچه

نشو دخترم…

_به من نگو دخترم. بخدا یه بار دیگه بگی واقعا

این برس و پرت میکنم تو سرت!

چهره ی او که در هم رفت دخترک برس را

کناری انداخت و به حالت قهر رو چرخاند.

 

 

_بازم میخوای قهر کنی؟ تو چرا یکم بزرگ

نمیشی یاسمین؟

دخترک لب هایش را کج کرد: چیه؟ دوست

دخترات قهر نمیکردن؟

ارسلان کلافه نفسش را بیرون فرستاد: اونا اگه

قهرم میکردن اهمیتی نداشت.

_والا منم اینجور که مشخصه برات اهمیت چندانی

ندارم.

ارسلان عصبی شد. جلو رفت و لحاف را از دست

او کشید…

_تو چرا انقدر بچه ای و یکم جنبه شوخی نداری؟

 

 

_تو که انقدر بزرگی و جنبه داری، دوست داری

من بشینم برات از دوست پسرام حرف بزنم؟

ارسلان درجا ساکت شد. اخم هایش که بهم پیچید

دخترک با استرس نگاه ازش دزدید…

_میبینی؟ منم بلدم اذیتت کنم.

_من بی جنبه نیستم ولی بلدم خطرناک باشم.

یاسمین با تعجب نگاهش کرد. ارسلان سر تکان

داد و لحاف را روی تخت انداخت؛

_بگیر بخواب تا باز دعوامون نشده.

 

 

_دعوا رو تو با شوخی های مسخره ات شروع

میکنی! میدونی من حسودم هی میخوای اذیتم

کنی… حالا من خاک بر سر که با هیچکس رابطه

نداشتم ولی اگه بخوامم از ترس نمیتونم باهات یه

شوخی کنم

 

#پارت_666

ارسلان بازوی او را گرفت و روی تخت هلش

داد: بخواب یاسمین.

یاسمین لب تخت نشست و ذهنش دوباره اذیتش

کرد…

_حالا واقعا موهای دوست دخترات و میبافتی؟

 

 

ارسلان اینبار نتوانست نخندد. دخترک حرص کرد

اما چیزی نگفت… خودش را سر داد روی تشک

و لحاف را روی پاهایش کشید. عصبی بود و

حسادت پدر قلبش را درآورده بود.

ارسلان با همان لبخند روی لب هایش کنارش

روی دراز کشید و بازویش را گرفت؛

_بیا اینجا ببینم…

یاسمین مقاومت کرد: نکن… فکر نکن میتونی با

این چیزا خرم کنی.

_تو چرا انقدر خنگی که فکر کردی من موهای یه

مشت لکاته رو میبافم؟

 

یاسمین در سکوت زل زد به چشمهایش که او

سرش را جلوتر برد و در یک سانتی اش ایست

کرد.

_واقعا بهم میاد انقدر لطیف و رویایی باشم؟

_نه ولی انقدر عوضی هستی که منو با این

حرفات شکنجه روحی بدی.

ارسلان لبخند زد و آرام دست هایش را دور تن او

حلقه کرد. یاسمین کم کم داشت نرم میشد…

گرمای آغوش او و امنیت عضلاتش با هیچ

چیزی قابل قیاس نبود. میتوانست ازش دلخور

باشد اما آرامش را میان حصار دستانش لمس کند.

میتوانست بمیرد و با جادوی انگشتان او زنده

شود.

 

 

_یاسمین؟

هومی گفت و سر به کتفش چسباند و عطر عجیب

و تلخش را نفس کشید.

_انقدر اذیتم نکن ارسلان. بخدا اعصابم روز به

روز ضعیف تر میشه. جدیدا منتظر یه جرقه ام تا

بزنم زیر گریه!

ارسلان لب چسباند به فرق سر او و بوی خوش

موهایش را به ریه کشید.

_حسودی میکنی حال میکنم.

_عه؟ از اذیت کردنم حال میکنی؟ زورمم بهت

نمیرسه شما واسه خودت میتازونی!

 

 

ارسلان دوباره روی موهایش را بوسید که دخترک

بی اراده لبخند زد. چشم هایش گرم شد و نفس

هایش آرام…

_میخوای بخوابی؟

_نخوابم؟

 

#پارت_667

نه!

یاسمین صادقانه گفت: بغلم کردی خوابم گرفت.

 

 

ارسلان اخم بامزه ای کرد و نوک بینی اش را

کشید: نخواب دیگه…

_تازه اذیتم کردی خسته شدم.

ارسلان خندید: نخواب یاسمین!

یاسمین خودش را توی آغوشش جا کرد و دست

دور گردنش انداخت. نفس های ارسلان سنگین

شده بود.

_اگه بخوابی ممکنه بخوام تو خواب بخورمت…

یاسمین خندید. لب چسباند به گردن او و بوسه ی

آرامش اعصاب ارسلان را بهم ریخت. سرش را

 

 

پایین برد و زمزمه ای توی گوش دخترک کرد که

باعث شد حلقه ی دستان او سست شود.

ارسلان پلک جمع کرد و زل زد به چهره ی او:

یاسمین؟

_نه!

_چی؟

_فعلا نه… خاطره ی خوبی از سری قبل ندارم.

ارسلان سرش را پس کشید و یاسمین پلک بست و

خواست خودش را عقب کشید که او محکم مچ

دستش را چنگ زد.

 

 

_سری قبل من با خودم روراست نبودم. گند زدم

به احساساتت… گند زدم به حالت. ولی بیشتر از

همه خودم آسیب دیدم.

_تو یه لحظه تصمیم گرفتی و فکر من و نکردی.

_اره گند زدم یاسمین. ولی قرار نیست تکرار

بشه… من الان میدونم چی میخوام و جایگاهت تو

زندگیم چیه. من الان…

_اون سری یه جوری سر خورده شدم که قول دادم

حالا حالاها بهت اعتماد نکنم.

صورت ارسلان جمع شد. پلک هایش پرید و باز

هم اخم هایش بهم پیچید!

_تا کی؟

 

 

یاسمین آرام ازش جدا شد و عقب رفت. دل خودش

هم بی تاب بود و نیاز داشت به بودن او… نیاز

داشت به یکی شدن با عطر تنش! اما چیزی توی

وجودش، چیزی شبیه ترس داشت پدر قلبش را در

می آورد.

_تا کی میخوای ازم دوری کنی یاسمین؟

زبانش بند آمده بود. از خجالت نمیتوانست چیزی

بگوید.

_من یه بار یه گندی زدم تا کی باید تاوان پس بدم؟

یعنی این همه مدت احساسم بهت ثابت نشده؟

یاسمین سرش را پایین انداخت: شده! ولی…

 

 

_ولی و اما و اگر همیشه گند زده تو حال و روز

من. نمیخواد جمله تو ادامه بدی…

 

#پارت_668

مکث کرد و کلافگی تمام حس و حال خوبش را

پراند.

_وقتی دلت نمیخواد و انقدر میترسی زوری که

نمیشه.

زبان یاسمین تند تکان خورد: بخدا درد من ترس

نیست. من چرا باید از تو بترسم؟ اصلا…

 

 

ارسلان چشم بست و دستش را بلند کرد تا او

ساکت شود؛

_بسه دیگه یاسمین.

_من واقعا ازت نمیترسم ارسلان. اگه میترسیدم

که نمیذاشتم بغلم کنی. اگه میترسیدم که نمیذاشتم

ببوسیم…

ارسلان فقط نگاهش کرد و بعد بی حرف سرش را

روی بالشت گذاشت و لحاف را روی تنشان کشید.

یاسمین با ناراحتی کنارش دراز کشید و خواست

دستش را بگیرد که او پشت بهش روی پهلو

چرخید. شب بخیر آرامش پر بود از حس بدی که

تمام جانش را تلخ کرد.

 

 

_سرزنشت نمیکنم ولی باعث این حال مزخرف

من خودتی. اون شب غرورم و شکوندی!

_اگه قراره اون شب و تا اخر عمر بزنی تو سرم

که منم تا آخرش بهت نزدیک نمیشم.

قلب یاسمین تا مرز ایستادن رفت: منظورم این

نبود ارسلان. من فقط حس و حالم خوب نیست!

_شب بخیر…

یاسمین محکم لبش را گزید و به وضوح دید که

حرکات قفسه ی سینه ی او تند شده و با خشم نفس

میکشد.

با ناراحتی نشست روی تخت و با احتیاط بازوی

او را لمس کرد؛

 

 

_ارسلان؟

صدای او پر شده بود از خط و خش: میشه

بخوابی؟

_میشه یه لحظه نگام کنی؟

ارسلان چنان با حرص و لجبازی گفت “نه” که

زبان دخترک بند آمد. دستش را پس کشید و عقب

رفت!

_ تو رو خدا دوباره قهر نکن ارسلان. من واقعا

دیگه طاقت این بی محلیتو ندارم…

بغض پرید توی گلویش اما جلوی خودش را

گرفت؛

 

 

_هر بار میایم حرف بزنیم گند میزنیم تو حس و

حال هم. خب چرا؟ یکمم بهم احترام بذاریم دنیا به

اخر میرسه؟

ارسلان چشم باز کرد و زل زد به دیوار

روبرویش. تمام تلاشش را کرد که بلند نشود و باز

هم دخترک را در آغوش نگیرد.

بچه ها خواهش میکنم تلگرام اصلی نصب کنید.

خیلیا محدودیت فوروارد چنل وی ای پیشونو

بخاطر جلوگیری از کپی فعال کردن ولی من

بخاطر اینکه خیلیا تل اصلی نداشتن اینکارو

نکردم.

 

ولی یه مدت دیگه فعالش میکنم پس خواهش میکنم

تلگرام اصلی نصب کنید تا به مشکل نخورید.

 

#پارت_669

_یاد گرفتی در هر لحظه به هر چیزی که میخوای

برسی؟ یعنی اراده کنی باید منم…

جمله اش را خورد. بغض مدام ته گلویش را

میخراشید و اجازه ی حرف زدن را ازش

میگرفت!

_من بهت بابت اون شب حق میدم. همه چی خیلی

ناگهانی پیش رفت و خب طبیعی بود که شوکه

بشی و بکشی عقب…

 

 

_اگه بهم حق میدی پس الان دردت چیه؟

یاسمین نفسش را با درد بیرون فرستاد: من از کجا

مطمئن باشم که دوسم داری ارسلان؟

ارسلان تکانی خورد. یاسمین داشت خفه میشد اما

وقت حرف زدن بود! باید میگفت تا خلاص شود.

میگفت تا هر روز این بازی کلمات و دعوا ها و

لجبازی ها زندگی اش را تلخ نکند.

_من به چی دلم و خوش کنم که تنها چیزی که

برام مونده رو بی قید و شرط بذارم وسط؟

ارسلان بلند شد و نشست. وقتی نگاهش کرد،

دست و پای دخترک لرزید!

 

 

_تو اگه واقعا به من علاقه داشته باشی، انقدر به

همه چی شک نمیکنی و این حرفای فلسفی و

تحویل من نمیدی.

_من فقط میخوام دلم بهت گرم باشه ارسلان. تو

حتی زورت میاد بهم بگی دوسم داری از من چه

انتظاری داری؟

_یعنی اگه من این دو کلمه رو بگم دل تو بهم گرم

میشه؟ اعتماد میکنی بهم؟ تموم میشه این بچه

بازیات؟

یاسمین پلک هایش را بست و بالشتش را میان

آغوشش فشرد.

_صدات و بلند نکن ارسلان.

 

 

_نه میخوام بدونم همه ی هم و غمت همین

مسخره بازیاست؟ من بگم دوست دارم تو راست و

دروغشو تشخیص میدی و خودتو در اختیارم

میذاری؟

انگار کسی قلب یاسمین را میان مشتش مچاله کرد.

_راست و دروغ؟

_اره. میخوام بدونم زبونم چی و میتونه بهت بگه

که چشمام از پسش برنمیاد؟

یاسمین بهت زده نگاهش کرد. اشک جوشید در

کاسه ی چشمانش و ارسلان کلافه و عصبی نفس

نفس زد و تمام توانش را میان گذاشت تا صدایش

را بلند نکند.

 

 

_میگی باید بهم احترام بذاریم. افرین حرفت خیلی

قشنگه! منم انقدر ادم َهول و بی جنبه ای نیستم که

نتونم خوددار باشم. میدونی که میتونم…

 

#پارت_670

_میتونی صد نفر و بیاری جای من و باهاشون…

ارسلان سریع حرفش را قطع کرد: دقیقا. پس

خیلی مردونگی به خرج دادم که تا حالا منتظر

موندم تا تو با خودت کنار بیای و به من اعتماد

کنی.

یاسمین آب دهانش را همراه با بغضش فرو فرستاد

و نگاه از چشم های آتشی او گرفت.

 

 

_خسته شدم یاسمین. تمام دردت شده گفتن دو تا

کلمه ی چرت و پرت که اندازه سر سوزن پایه و

اساس نداره.

_واسه من داره!

_واسه من نداره و ترجیح میدهم اگه کسی برام

مهمه با عملم بهش ثابت کنم. وگرنه حرف زدن

واسه هر بی وجودی راحته…

یاسمین با درماندگی سرش را تکان داد. وقتی گفت

باشه انگار همه ی دردش را توی دلش سرکوب

کرد. در اصل داشت جان میکند تا این درد اشک

نشود و پایین نچکد.

_باشه…

 

 

دوباره گفت و آهنگ درماندگی اش به خوبی توی

گوش ارسلان پخش شد.

_بخوابیم بهتره. صبح میشه اینم میگذره…

ارسلان دراز کشید و بازویش را جلو برد.

دخترک فقط نگاهش کرد که او با چشم و ابرو

بهش فهماند که سر روی بازویش بگذارد.

یاسمین فقط لبخند زد و خودش را توی آغوشش جا

کرد. دست ارسلان دور کمرش پیچید و یاسمین

سر چسباند به سینه اش…

_فعلا همینشم خوبه تا تو از خر شیطون بیای

پایین.

 

 

یاسمین خندید: شیطون که خودتی…

ارسلان لبخند زد: پس چرا نمیتونم تو رو از راه

به در کنم؟

_شاید چون وقتی به من میرسی قدرتت و از

دست میدی!

_یا شایدم وقتی به تو میرسم همه ی بدی و سیاهی

هام یادم میره.

یاسمین میان تمام تلخی و دلشوره ها حس کرد

کسی سبدی پر از میوه های بهشتی جلویش

گذاشت. طعم خوشش زیر زبانش رفت و خنکای

بهشت زیر پوستش دوید.

 

 

ارسلان خیره بود به پلک های بسته و مژگان

بلندش و نفس هایی که از سر هیجان نامنظم شده

بود. شاید بهشت حقیقی همین آغوش بود با تمام

روز های سیاهی که در پیش داشتند.

 

#پارت_671

ارسلان لیوان چایی را روی میز گذاشت و بلند

شد؛

_من دارم میرم یاسمین سعی میکنم زودتر بیام که

بعد ناهار دوتایی بریم بیرون.

یاسمین لبخند زد: باشه!

 

 

_فقط خیالم راحت باشه که دوباره با محمد بیچاره

دعوا نمیگیری؟

یاسمین چپ چپ نگاهش کرد: اون باید حواسش

باشه که بیخود و بی جهت به من گیر نده. نه من

بیچاره…

تو هم همش هوای آدمات و داری ارسلان؟

ارسلان لبخند زد: تو رو میشناسم، محمدم

میشناسم.

_بشناسی…من زنتم یا محمد؟

 

 

ارسلان کتش را روی ارنجش انداخت: خلاصه

وقتی میام مثل دیروز وسط باغ در حال گیس و

گیس کشی نباشید. به محمدم سفارش میکنم…

یاسمین لبش را کج کرد و بلند شد: بگو برام ناهار

بیارن. تو نیستی انگیزه ندارم چیزی درست کنم.

ابروهای ارسلان بالا رفت: وقتی من هستم انگیزه

داری؟

_اره خب. تنهایی که حال نمیده… خودم درست

کنم خودم بخورم تموم شه! هیچکی هم نباشه ازم

تعریف کنه، چه فایده؟

ارسلان بینی اش را کشید: غصه نخور. به جاش

شام پای خودم…

 

_تو زود برگرد خونه، نمیخواد قول ناهار و شام

بهم بدی.

ارسلان لبخند زد. بی هوا خم شد و گونه اش را

بوسید…

_دیگه سفارش نمیکنم. مراقب خودت باش،

شیطونی نکن، با محافظ ها و مخصوصا محمد کل

کل نکن.

یاسمین نگاه چپی بهش انداخت: باشه.

ارسلان اخرین لبخندش را نثارش کرد و وقتی

بیرون رفت، ده دقیقه هم نشد که محمد سراسیمه و

با هول و ولا داخل آمد. یاسمین هول کرد… لیوان

بی هوا از دستش افتاد و کف زمین خورد شد.

 

 

_چه خبرته؟

محمد نفس نفس میزد: شنیدی چیشده؟

یاسمین با تعجب جلو رفت. حواسش به خورده

شیشه های کف زمین نبود… استرس بود که مثل

خوره به جانش افتاد.

_چیشده اقا محمد؟

نفس محمد بالا نمی آمد: آسو…

قلب یاسمین ریخت: آسو چی؟

 

#پارت_672

 

 

_آسو دیشب میخواست از عمارت بره. بچه ها

جلوشو گرفتن. بعدم متین رسیده و…

رنگ یاسمین پرید: بره؟ کجا بره؟

محمد پشت کانتر نشست و نفس عمیقی کشید.

یاسمین داشت سکته میکرد!

_تو خبر نداری چیشده؟

یاسمین لب هایش روی هم فشرد: من فقط میدونم

که با هم بحث کردن. بیشتر از این نه!

 

 

_بخاطر یه بحث ساده، نصف شبی ساک ببنده و

بخواد بره؟ اصلا کجا رو داره که بره؟ تو

شهرشونم دیگه کسی و نداره. همه چی مشکوکه.

یاسمین دست به پیشانی اش گرفت و پلک هایش را

بست! کلافه بود و حس میکرد کنترل شرایط از

دست متین خارج شده.

_به ارسلان گفتی؟

محمد مکث کرد: نه… ولی میگم.

_قبلش بهتر نیست با متین حرف بزنی؟ حرفاشو

بشنوی و بعد تصمیم بگیری؟

پوزخند محمد روی اعصابش رفت…

 

 

_متین اگه عاقل بود همون دیشب به آقا زنگ

میزد. معلومه میخواد قضیه رو لاپوشونی کنه…

یاسمین با صداقت گفت: ارسلان اصلا دید خوبی

به اون دختر نداره.

_منم ندارم…

_منم با شما و نظرت کاری ندارم اقا محمد. ولی

خیلی بده که یه طرفه به قاضی میری! از شما

بعیده.

محمد جا خورد. یاسمین بی هوا کف پایش را کمی

آن طرف تر گذاشت که ناگهان جیغش به آسمان

رفت.

محمد با ترس کانتر را دور زد و سمتش دوید…

 

 

_چیشد؟

یاسمین با گریه همانجا نشست و به کف پایش نگاه

کرد. شیشه ی کوچکی که توی گوشتش فرو رفته

بود، داشت از شدت سوزش جانش را میگرفت.

_حالت خوبه؟

یاسمین بزور خودش را کنترل کرد اما چشم هایش

خیس شده بود. محمد مچ پایش را گرفت و بلند

کرد…

با دیدن زخم عمیق و خونریزی اش رنگ از

رخش پرید.

_یا خدا…

 

 

یاسمین با درد چشم هایش را بست: باید شیشه رو

بکشی بیرون…

_باید زنگ بزنم اقا برگرده.

 

#پارت_673

_یعنی خودت عرضه نداری یه تیکه شیشه رو

دربیاری؟ حتما باید ارسلان بیاد؟

به محمد برخورد. عصبی اخم هایش را درهم

کشید و نیم نگاهی به کف پایش انداخت. شدت

خونریزی داشت بیشتر میشد…

 

 

_به چی نگاه میکنی؟ مثل اب خوردن زد و خورد

میکنین و آدم میکشین. یه شیشه رو نمیتونی

دربیاری؟

_میشه یه دقیقه ساکت شی؟

یاسمین با تعجب چشم گرد کرد: الان با من بودی؟

محمد پایش را رها کرد و سمت کابینت ها رفت.

_من درک نمیکنم که آقا چجوری تحملت میکنه.

عجیبه برام…

دنبال جعبه ی کمک های اولیه میگشت تا پایش را

پانسمان کند. چهره ی یاسمین از درد جمع شده و

داشت طاقت از کف میداد.

 

 

_با این زبونی که داری تا الان باید صدبار پرتت

میکرد جلوی سگا…

_دنبال بمب اتم میگردی؟ بیارش دیگه لعنتی!

محمد بالاخره جعبه را توی یکی از کابینت ها پیدا

کرد و کنار دخترک نشست… مچ پایش را بالا

آورد و نفسش را سخت بیرون فرستاد.

_یه چیزی بردار که بتونی شیشه باهاش دربیاری.

بعد سریع گاز و بذار رو زخمم…

_این شکافش عمیقه. عفونت میکنه!

یاسمین کلافه شد: نهایتا ارسلان اومد میبرتم دکتر.

فعلا ببندش تا ببینم چی میشه!

 

 

محمد با درماندگی سر تکان داد و هر کاری که او

گفت را دقیق انجام داد. گاز را که دور پایش

بست، صورت یاسمین پر شده بود از قطرات

عرق! دست و پایش یخ زده بود و نمیتوانست

روی پایش بایستد.

همانجا روی زمین نشسته بود که محمد کف

آشپزخانه را با دقت تمیز کرد و شربتی شیرین

برایش اماده کرد…

یاسمین با قدردانی لیوان را ازش گرفت؛ دستت

درد نکنه بابت کمکت.

ابروهای محمد بالا پرید. سرش را خم کرد و با

لبخند بی سابقه ایی خیره ی دخترک ماند؛

_الان از من تشکر کردی؟

 

 

یاسمین شربتش را مزه کرد: چیه؟ تا حالا کسی

ازت تشکر نکرده بود؟

_دختر لجبازی مثل تو، نه راستش!

_پس خوشحال باش.

 

#پارت_674

محمد خندید… صندلی را از پشت میز بیرون کشید

و دستش را سمت او دراز کرد؛

_بیا کمکت کنم روی صندلی بشین.

 

 

یاسمین بی حرف لیوان را کناری گذاشت و آرنج

او را گرفت. فشارش پایین بود و انرژی برای

لجبازی کردن نداشت…

محمد کمکش کرد تا روی صندلی بنشیند و بعد

دوباره لیوان را دستش داد!

_کاری نداری با من؟

_لطفا به ارسلان راجب آسو چیزی نگو!

لبخند از لب محمد پر کشید. دوباره اخم هایش بهم

پیچید…

_من مثل متین نیستم که اقا رو بپیچونم و ککم

نگزه! از پر زدن مگس تو عمارت باخبر شم بهش

میرسونم.

 

یاسمین عصبی پلک هایش را باز و بسته کرد.

_من میدونم تو چه ادم وفاداری هستی. میدونم که

تحت هیچ شرایطی به ارسلان خیانت نمیکنی

ولی…

_ولی منم مثل اقا معتقدم که اون دختر خطرناکه و

متین احمقانه داره ازش حمایت میکنه.

_متین احمق نیست فقط عاشقه!

محمد پوزخند زد: آدم عاشق با آدم احمق هیچ

فرقی نداره…

 

 

چهره دخترک باز شد و با تعجب زل زد به لبخند

او و چشمهایی که هیچ انعطافی نداشت. انگار تمام

حرکاتش را از ارسلان کپی کرده بود!

_متین خودش میخواد با ارسلان حرف بزنه، این

کار تو فقط باعث میشه چهره ی متین تو دید

ارسلان خراب بشه. با این کارا جلوی کسی شیرین

نمیشی اقا محمد.

دهان محمد بسته شد. حرف کم آورد و یاسمین با

تاسف سرش را تکان داد.

دستش را بند صندلی کرد تا بلند شود که او سریع

بازویش را گرفت؛

_پات خونریزی میکنه.

 

 

_به درک… نگرانی کارای شما منو نکشه پام به

درک!

دست او را پس زد و با بدبختی از آشپزخانه

بیرون رفت. محمد با بیچارگی جلو رفت و دست

به سرش کشید…

_من به متین زنگ میزنم باهاش حرف میزنم ولی

این قصه بو داره یاسمین خانم. حالا یا شما

میدونی و میخوای پنهان کاری کنی یا نمیدونی

و…

_خیلی ممنونم از کمکت.

و این یعنی باقی حرفهایت بدرد خودت میخورد و

بس!

 

 

بچه ها خواهش میکنم تلگرام اصلی نصب کنید.

خیلیا محدودیت فوروارد چنل وی ای پیشونو

بخاطر جلوگیری از کپی فعال کردن ولی من

بخاطر اینکه خیلیا تل اصلی نداشتن اینکارو

نکردم.

ولی یه مدت دیگه فعالش میکنم پس خواهش میکنم

تلگرام اصلی نصب کنید تا به مشکل نخورید.

 

#پارت_675

نشسته بود روی مبل و بخاطر درد پایش

نمیتوانست به راحتی حرکت کند. زخمش عمیق

بود و باند دور پایش کم کم داشت مرطوب میشد…

 

 

نگرانی متین و آسو یک طرف و استرس دیدن

دوباره افشین از طرف دیگر برای درگیر کردن

خیالش و گرفتن آرامشش کافی بود. نه میشد

درست بخوابد، نه غذا به راحتی از گلویش پایین

میرفت.

با سوزشی که در کف پایش پیچید آخ بلندی گفت و

روی کاناپه جا به جا شد.

_ای لعنت بهت…

پای زخمی اش را بالا آورد و روی زانوی پای

دیگرش گذاشت. باند را کمی شل کرد و به زخمش

نگاه کرد…

شکافش انقدر عمیق بود که خونش بند نمی آمد!

آهی کشید و از روی میز باند دیگری برداشت و

رویش گذاشت…

 

 

_تو این اوضاع چه وقت زخمی شدن بود آخه؟

_یاسمین؟

سرش با تعجب سمت صدا چرخید. ارسلان بالای

سرش ایستاده و با تعجب و بعد نگرانی داشت

نگاهش میکرد!

_چیشده؟

بغض تو گلوی یاسمین انگار از قفس رها شد. یک

آن چنان زد زیر گریه که ارسلان هول کرد…

کیفش را انداخت و دوید سمتش!

_یاسمین؟

 

 

اول خواست پایش را بررسی کند اما با دیدن گریه

او دلش به درد آمد. کنارش نشست و سرش را به

سینه گرفت.

_چیشده؟

یاسمین از خدا خواسته توی آغوشش فرو رفت. در

ان لحظه جز او و حمایت و نگرانی اش هیچ چیز

دیگری نمیخواست!

ارسلان شقیقه اش را بوسید و سعی کرد آرامش

کند؛

_آروم باش یاسمین. ببینم پات و…

 

 

سر که بلند کرد گونه هایش خیس بود و چشم

هایش قرمز. انگار دلش اندازه تمام فشار های این

دو روز باریدن میخواست…

ارسلان دستش را روی گونه ی او کشید و اشک

هایش را پاک کرد. لبخند که زد، یاسمین سر به

بازویش چسباند…

_دختره ی لوس!

_لوس؟ پام و ببین ارسلان…

ارسلان با لبخند موهایش را از روی صورتش

کنار زد و زل زد توی چشمهای اشکی اش.

 

#پارت_676

 

 

_میذاری مگه؟ مثل کوالا چسبیدی بهم!

یاسمین لب هایش را جمع کرد و پایش را جلو

کشید. تمام باند تقریبا خونی شده بود…

ارسلان عصبی و نگران اخم هایش را درهم

کشید؛

_این چه وضعیه؟

_رو شیشه پا گذاشتم بعد اصلا نفهمیدم چیشد.

محمد صدای جیغم و شنید سریع اومد کمکم.

ارسلان باند خونی را از دور پایش باز کرد و

نگاهش ماند به شکاف زخم که مثل ماهی دهان باز

کرده بود.

 

 

_این چه کمک کردنیه؟ این چه وضعیه؟

یاسمین از سوزش و درد زخمش داشت به گریه

میفتاد. ارسلان سریع باند تمیزی آورد تا دوباره

پانسمانش کند.

_باید ببرمت درمانگاه. این وضعش خرابه!

بعد خون روی پایش را پاک کرد و باند تمیز را

دور زخمش فیکس کرد. یاسمین مدام لب هایش را

میجوید تا جیغش بلند نشود.

ارسلان با دیدن چهره ی رنگ پریده و حال زارش

عصبی تر شد؛

 

 

_اون پسره ی اسکول چرا زودتر بهم زنگ نزد؟

منتظر بود بیهوش بشی بعد بهم خبره بده؟

یاسمین بزور خودش را روی مبل بالا کشید؛

_ولش کن بنده خدا تقصیری نداره. همون لحظه

میخواست بهت زنگ بزنه من نذاشتم!

ارسلان نچی کرد و یک شیرینی از ظرف

برداشت و سمتش گرفت؛

_بخور فشارت نیفته.

یاسمین با بی میلی شیرینی را توی دهانش گذاشت.

_اگه بریم درمانگاه بخیه میزنن.

 

ارسلان سر تکان داد: پس چی فکر کردی؟

_من نمیخوام ارسلان. جاش میمونه… زشت

میشه.

ارسلان با تعجب سرش را بلند کرد: کف پاته دیگه

دیوونه… کی میخواد ببینه؟

یاسمین لب گزید: درد داره خب.

_پاشو انقدر سوسول نباش. این بمونه عفونت

میکنه! خونِش بند اومدنی نیست…

تعلل و ترس او را که دید خودش زودتر بلند شد.

 

 

_من میرم لباساتو میارم همینجا بپوش! بعدشم

میریم یه جا ناهار میخوریم.

یاسمین آهی کشید و به اجبار تایید کرد… ارسلان

با دیدن سکوت و خودخوری اش مکث کرد. لبخند

زد و گفت؛

_من که نمردم بخوای از یه بخیه زدن بترسی!

 

#پارت_677

یاسمین با استرس زل بود به ارسلان که او پلک

هایش را با آرامش باز و بسته کرد؛

 

 

_بی حسی میزنن.

نفس دخترک با آسودگی از سینه اش بیرون آمد.

استرس داشت تمام وجودش را میخورد…

_میای پیشم؟

ارسلان لبخند زد. کنارش که نشست یاسمین سریع

دستش را گرفت.

_همینجا بشین اگه احیانا خیلی درد گرفت سریع

منو ببر…

_یاسمین؟

 

 

_واقعا از این چیزا میترسم ارسلان. بخیه چه

کوفتیه؟ این تیکه شیشه رفته تو پام دیگه!

_یه تیکه شیشه زده پات و شکافته… معلوم نیست

حواست کجاست که انقدر لیوان میشکونی.

یاسمین لب گزید. پرستار که با وسایل مقابلش

ایستاد، استرس مثل خوره تمام جانش را گرفت.

چنگی به دست ارسلان زد و سر به بازویش

چسباند…

_ارسلان میشه بریم؟

_تموم میشه الان دختره ی لوس.

یاسمین چیزی نگفت و با درد چشم هایش را بست.

دل نداشت این پروسه را ببیند… حتی وقتی زخم

 

 

های ارسلان را پانسمان میکرد، دل و جانش بهم

میریخت.

پرستار که مشغول شد ارسلان دست دخترک را

سفت تر از قبل گرفت؛

_یه سوال ازت بپرسم؟

هدفش بیشتر پرت کردن حواسش بود. یاسمین با

همان چشم های بسته به خوبی متوجه حرکات

پرستار بود که داشت با گاز خون روی پایش را

پاک میکرد.

_وقت گیر آوردی؟

_اسو دیشب میخواست از عمارت بره؟

 

 

چنان ضربتی و بی ملاحظه پرسید که قلب یاسمین

توی دهانش پرید. چشم هایش تا ته باز شد و تمام

جانش نبض گرفت…

_چی؟

ارسلان معنادار نگاهش میکرد. بیشتر سعی داشت

حس و حال چشم هایش را بفهمد.

_خبر داشتی؟

_تو از کجا فهمیدی ارسلان؟

_بنظرت چیزی از من مخفی میمونه؟!

 

 

یاسمین داشت سکته میکرد؛ محمد بهت گفت؟

ابروهای ارسلان بالا پرید: محمد هم خبر داشت؟

 

#پارت_678

یاسمین با درد پلک زد: وای!

_جالبه… همه خبر داشتین و زبون باز نکردین؟

من که همون دیشب فهمیدم ولی واسه محمد و متین

بد جور دارم.

_ارسلان؟

 

 

_تو هم فهمیدی و یک کلام بهم نگفتی؟

یاسمین تند تند زبانش را تکان داد: بخدا محمد

امروز فهمید با هول و ولا اومد به منم گفت. من

اصلا…

_اون همه پچ پچ کردنت دیشب با متین هم سر

همین بود دیگه؟ هی آسو میخواد باهام درد و دل

کنه؟

یاسمین لال شد. با درماندگی زل زد به چشمهای

کدر او و بلکل درد پا از یادش رفت.

_خود متین باید همه چی و بهت بگه ارسلان. من

نمیتونم دخالتی کنم!

ارسلان نفس عمیقی کشید: حالا ماجرا چیه؟

 

 

_خود متین…

ارسلان تند میان حرفش پرید: از تو سوال کردم.

متین فعلا باید گور خودشو بکنه با این پنهان

کاریاش. فقط بذار پام برسه تهران!

_میشه یکم آروم باشی؟ از متین وفادار تر به تو

خودشه ارسلان. خودتم اینو میدونی!

ارسلان نیشخند زد. چشمش رفت سمت پای

دخترک و پرستار که تقریبا کارش تمام شده بود.

انگار یاسمین میان این حواس پرتی و دل مشغولی

متین و آسو درد را هم از یاد برد.

_انقدر که پنهان کاری بدم میاد و متنفرم از هیچی

بیزار نیستم.

 

 

_من از دیشب همش به متین گفتم بهت زنگ بزنه

و برات همه چی و توضیح بده. واقعا دلم نمیخواد

کوچکترین دلخوری ازش داشته باشی…

ارسلان پلک جمع کرد: ماجرای دیشب چی بوده

که تو امروز صبح از فرار آسو خانم خبردار

شدی؟

یاسمین با تعجب نگاهش کرد: فرار چیه ارسلان؟

_تموم شد.

سر یاسمین مثل برق چرخید سمت دختر مقابلش.

نگاهش چسبید به پایش و شکاف دوخته شده…

_وای!

 

 

پرستار لبخند زد: شوهرت خوب حواست و پرت

کردا… یه آخ هم نگفتی!

یاسمین به ارسلان چشم دوخت که هنوز عصبی

بود. انگار بحث برایش جدی شده بود!

 

#پارت_681

_زنگ بزن بچه ها بگو این دختره رو از عمارت

بندازن بیرون.

محمد به وضوح جا خورد. همانطور سر جایش

خشک شد…

 

 

یاسمین نفس کشیدن را از یاد برد: ارسلان؟

_بگو متین هم نگه دارن تو عمارت تا وقتی خودم

برگشتم تکلیفشو روشن کنم.

نگاه محمد بین چهره او و یاسمین در رفت و آمد

بود؛

_آقا اخه…

یاسمین حتی نمیتوانست تکان بخورد: حالت خوبه

ارسلان؟ دیوونه شدی؟

ارسلان با سر به محمد اشاره زد که بیرون برود.

محمد بلند شد اما مکث کرد…

 

 

_اقا من بازم منتظر امرتون میمونم.

_همون که گفتم. مـ…

صدای بلند و عصبی یاسمین حرفش را قطع کرد؛

_ارسلان؟

ارسلان برآشفته سمت دختر چرخید و همزمان بلند

گفت؛

_تو برو محمد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار به صورت pdf کامل از فرناز نخعی

    خلاصه رمان قرار ما پشت شالیزار :   تابان دخت با ناپدید شدن مادر و نامزدش متوجه میشه نامزدش بصورت غیابی طلاقش داده و در این بین عموش و برادر بزرگترش که قیم اون هستند تابان را مجبور به ازدواج با بهادر پسر عموش میکنند چند روز قبل از ازدواج تابان با پیدا کردن نامه ای رمزالود از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خواب ختن به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

  خلاصه رمان:   می‌خواستم قبل‌تر از اینها بگویم. خیلی قبل‌تر اما… همیشه زمان زودتر از من می‌رسید. و من؟ کهنه سواری که به غبار جاده پس از کوچ می‌رسیدم. قبلیه‌ام رفته و خاک هجرت در  چشمانم خانه کرده…   خوابِ خُتَن   این داستان، قصه ای به سبک کتاب «از قبیله‌ی مجنون» من هست. کسانی که اون داستان رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان توهم واقعیت به صورت pdf کامل از عطیه شکوهی

        خلاصه رمان:   رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات قدیمی و پوسیده خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی می‌شود اما طی اتفاقاتی که میفتد تصمیم می گیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد… اما حین طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیتاریست شرور به صورت pdf کامل از ماه پنهان و هانیه ثقفی نیا

    خلاصه رمان :   داستان درباره دختری به اسم فرنوشه که شب عروسیش، بی رحمانه مورد تجاوز گیتاریست شیطان پرستی قرار میگیره و خانوادش اونو از خودشون میرونن. درنهایت فرنوش مجبور میشه به عقد اون مرد مرموز دربیاد ولی با آشکار شدن رازهای زیادی به اجبار پا به دنیایی میذاره که به سختی ازش فرار کرده بوده و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه دل pdf از miss_قرجه لو

    نام رمان:شاه دل نویسنده: miss_قرجه لو   مقدمه: همه چیز از همان جایی شروع شد که خنده هایش مرا کشت..از همان جایی که سردرد هایم تنها در آغوشش تسکین می یافت‌‌..از همان جایی که صدا کردنش بهانه ای بود برای جانم شنیدن..حس زیبا و شیرینی بود..عشق را میگویم،همان عشق افسانه ای..کاری با کسی ندارم از کل دنیا تنها

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
&&&&&&&
&&&&&&&
1 سال قبل

مرسی از نویسنده ی عزیزززز بابت پارتا عاشقتم
.😍😍😍😍😍
.
.
عاقا یه سوال اساسی …یاسمین بهتر نیست یه فکری به حال پنهون کاری خودش که نمیدونیم چیه بکنه تا به حال اسو😂😑💔

دکتر ماما دلی
دکتر ماما دلی
1 سال قبل

آبان اینجا که مشکلی ندارم نویسنده به این خوبی پارت میدی

...
...
1 سال قبل

وقتی میخونمش اصلا خیلی حالم خوب میشه
خسته نباشید واقعا ♥️♥️

شوگا
شوگا
1 سال قبل

بدم میاد از این یاسمین لوس😐

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x