رمان گریز از تو پارت 170 - رمان دونی

 

 

یاسمین با مکث برگشت و اینبار سینی را روی

پای او قرار داد. سوپ هنوز داغ بود و انصافا

رایحه ی خوبی هم داشت.

_بفرما خودت زحمت بکش بخور.

زیر نگاه تخس ارسلان، ایستاد و موهایش را از

بند کش باز کرد. پوست سرش به گز گز افتاده

بود. حتی بیداری طولانی، ماهیچه هایش را هم به

فغان درآورده بود. سمت دیگر تخت رفت تا

ساعتی چرت بزند که ارسلان صدایش زد.

_اون پاکت سیگار و فندکمم بهم بده.

حیرت چشمهای مخمور دخترک را گشاد کرد.

 

 

_من میگم صدات شبیه کلاغ شده، تو میخوای

سیگار بشی؟

ارسلان خنده ی بی معنایی تحویلش داد.

_بدشون به من بعد بگیر بخواب.

نگاه یاسمین با افسوس به چهره اش ماند و بعد

لبخند کجی زد.

_شرمندم.

مقابل نگاه تیز او خودش را روی تخت انداخت و

پشت بهش دراز کشید. موهایش رها شد روی

بالش و پلک هایش بسته شد. جمله ی آخرش را

ارسلان شنید.

 

 

_بوی سیگار بهم بخوره، به طرز آبرو بری میرم

تو سالن رو کاناپه میخوابم. حالا تصمیم با خودته

ارسلان خان!

 

 

#پارت_897

پتوی نازک را برداشت و سمت تراس رفت. دیده

بود که او با لیوانی چای و پاکت سیگارش همان

سمت رفت. پوششی هم نداشت و دخترک نگرانش

بود. آرام در شیشه ای تراس را باز کرد و داخل

رفت… بوی سیگار زیر بینی اش زد و اخم هایش

را درهم بُرد. دیدش… ایستاده بود کنار نرده ها و

 

 

با آن سیگار میان انگشتانش غروب دلگیر باغ را

دید میزد.

پتو را باز کرد و آرام پشتش ایستاد. پتو را روی

کتفش انداخت و با تکان خوردن ارسلان و یهویی

چرخیدنش، مقابلش ایستاد. لبه های پتو را روی

سینه ی پهن او بهم نزدیک کرد…

_با یه تیشرت اومدی تو تراس؟ میخوای بدتر شی

ارسلان جان؟

ارسلان همانطور زل زده بود بهش که دخترک

لبخند کوتاهی زد و سیگار میان انگشتانش را

گرفت و از تراس پرتش کرد پایین… خودش هم

خیره ماند به مسیر سقوط سیگار بخت برگشته و

لبخندش بعدش پر شد از رضایت!

 

 

_چند بار اینکارو میکنم خدارو چه دیدی، شاید از

اعتیادت به این کوفتی کم شد.

ارسلان با آرامش پلک زد. یاسمین سرش را بالا

گرفت و با نگاهی تخس اما پرناز خیره اش شد.

_نظر خودت چیه؟ من تلاش مو بکنم این روش

روی تو جواب میده؟

لبخند کجی زد و به کنایه گفت؛

_یا نه کلا هیچ روشی روی غد بازی جنابعالی

تاثیر گذار نیست؟ مثل همین سرما خوردن و

رعایت نکردنت، تهشم با کله خودت پیش میری؟

ارسلان با ابروهایی بالا رفته، قوسی به لب هایش

داد. یاسمین داشت توی مردمک هایش حسش را

 

 

جستجو میکرد که با قدم ناگهانی او سمتش، مجبور

شد عقب نشینی کند، اما پشتش چسبید به نرده های

فلزی تراس و… با چسبیدن لب های ارسلان به

لب هایش تمام تمرکزش را از دست داد.

میله به گودی کمرش فشار آورد و کمی خودش

را به عقب خم کرد… یک لحظه نزدیک بود

تعادلش بهم بریزد که دست های ارسلان محکم

روی پهلوهایش نشست. جلو نکشیدش… همانطور

روی میله ها نگهش داشت و عمیق تر بوسیدش.

اگر یک عکاس آن جا بود میتوانست تصویر

منحصر به فردی ازشان ثبت کند. شاید هم باید در

همان نقطه تندیسی زیبا از آن بوسه و انحنای

تنشان میساختند تا عمارت و آن باغ خشکیده تا ابد

به تماشای تصویر تقدس این عشق شورانگیز

بنشینند… شاید باید یک بهار دیگر در این نقطه

 

 

متولد میشد تا دوباره رنگ سبز را به درختان این

باغ هدیه دهد! از آغازی دوباره تا ابدیتی زیبا…

 

 

#پارت_898

دست های دخترک محکم میله ها را چنگ زد و

نفس کم آوردنش، ارسلان سیراب نشده را عقب

نشاند.

_روش من… واسه ترک سیگار، اینه دختر جون.

 

 

یاسمین نفس نفس میزد. چپ چپ نگاهش کرد و با

گفتن دیوانه ای، صاف ایستاد.

_داشتم پرت میشدم پایین ارسلان.

گونه هایش رنگ انار بود در هوای سرد این

زمستان تمام نشدنی… کنار پلک های جمع شده

ارسلان چین افتاد. لبخند پررنگ و نگاه پربرقش

خبر آمدن بهار را میداد!

یاسمین با همان زور کم تن او را عقب هل داد و

دست روی قلبی گذاشت که ترس و هیجان و

دلدادگی، ریتمش را بلکل برهم زده بود.

_دیوونه!

 

 

ارسلان خندید. دستش را گرفت و سمت صندلی ها

برد و چفت خودش نشاندش. پتوی دور کتفش را

دور تن او هم پیچید…

_بد بازی رو شروع کردی دختر!

_چرا؟ چون خواستم ترکت بدم؟

_اعتیاد من به تو ترک شدنی نیست.

یاسمین لبخند زد. نگاهش به روبرو بود… به همان

باغ خشکیده!

_خطری نشه یه وقت؟!

 

 

ارسلان زل زد به نمیرخش. هوس بوسیدن لاله ی

گوشش با آن گوشواره ی اناری شکلش، دوز

مستی اش را بالا تر برد.

_خطر واسه من یا تو؟

دخترک شانه بالا انداخت: هر دومون.

_واسه تو شاید یکم خطرناک باشه چون یه معتاد

مشتری ثابتت شده که هر لحظه به وجودت نیاز

داره. شاید خسته ات کنه با خواستنش، شاید کلافت

کنه… شاید انقدر خمار بشه که برای داشتنت به

هر ریسمونی چنگ بندازه. آدم معتاد، تعادل نداره

و جز داشتن اون جنس مرغوب به چیزی فکر

نمیکنه. این شاید برات خطرناک باشه.

یاسمین که عمیق نگاهش کرد، نفسش حبس شد.

 

_اما واسه من… داستان متفاوته. بعد از چندین

سال خماری، یه جنس ناب با درصد خلوص بالا

گیرم اومده که اگه بخوامم نمیتونم از دستش بدم.

چشم میچرخونم باید ببینمش، دست دراز میکنم باید

بغلش کنم، بو میکشم باید پیداش کنم. من جز اون

جنس دیگه به هیچی فکر نمیکنم، فقط میخوام

باقی مونده ی عمرم و با چنگ و دندون واسه

خودم نگهش دارم.

 

 

#پارت_899

 

 

سرش بی هوا تاب خورد و ریه هایش برای تنفس

عمیق تر به تقلا افتاد.

_خطری هم نداره اما خب… ترس چرا! ترس از

دست دادنش میتونه تبدیلش کنه به همون دیوی که

چندین سال یه لبخند و از اطرافیانش دریغ کرده.

همون دیو ترسناک زشت… خطرش واسه خودش

نیست واسه اطرافیانشه و شاید همون جنس نابش!

انگار قلب یاسمین را نیش زدند که آن طور میان

سینه اش به دل دل زدن افتاد. دیگر نگاهش نکرد.

سر گذاشت روی کتفش و خودش را بیشتر توی

آغوشش چپاند. نگاه ارسلان هم به درختان سر به

فلک کشیده و سالخورده ی باغ بود.

_جنس نابت خیلی دوست داره ارسلان خان.

 

 

شاید این جمله ی بی هوا، از اولین نوبرانه های

بهار بود. به سبزی گوجه سبز های هوس انگیز،

به قرمزی توت فرنگی های عاشق یا دلبری

شکوفه های سفید رنگ…

دهان ارسلان باز شد تا بگوید “منم همینطور” اما

ورود ناگهانی اردلان، دهانش را بست و چشمش

ماند به سینی توی دست او…

_ایشالا که مزاحم خلوت عاشقانه تون نشدم.

یاسمین جا خورده خواست از آغوش ارسلان جدا

شود که او اجازه نداد و جواب اردلان را با لحن

مخصوص خودش داد.

_دو بار دیگه این اتفاق بیفته، بلیتت توی دستته!

 

 

اردلان خنده اش را توی دهانش جمع کرد و

یاسمین با ضرب و زور و خجالتی که توی

نگاهش جا خوش کرده بود، دست او را از دور

تنش جدا کرد.

_شوخی میکنه داداشت، ناراحت نشیا…

ارسلان بی حرف ابروهایش را بالا داد. اردلان

لبخند زد و سینی را روی میز مقابل آن ها گذاشت.

_تو این هوای سرد چایی میچسبه!

یاسمین با دیدن ظرف حاوی کیک خانگی که به

حتم کار ماهرخ بود دست هایش را بهم کوبید.

_آخ جون…

 

 

اردلان ایستاد مقابل برادرش و دست پشت گردنش

کشید.

_یه چیز بگم داداش؟

_دو چیز بگو… فقط کوتاه و مختصر!

یاسمین چپ چپ نگاهش کرد: اذیتش نکن.

اردلان خندید. کمی من من کرد و مشخص بود

مردد است برای گفتن حرفش!

_میگم اجازه میدی شب سال تحویل متین و آسو

هم…

_معلومه که نه!

 

 

 

 

#پارت_900

انقدر محکم و تند جواب جمله نصف نیمه اش را

داد که ذوق یاسمین هم کور شد. اردلان لب بهم

فشرد و با دیدن اخم های او، سری تکان داد و

تنهاییشان گذاشت.

یاسمین لیوان چای اش را برداشت و نفس عمیقی

کشید!

 

 

_خدا تو فرستادن یه شوهر برام، ارادت ویژه ای

بهم داشته واقعا… خدایا شکرت.

_شروع نکن یاسمین. سر چیزی هم که من بهش

رضایت نمیدم اصرار نکنید. به اندازه کافی واسه

این بچه بازیا تحت فشار هستم.

یاسمین کف دو دستش را دور بدنه ی داغ لیوان

حلقه کرد تا تن سردش تحت تاثیر گرمای آن آرام

بگیرد.

_به متین و آسو اصرار نمیکنم اما چند تا خواسته

دارم که اگه بخوای باهاشون مخالفت کنی واقعا

قلبم از این همه زندانی بودن درد میگیره ارسلان.

چشم های ارسلان گرد شد: زندانی؟

 

 

اخم هایش با مکث او توی هم رفت: لابد منم…

_منظورم این نبود. چرا میزنی جاده خاکی

ارسلان؟

ارسلان پوفی کشید و چای اش را برداشت. اخم

هایش با یک من عسل هم باز نمیشد! دست یاسمین

آرام روی بازوی او نشست و با لحن نرمی سعی

کرد خواسته اش را بیان کند.

_من یه دخترم ارسلان. جدا از هر چیزی، به یه

سری تفریحات احتیاج دارم. حق اینم ندارم؟

_من کی گفتم تو حق نداری؟ ولی شرایط و…

 

 

_بذار بگم چی میخوام بعد تو بسنج ببین چقدر

خطر داره. بابا بخدا این چند وقت جز گلوله و

زخم و خون با هیچی سر کار نداشتم.

انگار زخم به قلب ارسلان خورد. نفس عمیقی

کشید و پلک هایش را برهم کوبید. یاسمین لبخند

زد و شروع کردن به گفتن دلخوشی های

کوچکش!

_اول اینکه دلم میخواد با تو بریم خرید کنیم.

دوتا از انگشتانش را بهم چسباند و زل زد به

چشمان خیره ی او…

_دوتایی… بدون هیچ محافظ و کوفت و

زهرماری.

 

 

ارسلان سعی کرد با اخم هایش توی ذوق او نزند.

خبی گفت و همین راه را برای دخترک باز کرد…

_بعدش اجازه بده من برم آرایشگاه. یه دستی به

سر و روم بکشم… تو رو خدا قیافمو ببین! برم

یکم موهامو کوتاه کنم بعد شاید رنگشون کنم.

این ابروهام یکم حالت بگیره… شاید رنگ اونا رو

هم عوض کردم.

ارسلان لبخند کمرنگی زد: خب؟

 

 

#پارت_901

 

 

نگاه یاسمین برق میزد.

_بعد… بعدش میشه دوتایی بریم چند تا عکس

خوب و قشنگ بگیریم ارسلان؟

صورت ارسلان باز شد. رعدی تو چشمهایش زد

که تفسیر بدی نداشت اما دخترک را ساکت کرد.

_عکس؟

یاسمین مظلوم شد و گردنش را کج کرد.

_ما مثلا زن و شوهریم. نباید باهم عکس داشته

باشیم؟

 

اکسیژن درست میان انشعاب های دستگاه تنفسش

حرکت نمیکرد که لیوان را چسباند به لب هایش.

آخرین بار کی عکس گرفته بود؟!

یاسمین نفس عمیق و بغضش را کنترل کرد.

_خواسته هام همینا بود. زیادن بنظرت؟

نه زیاد نبود. فقط برای مردی که روز قبل تهدید

شده بود و هشدار داده بودند که باید حواسش را

جمع کند تا تبدیل نشود به یک مهره ی سوخته،

همه چیز زیادی ترسناک بود. خصوصا جان اویی

که به زنده ماندن خودش بند بود.

_نه زیاد نیست…

 

 

یاسمین لبخند امیدواری زد. برق چشمهایش با هیچ

چیز قابل قیاس نبود!

_پس میریم؟ هم لباس بخریم هم آرایشگاه و هم

عکاسی؟

_اگه بگم نه که خب… لابد بازم قهر میکنی و

میخوای شب پیشم نخوابی.

یاسمین خندید. انگار مایعی خنگ توی رگ هایش

تزریق شد.

_بیخود نیست که دوست دارم ارسلان خان.

رنگ سیاه چشمهای ارسلان سردرگم مانده بود

میان احوال بهاری اش! هم روشن بود هم در عین

 

 

حال دلگیر… به جمله اش اعتنا نکرد که دست و

پایش سست نشود.

_فقط قول بده نری موهات و زرد نکنی.

چشم های یاسمین اول گشاد شد و بعد بلند خندید.

ارسلان خودش هم خنده اش گرفت…

_نه بابا. زرد چیه! میخوام یه رنگی بذارم که یه

درجه روشن تر بشه فقط… خوشت میاد حتما،

مطمئنم.

_مهم اینه که خودت خوشت بیاد… موهای خودته.

یاسمین لبخند شیرینی زد و سرش را تاب داد.

 

_قربون روشن فکریت شوهر عزیزم! فقط لباس

خریدن و عکس گرفتنم پابرجاست دیگه؟ آره؟

ارسلان برشی کیک را توی دهانش گذاشت تا

لبخند بی موقعش روی او را زیاد نکند. فقط پلک

زد که یعنی آره و یاسمین از ذوق و خوشحالی،

سرش را نزدیک گوشش برد.

_خفت کردنت تو اتاق پروو باید خیلی جذاب باشه

ارسلان خان.

کیک پرید توی حلق او و صدای خنده ی یاسمین

کل عمارت را پر کرد. چه بهار شیرینی توی راه

بود.!..

 

 

 

 

#پارت_902

با دیدن خودش توی آینه لبخند پررنگی روی لب

هایش نشست. دستی به موهای سشوار شده اش

کشید که حالا رنگش از مشکی به بلوطی تغییر

کرده بود. زنی که پشت سرش ایستاده بود با

سیاست لبخند زد…

_ماشالا چقدر خوشگل شدی. این رنگ چه بهت

اومد!

یاسمین با خجالت سرش را تکان داد و تشکر کرد.

روی صندلی نشست تا کار ابروهایش هم انجام

 

 

شود. فقط میخواست تمیزشان کند و از رنگ

کردنشان پشیمان شده بود!

با دیدن دختری که کنارش با فاصله نشست اخم

کمرنگی میان ابروهایش جا خورد کرد. از همان

از اول باهم وارد شده بودند و حس میکرد نگاه

هایش گاهی زیادی سنگین میشود. حس خوبی

نداشت و سعی میکرد چشمش به او نیفتد…

_وا دختره ی دراز!

خودش از زمزمه اش خنده اش گرفت. دخترک قد

بلند و اندامی ورزشکاری داشت و همین باعث

شده بود توجهش جلب شود و ناخودآگاه کمی

حسادت کند. زن که مقابلش ایستاد، پلکی زد و به

صندلی تکیه کرد.

 

 

_تو رو خدا نازک نشه ها… عادت ندارم.

_نه خوشگلم سنت کمه، ابروهاتم قشنگه، حواسم

هست.

یاسمین لبخند زد و چیزی نگفت. نگاهش سمت

ساعت برگشت، یک ربع بیشتر زمان نداشت.

ارسلان گفته بود سر ساعت پنج بیرون منتظرش

است. هنوز هم باورش نمیشد که او با پیشنهادی که

دو روز پیش داد موافقت کند و حالا بعد از مدت

ها قرار بود در خیابان چرخ بزند.

با سوزشی که زیر پوست ابرویش راه گرفت

محکم لب گزید. یک دست زن روی پیشانی اش

بود و با دست دیگرش افتاده بود به جان ابروهای

بخت برگشته اش.

 

 

_چند سالته؟

ارسلان تاکید کرده بود با کسی زیاد حرف نزند و

بیشتر ساکت باشد. اما دلیلی نداشت جواب این

سوال پیش افتاده را هم ندهد!

_بیست و دو…

_ازدواجم کردی؟

_بله…

زن لبخندی زد و با کلی افاده گفت:

_دیدم به صورتت دست نزدی واسه همونه پس،

کوچیکی.

 

 

یاسمین با تعجب ابرو بالا انداخت و خیره ماند به

صورت او که دیگر جایی برای ژل و فیلر باقی

نگذاشته بود. چیزی نگفت و ترجیح داد ساکت

بماند تا مغزش سوت نکشد. کار زن که تمام شد،

خداروشکر آرامی گفت و سمت لباس هایش رفت.

 

 

#پارت_903

پالتویش را پوشید و شالش را روی سرش انداخت.

با کارتی که ارسلان بهش داده بود، سمت زن

رفت تا هزینه را حساب کند. همان لحظه آن

 

 

دخترک قد بلند هم با آن چهره ی عبوس کنارش

ایستاد. انگار کار او هم تمام شده بود. یاسمین

عصبی لب بهم فشرد و بعد از گرفتن کارت و

تشکر از زن و کادرش از آرایشگاه خارج شد.

ارسلان دست به سینه مقابل ساختمان ایستاده بود و

یاسمین با دیدنش از همان فاصله برق چشمهایش

را دید.

_سلام ارسلان خان نامدار.

در اصل میخواست با این لحن از زیر نگاه

خریدارانه ی او بگریزد اما ته دلش قند کسی با

دست و دلبازی آب میکرد. ارسلان جوابش

سلامش را داد و با نگاه به پشت سر او، به ماشین

اشاره کرد.

 

 

_برو بشین…

_وا… یعنی چی؟ نمیخوای بگی خوشگل شدم یا

نه؟

ارسلان فقط پلکی زد و بازویش را گرفت.

_سلام آقا…

یاسمین فوری برگشت و دیدن آن دختر آخرین

تصورش بود. زبانش به کامش چسبید با تعجب به

چهره ی سخت ارسلان نگاه کرد که جواب

سلامش را با تکان سر داد.

_اوضاع عادی بود؟

 

 

_بله قربان. همه چی مرتبه!

ارسلان دوباره سری تکان داد و رو به دخترک

گفت که مرخص است. دخترک هم سوار دویست

و شش مشکی رنگی شد و کوچه را دور زد. دست

فرمان خوبی هم داشت! شاید حتی چند مرد را هم

با توان بدنی اش حریف بود.

یاسمین یک لحظه چشمهایش را بست و بعد دست

ارسلان را از روی بازویش پس زد. تا ته ماجرا

را خوانده بود.

_واقعا که…

مقابل چشم های حیرت زده ی او با عجله طرف

دیگر ماشین رفت و سوار شد. ارسلان با مکث

 

 

کوتاهی کنارش نشست و زل زد به چهره ی

تخسش…

_خوبه که موهات و زرد نکردی.

یاسمین پوزخندی زد و دستش را لب پنجره

گذاشت. بغض ته گلویش را قلقلک میداد…

میترسید یکهو آبسه اش بترک و فوران کند.

_یاسمین؟

دخترک کوتاه نگاهش کرد: بله؟

از آن قهر کردن های بچگانه چند ماه پیش هم

فاصله گرفته بود. نگاهش اما دلخوری را هوار

میکشید. حتی ته ذهنش هم فکر نمیکرد که

ارسلان هنوز بهش شک داشته باشد.

 

 

_ولی خوشگل شدیا…

یاسمین خودش را کنترل کرد تا از حرص جیغ

نکشد. فقط لب و گردنش را برایش کج کرد:

_مرسی… حالا روشن میکنی بریم؟

 

 

#پارت_904

ارسلان کلافه نفسش را بیرون فرستاد.

 

_الان چون بهت دیر گفتم خوشگل شدی ناراحتی

یا داستان چیز دیگه ایه؟

یاسمین چشم گرد کرد:

_تو فکر کردی من بچه کوچیکم که بخاطر همچین

چیزی ناراحت شم؟

_خب پس در عرض دو دقیقه چیشد که اینجوری

ماتم گرفتی؟

یاسمین کمی در چشم هایش خیره ماند و بغضش

را قورت داد.

_واسم بپا گذاشتی؟ ترسیدی از دستت فرار کنم؟

 

 

سر ارسلان با حالت بدی تکان خورد. انگار

متوجه حرفش نشده یا نمیخواست جمله اش را

هضم کند.

_چی گفتی؟

_این دختره ی دراز کی بود ارسلان؟ همش تو

آرایشگاه منو میپایید و نگاهم میکرد. بعدم که…

واقعا فکر کردی من یه جوری میذارم و میرم؟

ارسلان نمیدانست بخندد یا عصبی شود و صدایش

را بالا ببرد. یاسمین روی تمام حرکاتش حساس

شده بود.

_این حرفای بچگانه چیه؟ بپا؟ فکر میکنی من

بهت شک دارم؟

 

 

دستی به صورتش کشید و اخم و لحنش را کنترل

کرد.

_این دختر مراقبت بود که بلایی سرت نیاد

یاسمین. بپا چه کوفتیه؟ من اگه همچین فکری کنم

اصلا میارمت بیرون؟

یاسمین لحظه ای حس کرد سر و تهش کردند.

نگاهش هم نرم تر شد. اما وا نداد… حس میکرد

گند خورده به کل خوشی امروز و برنامه هایش…

_قانع شدی حالا؟ یا نه باید وسط کوچه هم یه

حرکتی بزنم؟ مثل اینکه خوشت اومده.

یاسمین چپ چپ نگاهش کرد و دستش را لب

شیشه گذاشت.

 

 

_لازم نکرده. خودم فهمیدم! احمق نیستم که.

بعد دوباره زیر لب طوری که ارسلان بشنود.

ناسزا بار آن دخترک بخت برگشته کرد.

_دختره ی درازه زشت… عبوس بد اخلاق. اه

اه…

ارسلان نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. ماشین

را روشن کرد و راه افتاد.

_چرا بهش میگی دراز؟ اتفاقا انقدر دختر با

استعدادیه… خودم آموزشش دادم. قدش بلنده دیگه!

یاسمین چنان حرصی شد که سریع برگشت و

مشت محکمی به بازوی او کوبید. ارسلان بلند

 

 

خندید و لپ او را کشید. صدای جیغ او و خنده ی

ارسلان، بند آن دلخوری را پاره کرد که دوباره

دخترک با لب های جمع شده، پرسید “خوشگل

شدم؟” و ارسلان با کوبیدن پلک هایش برهم و

نگاه پر حرارتش دلش را گرم کرد!

 

دوستان مریم جان به یه دلیلی یک هفته ست در

بستر بیماری هستن و هنوزم بهبود پیدا نکردن.

برای این هفته هم ده پارت در اختیار من گذاشتن

که الان دوتای آخریشو آپ کردم براتون.

 

 

تماس گرفتم باهاشون هنوزم حالشون مساعد

نیست… امید دارن که ایشالا تا فردا پس فردا بهتر

شن و برگردن.

شب بخیر

 

#پارت_905

نگاهش سرگردم بین رگال های پیراهن مردانه

میچرخید که ارسلان بی هوا کیفش را از دستش

کشید. یاسمین با ترس برگشت و با دیدن او که

کارتی آبی رنگ را توی کیفش گذاشت، ابرو درهم

کشید و حواسش از لباس ها پرت شد.

_چیکار میکنی ارسلان؟

 

 

_این کارت شناساییته، با همون مشخصاتی که

خونه احمد داشتی، حواست باشه، تو یاسمین

ارجمند نیستی.

دهان یاسمین باز نشده از شدت تعجب بسته شد.

سرش با حالت بدی تکان خورد و تُن صدایش چند

درجه اوج گرفت…

_چی داری میگی؟

ارسلان زیپ کیفش را بست و دوباره آن را روی

دوش او آویزان کرد.

_فقط حرف گوش کن یاسمین… واسه توضیح

دادن چرای این قضیه بعدا وقت هست، الانم جای

مناسبی نیست.

 

 

دخترک پوزخندی زد که ارسلان انگشت اشاره

اش را توی لپش فرو کرد. بوتیک خلوت بود اما

توجه فروشنده برای چرب زبانی مدام پی شان

میدوید.

_بعدا یاسمین… بعد!

دخترک نفس عمیقی کشید و چند ثانیه چشمانش را

بست. با پلک زدنش، لبخندی کنج لب ارسلان

نشست.

_حالا داف شدی قرار نیست واسه من قیافه

بگیری.

 

 

یاسمین محکم لب هایش را روی هم فشرد تا لبخند

بی موقع و نگاه خیره ی او، دین و ایمانش را به

باد ندهد.

_یه پیراهن انتخاب میکنم، میری پرووش میکنی.

ارسلان جفت ابروهایش را بالا انداخت و نگاهش

به ردیف رگال انتخابی او ماند. در سکوت عقب

ایستاد و اطرافش را از نظر گذراند. یک

امروز…بخاطر دل دخترک و آرامشش هیچ

محافظی همراهشان نبود.

تنها امنیتش همان ُکلت توی کمربندش بود که

استفاده کردن ازش میان پاساژ و جمعیت تقریبا

غیرممکن بنظر میرسید.

_این چطوره؟

 

 

نگاه از فروشنده جوان گرفت و داد به دخترک که

یک پیراهن مردانه با رنگ صورتی چرک میان

انگشتانش بود. خنده اش را پشت لب هایش فرستاد

و کف دستش چسبید به دهانش…

_اصلا چرا مردا باید این رنگ و بپوشن؟

یاسمین کاور را پایین آورد. لبخند روی لبش پر

بود از حرص و خشم…

 

 

#پارت_906

 

 

_چون هیچ رنگی جنسیت نداره و همه میتونن

ازش استفاده کنن ارسلان خان. این حرفای عهد

بوقی رو بنداز دور و یکم آپدیت باش.

لبخند روی لبش پهن تر شد:

_حالا سایزت چنده بگم برات بیارن؟

ارسلان با همان ابروهایی که دیگر جا برای بالا

رفتن نداشت، کاور را از او گرفت و سر جایش

آویزان کرد.

_شما یه دهه هفتادی روشن فکری. باشه، منم جای

بابابزرگت ولی میدونی که بنده جز مشکی و

طوسی و سرمه ای از رنگ دیگه ای استفاده

نمیکنم.

 

یاسمین در همان حالتی که بود، دستش را تکان داد

و آهانی معناداری گفت. با چهره ی سفت و سخت

و لبخند کج او، شک داشت با اصرار راه به جایی

ببرد اما… جای لجبازی فقط لبخند زد و یک قدم

عقب رفت.

_خب پس بفرما خودت انتخاب کن. نظر یاسمینم

به درک…

_یاسمین؟!

_جدی میگم، چون میدونم جز طوسی و مشکی و

سرمه ای از رنگ دیگه ای نمیپوشی و منم که از

هر سه تاشونم بیزارم پس حرفی نمیمونه. بهتره

خودت بری انتخاب کنی…

 

 

ارسلان دست روی چشمهایش گذاشت و زیرلب

“وایی” گفت که دخترک شانه بالا انداخت.

_منم تو همین فاصله واسه اردلان و دایی شایان

لباس هدیه انتخاب میکنم. اونا خوش سلیقه ان، مثل

تو نیستن.

_یعنی اینجا هم قهر و قیافه گرفتنت به راهه؟

_قهر؟ هنوز قضیه اون دختره ی دراز و یادم

نرفته ها…

ارسلان نتوانست جلوی لبخندش بگیرد.

_ولی جدی مهشید دختر خوب و کار درستیه!

دراز نیست، قدش بلنده. شبیه مدل هاست…

 

 

یاسمین اول چشم گرد کرد و بعد تا خواست جیغ

بکشد، ارسلان محکم جلوی دهانش را گرفت و

صدایش را تو گلو خفه کرد. همزمان هلش داد

سمت اتاقک های پُررو تا چشم فروشنده بهشان

نیفتد.

یاسمین زیر دستش به دست و پا زدن افتاده بود که

ارسلان دستش را از روی صورت سرخ شده ی

او برداشت.

_هیس دختر، آبرومون میره ها…

یاسمین نفس نفس میزد.

_بخدا… از اینجا بریم بیرون یه کاری میکنم که…

_مشکلی پیش اومده جناب؟

 

 

ارسلان فوری عقب رفت و همزمان برگشت سمت

پسر جوانی که با تعجب و کنجکاوی داشت

نگاهشان میکرد…

 

ضمن اطلاع خواستم بهتون بگم که گریز از تو

قرارداد چاپ داشته و بعد از اتمام از نشر علی

چاپ خواهد شد و ابداااا هیچ گونه فایلی از طرف

من نویسنده و با رضایت بنده منتشر نمیشه.

اما کاملش چند ماه توی همین چنل vipمیمونه.

ممنون

 

 

 

#پارت_907

یاسمین هول کرده شال ُسر خورده اش را مرتب

کرد و اجازه نداد ارسلان با آن اخم های وحشتناک

و لحن قابل پیش بینی اش زهره ی فروشنده را

بترکاند. لبخند زد و کف دستش روی بازوی

ارسلان کشیده شد.

_دنبال اتاق پررو بودیم. همینجاست؟

پسر جوان چشم باریک کرد و نگاه دواند میان

فاصله ی کم آن ها… با دیدن لبخند یاسمین سرش

را تکان داد.

_کدوم کار مد نظرتونه؟

 

 

یاسمین از فرصت استفاده کرد و همان رگال و

پیراهن انتخابی خودش را نشان داد. ارسلان کلافه

چشم هایش را بست و نیم نگاهش به دخترک،

لبخند او را پهن تر کرد.

_جنتلمن باش ارسلان خان. به حرف خانمت گوش

بده!

_خیلی روت زیاده…

لب بهم فشرد و با دیدن آن پیراهن صورتی دست

فروشنده که انگار سایزش را آورده بود، چشم غره

ی وحشتناکی حواله ی یاسمین کرد. خواست داخل

یکی از اتاقک ها برود که با دیدن نگاه پسرک

روی یاسمین، مکث کرد.

 

 

بازوی دخترک را گرفت و آرام سمت خودش

کشاند. اهل دعوا و درگیری میان خیابان و جمعیت

نبود وگرنه پسرک را به کرام الکاتبین حواله

میداد.

_اینجا واینستا و از اون لبخندای ژکوندت نزن

خواهشا.

یاسمین چشم گرد کرد:

_وا… ارسلان؟ خب منم میام تو!

ارسلان لبش را کج کرد. همین مانده بود او داخل

آن اتاقک تنگ شیطنت کند و روانش را بهم

بریزد.

 

 

_لازم نکرده، سنگین و رنگین بمون تا بیام. بذار

تا اخر امروز جنتلمن بمونم.

یاسمین لب برچید و نگاهش را سمت قفسه های

دیگر چرخاند. ارسلان با فکری درگیر داخل آن

اتاقک کوچک رفت و مشغول باز کردن دکمه های

پیراهنش شد. در را هم نبست، تا از درز باریک

آن، یاسمین را ببیند. بعد از ان همه اتفاقات

وحشتناک نمیتوانست نگرانش نباشد و با خیالی

راحت ازش دور بماند.

پیراهن را که پوشید، لبخند کجی روی لبش

نشست. شاید اولین بار بود که همچین رنگی توی

تنش مینشست. چهره اش باز شده و انگار کسی

رنگ پاشیده بود به پوست صورتش!

_پوشیدی همسر عزیزم؟

 

 

با شنیدن صدای او و لحن بامزه اش خنده تا پشت

لب هایش آمد و یقه ی پیراهن را صاف کرد. در

را باز کرد و به وضوح برق رضایت را توی

چشمهای یاسمین دید.

_اره ببین که آرزو به دل نمونی.

 

 

#پارت_908

 

 

یاسمین اطرافش را با دقت پایید و بعد… مثل برق

توی اتاقک پرید و در را قفل کرد. ارسلان جا

خورد و تا خواست بهش بتوپد، دخترک ذوق زده

بهش چسبید.

_وای نگاش کن تو رو خدا…

دستش را به یقه ی پیراهن رساند و مرتبش کرد.

ارسلان زل زده توی صورتش، چشم از لب هایش

نمیگرفت!

_چقدر بهت میاد، ببین… هیکلت انقدر جذاب و

سکسیه خب این رنگ بهت میاد.

ارسلان پلکی زد. باید خم میشد و لب های او را

میان همین ذوق و هیجانش میبوسید. میان همین

 

 

اتاقک تنگ و جامعه ای با عرفش دست و پایش را

بسته بود.

نگاه دخترک گیر کرد به چشم هایش و سرش

ناخودآگاه عقب رفت…

_میشه بخریش؟ نهایتش فقط واسه خودم تو

عمارت میپوشی خب…

ارسلان تعارف نکرد. صادق و صریح جوابش را

داد.

_بخرمم نمیپوشم. خودت اخلاقمو میدونی…

شستش روی گونه ی او کشیده شد و آرام گفت؛

 

_اگه بخرمم فقط واسه دل توعه. وگرنه…

قلب دخترک زیر و رو شد. انگار از یک

سرازیری سر خورد پایین و زیر پایش خالی شد.

خندید و روی نوک کتانی های رنگی اش ایستاد تا

قدش به او برسد. بوسه اش کوتاه اما دلچسب

بود… دلش میخواست بیشتر شیطنت کند تا دست و

پای ارسلان سست شود اما بیشتر از این هم نمیشد

ریسک کرد.

عقب رفت و با چشمکی رو به چهره ی جمع شده

ی او که ناشی از ضربان بالای قلبش بود، گفت؛

_به هر حال دخترای قد بلند نمیتونن اینجوری رو

پنجه پا وایسن و دلبری کنن ارسلان خان.

 

 

نفس های ارسلان انگار حرص پیچیدن به نفس

های او را میزد که اینطور از سینه اش خارج شد.

در سکوت دست بالا برد و دکمه های پیراهن را

باز کرد.

_برو رنگ قهوه ای همین پیراهن و برام بیار…

اخم های یاسمین جمع شد.

_عه ارسلان؟ یعنی اینو نمیخری؟

_میخرم، برو اونم بیار. دیگه هم داخل نیا…

یاسمین کلافه نفسی گرفت و پیراهن را از او

گرفت.

 

 

_خواستی دکم کنی فکر نکن نفهمیدم.

_نه پس، میخوای اینجا وایسی هی منو با این

کارات ُشل کنی؟

یاسمین با خنده لبش را زیر دندانش کشید و در را

باز کرد. غرغر ارسلان را لحظه ی آخر شنید.

_هی دهن منو باز میکنه…

وقتی بیرون رفت نگاه معنادار همان پسر رویش

نشست اما با لبخند و سیاست سعی کرد همه چیز

را عادی جلوه دهد.

 

 

 

 

#پارت_909

گوشش به حرف های محمد بود و نگاهش به

یاسمین که ایستاده بود پشت ویترین یک

طلافروشی و مدام با چشمش چیزی را محک

میزد.

_از آتلیه ساعت هفت و نیم براتون وقت گرفتم آقا.

نزدیکای همون پاساژه…

ارسلان “خیلی خبی” گفت و سمت یاسمین رفت.

_اوضاع تو دستته؟

 

 

_اره اقا دو تا از بچه ها مدام تو پاساژ مراقبتونن.

دور وایستادن که خودتون متوجه نشین!

_مراقب اردلان باش.

محمد چشمی گفت و ارسلان با نفس عمیقی تماس

را پایان داد. کنار دخترک ایستاد و رد نگاهش را

گرفت. چشمش مانده بود به یک جفت حلقه ی سفید

طلایی ساده…

_دوسش داری؟

نگاه سرگردان یاسمین برقی داشت که نمیشد نادیده

اش گرفت. اهومی گفت و چشمش را سوق داد

سمت ردیف دستبند ها… نمیخواست مستقیم به او

رو بیندازد.

 

 

_خیلی قشنگن.

ارسلان جای جواهرات، خیره بود به نیمرخ او…

_میخوای برات بخرم؟

یاسمین با تعجب نگاهش کرد: چیو؟

_هر چی که دوست داری. فرقی نمیکنه!

یاسمین لب گزید و شانه هایش را بالا انداخت.

قطعا ارسلان مردی نبود که به همین سادگی به

خواسته های قلبی و ذهنی او پی ببرد. خصوصا

در اینطور مسائل کسی باید مدام کمکش میکرد!

 

 

_میشه حلقه های جدید بخریم؟

ارسلان لبخندی زد و پاکت های خرید را توی

دستش جا به جا کرد.

_از اونی که داری خوشت نمیاد؟

نگاه دخترک از چشمان او فراری شد.

_نه ارسلان، من این حلقه رو با عشق دستم

نکردم. یعنی اون موقع عاشقت نبودم، تو هم که

بزور نشسته بودی کنارم.

دست چپش را بالا آورد و رینگ ساده را نشانش

داد.

 

 

_هر وقت میبینمش حس میکنم بزور داری تحملم

میکنی. مثل همون روز عقد که اصلا راضی

نبودی.

نفس ارسلان سنگین شد. اخم هایش دوباره توی هم

رفت و لحنش برگشت به همان حالت سابق…

_الان جای این حرفاست؟

 

 

#پارت_910

 

 

دست دخترک مشت شد. انگار کسی پا گذاشته بود

بیخ گلویش و مدام آن توپک بغض را لگدمال

میکرد.

_فقط حقیقت و گفتم. حتی اگه مزخرف باشه.

_معلومه که مزخرفه. بعد از اون روز هزارتا

اتفاق افتاده. الان دوتا حلقه دیدی وایستادی جلوم

نطق میکنی؟

سرش بی اراده تکان خورد و انگشت اشاره اش را

سمت خودش گرفت.

_من الان اون آدم سابقم؟ بنظرت این مردی که

راحت از سر و کولش بالا میری با اون روز

زیادی فرق نکرده؟

 

 

یاسمین خنده اش گرفت… چقدر دلش آرام بود.

جملات ارسلان در حین خشم و تندی هم تمام

تشویش را از دلش ربوده بود.

_حالا انقدر عصبی نشو. اشتباه کردم…

_نخند، وسط مردمم میتونم بزنم ادبت کنم.

یاسمین ابروهایش را بالا فرستاد؛

_منم میتونم وسط مردم بیام و ببوسمت. میدونی

که… حیا سرم نمیشه.

ارسلان دستی به صورتش کشید و چشمانش را

توی حدقه چرخاند. هم خسته بود هم درمانده از

شیطنت های تمام نشدنی دختر مقابلش…

 

 

_حالا خودت متوجه تفاوت های وحشتناکم شدی؟

دیگه ازم حسابم نمیبری.

یاسمین خندید. به ردیف دستبند ها اشاره کرد و با

شیطنت گفت؛

_ما واسه همه کادو خریدیم، تو نمیخوای واسه

همسر عزیزت عیدی بخری ارسلان خان؟

ارسلان با نگاهی به دستبند ها لبش با تمسخر را

کج کرد.

_امروز دهنمو سرویس کردی همسر عزیزم؟

حواست هست؟

یاسمین چپ چپ نگاهش کرد و در مغازه را باز

کرد.

 

_بیا انقدر غر نزن… یه جوری رفتار نکن انگار

دوست دخترتم و آویزونت.

ارسلان با حرص خندید و قبل از داخل رفتن

نگاهی به اطراف انداخت تا آدم های محمد را با

چشم ببیند. با دیدنشان آن سوی نرده ها خیالش

کمی راحت شد. داخل که رفت یاسمین از فروشنده

خواست تا حلقه ها را بیاورد.

_بیا امتحان کن ارسلان. ببین اندازه دستت میشه؟!

خودش هم زودتر حلقه را توی انگشتش انداخت.

برق چشمانش با آن ذوق روی لب هایش با هیچ

چیز قابل مقایسه نبود. ارسلان بخاطر دل او، حلقه

را با رینگ توی دستش عوض کرد و وقتی

 

 

یاسمین دستش را کنار دست او برد، نتوانست

لبخند نزند…

 

 

#پارت_911

_چرا غذاتو نمیخوری؟

سر یاسمین پایین رفت و نگاهی به بشقاب غذایش

انداخت که هنوز دو قاشق کامل هم توی دهانش

نگذاشته بود. قاشق را میان انگشتانش تاب داد و

چشمانش با چشمان کنجکاو او دوخت.

 

 

_میریم عکس بگیریم دیگه؟

ارسلان با تکان سر جوابش را داد و انگار نفس

دخترک زیر کوهی گیر کرده بود که آن طور با

فشار از سینه اش رها شد.

_چرا یهویی ماتم گرفتی؟

_امروز خیلی با دلم راه اومدی، حس میکنم یه

چیزی اشتباهه.

ارسلان خنده اش گرفت و در همان حالت سرش

را تاب داد و لیوان نوشابه اش را سر کشید.

_شک نکن به اشتباه بودنش.

 

 

یاسمین با اخم نامش را صدا زد و او با همان لبخند

گفت؛

_پاشدم با یه دختر اومدم خرید… غرغراشو تحمل

کردم، مجبور شدم باهاش بیست تا بوتیک و بگردم

و براش طلا بخرم، الانم نشستم تو یه رستوران

فانتزی فست فود میخورم، تازه قراره یکم دیگه

برم آتلیه و عکس بگیرم. بخدا اینا فاجعه ست…

با دیدن قیافه ی درهم او و لب های برچیده اش، با

لبخند حرص درآری ادامه داد؛

_اوه اون پیراهن صورتی و یادم نبود. جای اشتباه

برام نذاشتی تو دختر…

 

 

نگاه مات یاسمین چند ثانیه بهش ماند. تکه ای از

سیب زمینی را توی دهانش گذاشت و با دلخوری

گفت؛

_شاید خنده دار باشه ولی ما فقط یه روز مثل

آدمای عادی زندگی کردیم ارسلان. البته زندگی که

نه… اینجوری رفتار کردیم.

_مسئله اینه که من هیچ وقت مثل آدمای عادی

زندگی نکردم و هیچ وقتم نتونستم اداشو دربیارم.

یاسمین فقط تلخند زد. اشتها نداشت و بزور با

سیب زمینی های سوخاری تو ظرف بازی میکرد.

امروز بهش خوش گذشته بود و شاید الان زمان

مناسبی برای دوره کردن حقیقت های تلخ زندگی

شان نبود.

 

 

باز هم لبخند زد و سعی کرد حواس ارسلان را هم

از این بحث بی فایده پرت کند.

_برات کت و شلوار آوردم با پیراهن سفید که تو

آتلیه بپوشی.

سریع انگشت اشاره اش را مستقیم سمت دهان باز

شده ی او گرفت؛

_میپوشی و هیچ بهانه ای هم نمیاری. شاید من و

کشتن و بعدش دیگه هیچ وقت نتونیم عکس

بگیریم.

 

 

 

 

#پارت_912

جمله ی دومش دهان ارسلان را بست و جایش

چنان اخم هایش را درهم برد که یاسمین از گفته

اش پشیمان شد.

_شوخی کردم بخدا.

_امروز از اخلاق خوبم سو استفاده کردی و

مزخرف زیاد گفتی. حواست باشه!

هراسی که توی دلش بود با آن همه اتفاق ریز و

درشت و بعد از تمام تهدیدها، قطعا نمیشد از این

جمله بی تفاوت عبور کرد. قطعا هیچ چیزی

شوخی نبود!

 

 

یاسمین دنبال واژه میگشت برای توجیه کردن

حرفش و ارسلان دنبال یک ثانیه آرامش…

_عصبی نشو… اشتباه کردم.

ارسلان بدخلق تر جوابش را داد.

_نفهم شدی که هر چیزی و رو زبونت میاری!

سر دخترک میان شرمندگی و استرس پایین رفت.

_خیلی خب… معذرت میخوام. بیا تمومش کنیم!

ارسلان نفس عمیقی کشید و سعی کرد از آن حفره

ی سیاه وحشت بیرون بیاید.

 

 

_یکم از اون دختره بگو…

ارسلان لبش را کج کرد: کدوم؟

حرص توی چهره و لحن یاسمین به خوبی مشهود

بود؛

_همون که از قد بلندش خوشت میاد.

_داستان نساز یاسمین. من فقط میشناسمش و بهش

اعتماد دارم. جز افراد وفادارمه!

یاسمین بی دلیل به ناخن های بلند دستش نگاه کرد.

 

 

_به به! چقدرم که دوسش داری. خب تعریف کن

چطور شد که برای آموزش اومد پیش تو؟ اصلا

چطور آدمیه؟

ارسلان به خوبی متوجه متلک های او شد.

_من فقط میدونم انقدر سختی کشیده که الان هیچ

فلاکتی تکونش نمیده.

ابروهای یاسمین بالا رفت.

_یعنی از منم بیشتر سختی کشیده؟!

ارسلان خیره شد توی چشمان کنجکاو و حسود او

و با مکث کوتاهی نفسش را رها کرد.

 

 

_از پونزده تا بیست سالگی سه بار بهش تجاوز

شده.

ضربت جمله اش آنقدر کاری بود که قاشق از

دست یاسمین افتاد. ارسلان ادامه داد؛

_تو همون برهه سه بار خودکشی ناموفق داشته.

بی کس و کار بوده و خب قانونم پشتش

درنیومده… انگیزه انتقام زیاد باعث شد کشیده بشه

تو این بیراهه!

 

 

#پارت_913

 

 

یاسمین میان حیرت و ناباوری با گلویی خشک

شده و چشمانی گشاد، زل زده بود به لب های او تا

بیشتر بشنود.

_اون روزی که فرستادنش پیشم، فکر کردم مثل

خیلیای دیگه بیفته تو کثاف کاری ولی… تا همین

الان میتونم قسم بخورم که اجازه نداده هیچ مردی

بهش نزدیک بشه.

یاسمین آب دهانش را سخت قورت داد؛

_خب… خب رفتارش با تو چطور بود؟

 

_منو که دید فهمید کاریش ندارم ولی تا روز اخر

اجازه نداد نوک انگشتم بهش بخوره. حتی حین

تمرینات!

یاسمین لب گزید و با تاسف چشمانش را بست.

_خیلی ناراحت شدم.

_ناراحت نشو… چون مهشید از هر سه نفری که

سرش این بلا رو آوردن انتقام گرفت و به خاک

سیاه نشوندشون. الانم چند تا مرد و حریفه. روح

سالمی نداره، خودتم متوجه رفتارای غیر عادیش

شدی اما محکمه… تو شرایط خطرناک بهترین

عکس العمل و نشون میده و خودش و مدیریت

میکنه.

 

 

حجم اطلاعات نزدیک بود مغزش را بپوکاند. با

همان حجم از ناباوری و حیرت زبانش را تکان

داد؛

_من اگه بودم بازم خودکشی میکردم ارسلان.

شایدم قلبم درجا وامیستاد.

_بله برای تویی که تو ناز و نعمت بزرگ شدی

داستان فرق میکنه.

نگاه یاسمین مات شد.

_یعنی چی؟ من سختی نکشیدم؟ خوبه خودت…

مکث کرد و با نگاه معنادار او روی صورتش،

دلخور گفت؛

 

 

_قطعا به اندازه اون دختر که نه، ولی من خیلی

بدبختی کشیدم. هر کی جام بود حتما یا فرار

میکرد یا یه بلایی سر خودش میآورد.

ارسلان دستش را زیر چانه گذاشت و همانطور

زل زل نگاهش کرد. یاسمین خجالت زده سرش را

پایین انداخت.

_همه که یه فرشته نجات مثل تو ندارن که تو اوج

بدبختی کمکشون کنه و عاشقشون کنه.

_عادت کردی بعد از بیخود حرف زدن، خودت و

لوس کنی؟

_واسه تویی که پر مگس و میگیری و منتظری تا

دعوام کنی، نباید خودمو لوس کنم؟

 

 

نگاه ارسلان نرم شد اما نخندید تا او پررو تر

نشود. شاید اگر سکوت نمیکرد، اخر امروز را

میان بحث و جدل میگذراندند.

 

 

#پارت_914

از شدت کلافگی سرش را انداخته بود پایین و مدام

با نوک کفشش به زمین ضربه میزد. صدای

صحبت یاسمین با عکاس می آمد که برایش راجب

مدل عکس ها توضیح میداد. عصبی دست هایش

را روی سینه جمع کرد و تکیه داد به صندلی تا

 

 

دخترک بعد از تمام شدن حرف هایش، مقابلش

ایستاد.

نگاهش بالا رفت اما دهانش به سرزنش باز نشده،

با دیدن لباس او بسته شد. یک اورال سفید تنش بود

و موهای بلند و سشوار کشیده اش را دورش رها

شده بود. نفسش بند آمد از زیبایی ای که فقط

مختص خود دخترک بود و هیچ ناخالصی نداشت.

_چطوره؟

یاسمین با لوندی مقابلش چرخی زد و لبخندش

باعث شد ارسلان پلک زدن را فراموش کند.

آرایش ملیحش را در اتاق پروو آتلیه انجام داده

بود.

_خوشگل شدم آقا ارسلان؟

 

 

لب هایش که کش آمد، یاسمین دست از شیطنت

برداشت. نگاهی به در سالن انداخت و با احتیاط

نزدیکش شد!

_اینو کی خریدی زلزله؟

یاسمین دستش را گرفت و مجبورش کرد تا بلند

شود.

_همین امروز، خیلی سوسکی، وقتی داشتی با

موبایلت حرف میزدی.

بعد هم دوشادوش او مقابل آینه قدی ایستاد و به

کت و شلواری که به اجبار تنش کرده بود، اشاره

کرد.

 

 

_باید یه چیزی میخریدم که به این تیپ دخترکش

شما بیاد یا نه؟

ارسلان نمیتوانست چشم ازش بردارد. از توی

آینه هم مستقیم خیره اش بود و نگاهش آرام

نمیگرفت. حقش نبود همین جا و همین لحظه با

بوسه های پی در پی جیغش را درآورد؟!

_اینجا دوربین داره؟

یاسمین با تعجب نگاهش کرد: وا؟ چطور؟

خیرگی او به لب هایش باعث شد دخترک فوری به

عقب هلش دهد.

_دیوونه کاری نکنیا… رژلبم و تازه زدم پاک

میشه.

 

 

ارسلان لبخند زد. باید به زیبایی اش اعتراف

میکرد… دخترک در هر شرایطی منتظر بود تا

محبتش را به رخش بکشد.

_خوشگل شدی.

انگار کسی گرد خوشی را روی چهره ی یاسمین

پاشید. سرش را کج کرد و با لبخند موهای زیبایش

را بیشتر به نمایش گذاشت.

_خیلی بخوای دلبری کنی، میام رژ لبت و پاک

میکنم.

 

 

 

 

#پارت_915

لبخند یاسمین جمع شد. دست هایش را بالا آورد و

روی یقه ی کت او کشید.

_ارسلان؟ لطفا تو گرفتن ژست ها همکاری کن.

باشه همسر عزیزم؟

ارسلان پلک جمع کرد: چه ژستی مثلا؟

_ببین از اونجایی که مثلا ما خیلی عاشق همیم و

عروسی هم نگرفتیم. باید چند تا عکس عاشقانه

داشته باشیم یا نه؟

 

 

ارسلان در سکوت چشمهای پربرقش را تماشا

کرد که نیش یاسمین باز شد.

_باید تو تاریخ ثبت شه یا نه؟

_انتظار داری جلوی غریبه برات حرکات

آرتیستی بزنم؟

پلک های یاسمین بهم خورد و مقابل آینه ایستاد.

دستی به لباسش کشید و فضای مدرن سالن را از

نظر گذراند.

_هیچی نمیشه. نگران نباش قرار نیست با این کار

جلوی یه غریبه خودتو کوچیک کنی.

ارسلان سر تکان داد.

 

 

_منظورم این نبود. من آدمی ام که از کسی

خجالت بکشم؟

یاسمین از توی آینه زل زد به چشمهایش؛

_پس راه بیا با دلم.

همان موقع زن عکاس با خوش رویی و آن تیپ

هنرمندی وارد سالن شد. وقتی مقابلشان ایستاد با

دیدنشان، نگاهش پر شد از تحسین…

_ماشالا چه زوج جذابی!

ارسلان کلافه یقه اش را صاف کرد و ترجیح داد

نگاهش را روی در و دیوار بچرخاند. یاسمین

 

جای او لبخند زد و تشکر کرد.

 

 

دخترک مشغول آماده سازی نور سالن شد و بعد

از چند دقیقه با کشیدن پرده ی سفید پشت آن ها،

دوربین به دست مقابلشان ایستاد.

_خب اگه آماده اید… بیزحمت با من همکاری

کنید.

یاسمین جان شما یک قدم بیا جلو و یه دستت و

بزن به کمرت… آها آره! آقا شما پشتش وایستا…

اره حالا همون طور که نگاه خانمت به دوربینه،

سرت و کج کن، انگار که میخوای گونه اش و

ببوسی.

ارسلان اول چشم گرد کرد و بعد با نفس عمیقی

سعی کرد خودش را کنترل کند. طبق گفته ی او

خم شد کنار سر دخترک و لب هایش را چند سانتی

متر دور تر از گونه اش نگه داشت.

 

 

صدای چیک چیک دوربین که پیچید توی

گوششان، ارسلان آرام زمزمه کرد؛

_حالا مثلا ببوسمت چی میشه؟

 

 

#پارت_916

یاسمین لبخند دندانمایی زد. نمیتوانست جوابش را

بدهد… با حس اینکه ارسلان نزدیک تر شد و نفس

هایش را روی گردنش حس کرد، سریع در همان

حالت سرش را چرخاند و زل زد به چشمهایش…

 

 

_وای عالیه… همینجوری بمونید.

نگاه ارسلان دوباره کشیده شد روی لب های سرخ

او…

_این قرتی بازیا چیه؟

_دو دقیقه ساکت باش!

با قطع شدن صدای شات ها، سر جفتشان چرخید و

زن دوباره شروع کرد.

_خب حالا… یاسمین جان تو جلوی شوهرت

وایسا، بچرخ سمتش و دستت و بذار روی کتفش،

ولی تو همون حالت یکم بچرخ سمت من… دست

دیگه ت و بذار روی سینه ی همسرت.

 

 

یاسمین با دقت سعی داشت حرفش را گوش کند.

_آقا شما هم یه دستت و دور کمر خانمت حلقه کن

و اون یکی دستت و بذار تو جیبت. نگاه جفتتون به

دوربین باشه، با لبخند…

یاسمین سریع لب هایش را کشید اما ارسلان فقط

ژست گرفت. زن چند شات زد اما با دیدن چهره

ی سخت ارسلان، دست از کار کشید.

_میشه یکم لبخند بزنید؟

ارسلان یک لحظه پلک هایش را بست و بعد چنان

منصوعی لبخند زد که زن از گفته اش پشیمان شد.

 

 

_حالا همینطوری که وایستادین، آقا دست خانمت

که رو سینه تونه رو بگیر تو دستت و یکم خم شو

به جلو… یاسمین جان شما هم گونه اشو ببوس…

صدای غرغر آرام ارسلان درآمد؛

_چرا تو ببوسی من نبوسم؟

یاسمین چپ چپ نگاهش کرد و بعد گونه اش را

بوسید. چند ثانیه در همان حالت ماند تا عکاس

شات زد. چهره ی باز شده ی ارسلان و برق

چشمهایش دست خودش نبود!

_خب عالی شد… حالا کامل روبروی هم بایستید.

دست خانم روی یقه کت اقا باشه… سرتونو

بچسبونید بهم و چشماتونو ببندید. آقا شما دو تا

دستاتو بذار رو پهلوی خانمت.

 

 

یاسمین باز هم طبق گفته اش عمل کرد و باز هم

ارسلان غر زد…

_عصبی شدم یاسمین.

_یکم تحمل کن دیگه.. عه!

_یاسمین جان حالا تو همون حالت شما روی نوک

کفشات وایسا و لب های همسرت و ببوس.

 

 

#پارت_917

 

 

ارسلان یک لحظه جا خورد و چنان گردنش سمت

زن چرخید که او بی اختیار از اخم هایش ترسید.

_ببخشید… ناراحت شدید؟

یاسمین آرام ضربه ای به ارسلان زد و گفت؛

_نه نه انجام میدیم. ناراحت چرا…

ارسلان نفس عمیقی کشید و وقتی با اخم زل زد

توی چشمهای دخترک، او لبخند زد و طبق گفته ی

زن، روی پنجه پا ایستاد و بوسیدش. به جفتشان

انگار برق سه فاز وصل شد… اما تصویرشان

آنقدر زیبا بود که زن با اشتیاق دورشان چرخید و

صدای شات زدنش سالن را پر کرد.

 

 

یاسمین یک لحظه با دردی در پایش پیچید صاف

ایستاد و سرش را عقب برد که ارسلان طاقت

نیاورد و با چنگ زدن پهلوهایش دوباره بوسیدش.

دخترک جا خورد و صدای زن عکاس هم

نتوانست از هم جدایشان کند..

_افرین… افرین همینجوری وایسید.

چهره ی دخترک با وجود پنکک رو به سرخی

میرفت. با فشاری به سینه ی ارسلان وادارش کرد

به عقب نشینی و او هم… انگار به خودش آمد. تند

نفس زد و سریع دست روی لب هایش کشید.

_دمتون گرم. عالی شد…

 

 

چهره ی خجالت زده ی یاسمین و اخموی ارسلان

هم دیدن داشت. با همان حس و حال تن دادند به

باقی ژست ها و شاید یک ساعتی درگیر شدند.

آنقدر که صدای ارسلان از خستگی درآمد و

خودش به دستور های زن پایان داد.

یاسمین راضی از تمام شدن عکاسی با خستگی

لباسش را عوض کرد و سمت ارسلان رفت که

داشت هزینه را حساب میکرد.

_کی آماده میشه؟

_ایشالا هفته دیگه آماده ست… به اسم آقای؟

_فرهام.

 

 

یاسمین کنارش ایستاد و از زن تشکر کرد. او هم

از رو نرفت…

_خیلی زوج خوب و عاشقی بودید. خداوکیلی حال

کردم!

یاسمین خندید و ارسلان هم انگار نه انگار که او

حرفی زده با خداحافظی کوتاه بیرون رفت. یاسمین

که بهش رسید، سریع بل گرفت؛

_خیالت راحت شد؟ بالاخره عکساتم گرفتی.

یاسمین خندید و شانه بالا انداخت.

_فکر نمیکردم انقدر همکاری کنی، حقیقتا

سوپرایز شدم.

 

 

_این اتفاق تو جهان یه بار افتاد و تموم شد. حالا

که تو تاریخ ثبت شدیم خوشحال باش.

یاسمین خندید. نگاه محبت آمیز ارسلان به چهره

اش همان چیزی بود که تا ابد میخواست…

 

 

#پارت_918

غروب بود و هوای عید تمام مردم را به تکاپو

انداخته بود. یک ساعت پیش از آتلیه بیرون آمدند

اما هنوز هم وسط شهر توی ترافیک بودند.

 

_من گرسنمه ارسلان!

نوچ کلافه ی او و عصبانیتش تنها جوابی بود که

در آن لحظه میتوانست به دخترک بدهد.

_نمیشه بریم یه جا شام بخوریم بعد برگردیم؟

_خیلی شلوغه، همینجوریشم ده برسیم عمارت

خوبه.

یاسمین شیشه های ماشین را پایین کشید تا هوای

خفه را بیرون کند. چشمش مانده بود به ثانیه شمار

چراغ قرمز…

_اردلان تنهاست؟

 

 

_نه محمد هست، شایانم پیششه. کلا از وقتی این

شازده برگشته شایان چتر انداخته اونجا…

یاسمین خندید.

_چه عیبی داره؟ بعد مدت ها یه خانواده دور هم

جمعن.

ارسلان با دیدن ثانیه شمار و ثانیه های باقی مانده،

عصبی شد. دهانش باز شد به ناسزا اما با دیدن

دخترکی که کنار شیشه ایستاده و روسری کوچکش

داشت خفه اش میکرد، سکوت کرد.

_یه گل نمیخری عمو؟!

 

 

سر یاسمین هم با تعجب چرخید. ارسلان بی حرف

فقط تماشایش کرد. نگاهش ماند به گل های رز

رنگی که لای زرورق پیچیده شده بود. توجهش

بیشتر روی دخترک بود که سن و سالش شاید

بزور به دوازده سال میرسید.

_ببین خانمتم منتظره. تو رو خدا بخر دیگه!

سر چرخاند سمت یاسمین که او با لبخند شانه بالا

انداخت.

_واقعا دوست داری؟ بخرم؟

چشم های گرده شده ی او دیدن داشت.

_اینم سوال کردن داره ارسلان؟

 

 

ارسلان چیزی نگفت که دخترک دوباره شیرین

زبانی کرد؛

_بخر عمو… همه خانما گل دوست دارن.

ارسلان پلک جمع کرد. لب های یاسمین با تمسخر

کج شد.

_یعنی اون بچه بیشتر بلده…

تراولی از جیبش درآورد و یک دسته رز بزرگ

را از میان دسته ها جدا کرد. چشم های دخترک با

دیدن تروال گرد شده بود.

_عمو این خیلی زیاد نیست؟

 

 

ارسلان لبخند کمرنگی زد: برو تا پشیمون نشدم.

 

 

#پارت_919

خنده ی شیرین او و با چال لپ های کوچکش،

لبخندش را پهن تر کرد. با شنیدن صدای بوق ممتد

ماشین ها و همهمه ی ترافیک حواسش جمع شد و

با حرکت کردن دیگر دخترک را ندید. از لاین

ترافیک که خارج شد، دسته گل را سمت یاسمین

گرفت.

 

 

_بفرما…

یاسمین با ذوقی کور شده دسته گل را گرفت.

انگار انتظار حرکت قشنگ تری را داشت.

_تو چرا انقدر نابلدی ارسلان؟

ابروهای او با تعجب بالا رفت:

_نابلدم؟ تو چی؟

_تو همینجور چیزا… دیگه هر کسی میدونه

اینطور مواقع باید برای زنش گل بخره.

_من از کجا باید میدونستم که تو گل دوست داری؟

 

 

یاسمین هر لحظه منتظر بود تا از مغزش دود بلند

شود. دستی روی گلبرگ های رنگی کشید و آرام

گفت؛

_همه زنا گل دوست دارن ارسلان جان. این

دونستن نمیخواد. فقط واسه جنابعالی هر چیزی

مبهمه و کلی آدم و حرص میدی.

ارسلان درمانده نگاه از چشمانش گرفت و سکوت

کرد. ساعت از نه گذشته بود و چیزی نمانده بود

صدای شکمشان به گوش هم برسد.

از یک چهار راه گذشت و بعد کنار اتوبان چشمش

افتاد به بساطی که کنار خیابان پهن بود و چند

نفری دورش جمع شده بودند. سرعت ماشین را کم

کرد و با دیدن کبابی، چند متر جلوتر ماشین را

نگه داشت.

 

 

_چرا وایستادی؟

ارسلان کمربندش را باز کرد؛ بشین میام الان.

یاسمین با تعجب به مسیر رفتنش خیره شد. از چند

ساعت ماندن در آرایشگاه و گشتن در پاساژ و بعد

آتلیه… خسته بود و پاها و کمرش دیگر نا

نداشت… ضعف دل و روده اش هم شده بود قوز

بالا قوز! نگاهش به گل ها که افتاد، بی اراده خنده

اش گرفت.

_پسره ی دیوونه! میگه دوست داری بخرم؟

سر چسباند به صندلی و حس آرامش میان تک

تک سلول هایش جان گرفت. کاش ارسلان همیشه

 

 

مثل امروز با دلش راه می آمد. کاش زندگی شان

عادی بود و بی دغدغه!

چشم که بست، همزمان در هم باز شد و بعد…

عطر کباب شامه اش را پر کرد. پلک هایش پرید

و صدای شکمش درآمد!

_وای…

ارسلان ظرف را روی پایش گذاشت و شروع کرد

به تکه کردن نان…

_ترسیدم از گرسنگی غش کنی.

یاسمین خندید و لقمه ی آماده را از دست او

گرفت؛

 

 

_خوب شد واسه این یکی دیگه ازم سوال نکردی.

 

 

#پارت_920

_تو وقتی گرسنه میشی مثل هاپو میشی. بعید نبود

تا عمارت تمام گناهامو به رخم بکشی!

یاسمین لب گزید: دیگه اونجوری هم نیستم

ارسلان.

ارسلان با لبخند لقمه ی دیگری برایش گرفت.

 

 

_خودتم بخور دیگه. چرا همه رو میدی به من؟

بعد تکه ای گوشت برداشت و بزور داخل دهان او

گذاشت.

_سرما خوردگیت تازه خوب شده ها… مثل بچه ی

خوب غذا بخور.

نگاه ارسلان با محبت به چهره اش ماند.

_از چند ماه پیش و سوسول بازیات به کجا رسیدی

یاسمین؟

_بده مگه؟ چند ماه پیش سیبل تهمت ها و بد و

بیراهات بودم الان دارم برات مامان بازی

درمیارم!

 

 

صورت ارسلان جمع شد.

_انقدر کوچولویی که مامان بودن بهت نمیاد.

یاسمین تکه ی دیگری از گوشت را سمت دهان او

گرفت.

_هر دختری تو هر سنی که مادر بشه، بزرگ

میشه و از پسش بر میاد.

تکه ی گوشت میان انگشتان ارسلان ماند.

ناخواسته وارد بحثی شده بودند که تمام عمر ازش

فرار کرده بود!

گوشت را داخل دهانش گذاشت و سعی کرد با

جویدنش، ذهنش را منحرف کند.

 

_زنگ زدم شایان، گفتم ما شب برنمیگردیم.

_خب قراره کجا بریم؟ آپارتمانت؟

_یکم تنها باشیم بد نیست که، هست؟!

یاسمین در سکوت لبخند زد. از آن خانه خاطره ی

خوبی نداشت. با همان سکوت به خوردن ادامه داد

و سعی کرد ترس ناشی از اتفاقات روز آخر را

فراموش کند.

_چرا ساکت شدی؟ همچین دل خوشی از عمارت

نداری که بگم دلت تنگ میشه!

_دل خوشی هم از اون خونه ندارم ارسلان.

 

 

ارسلان جا خورد. وقتی زل زد به چشم های او

خون در رگ هایش یخ بست. خودش هم یاد آن

شب کذایی افتاد! نگاهش با خجالت فراری شد و

اشتهایش هم یخ بست! یادش نمیرفت که یاسمین بعد

از آن شب، چقدر با دوری کردن خون به دلش

کرد. به غلط کردن انداختش تا دوباره رضایت داد

نوک انگشتش بهش بخورد.

_خب اگه دوست نداری نمیریم.

تاوان وحشی بازی هایش را باید میداد وقتی دل

دخترک هنوز هم بابت آن شب چرکین بود.

_میریم اونجا همه چی دوباره یادت میاد بعد

میخوای دوباره دهن منو سرویس کنی.

 

 

 

 

#پارت_921

یاسمین سر تکان داد و صادقانه گفت؛

_شماها مردین، شاید هیچ وقت این چیزهارو

تجربه نکنین. ولی یه زن تا آخر عمرش از بی

ارزش شدن و بی حرمت شدن میترسه.

انگار کسی با باتوم توی سرش کوبید. دستش لای

موهایش رفت و زبانش بزور چرخید؛

 

 

_هیچ توجیحی واسه کارم ندارم. همه چی به مغز

و عقلم فشار آورده بود. آدم نبودم اون شب…

اصلا انگار مست بودم که درست قیافت و هم

نمیدیدم.

نگاه یاسمین پایین افتاد. نگاه ارسلان هم از خجالت

هر جایی میچرخید جز چشم های او… با دیدن

لقمه ی او که سمتش گرفته شد، ناچار نگاهش

کرد.

_چیکار کنم؟ بریم عمارت؟

_اره، گفتن این حرفا هم دیگه فایده ای نداره! ولی

خب اونجا رفتن هم اذیتم میکنه.

ارسلان سری تاب داد و ماشین را روشن کرد.

توی ذهنش چه برنامه ای ریخته بود و حالا…

 

 

_الان شایان کلی برامون دست میگیره که دوباره

این دختر و اذیت کردی و فلان.

یاسمین لبخند زد.

_ وجدانا اگه شایان خان نبود، این همه سال تنهایی

میخواستی چیکار کنی ارسلان؟

_سعی میکنه پدری کنه ولی انگار از ریخت و

قیافه ی من متنفره… همون به اردلان محبت کنه

کافیه.

حیرت از تمام ابعاد چهره ی دخترک بالا رفت.

_دیوونه شدی؟ شایان خان ازت متنفره؟ بخدا شب

و روزش به نگرانی شما دو نفر میگذره.

 

 

دل زخم برداشته ی او که مرهم نداشت.

_همش حس میکنه بخاطر مامان به ما دوتا

مدیونه. ولی هزار بار بهش گفتم که اینطور نیست

و بره پی زندگیش! تو این سن و سال جز ما

هیچکی براش نمونده.

_این حرفا اصلا درست نیست. شایان خان انقدر

تو رو دوست داره که من مطمئنم…

مکثش باعث شد ارسلان پوزخند بزند. به جایش پا

روی پدال گاز فشرد و به سرعت ماشین اضافه

کرد.

 

 

_اینکه رابطه ی درستی ندارید، تقصیر تو هم

هست ارسلان. داییته ولی باهاش مثل زیر دستات

رفتار میکنی. خب معلومه دلسرد میشه!

_هزار بهش گفتم تو جای اون پدر بی شرف من

نیستی که سعی میکنی برام بزرگتری کنی. گوشش

بدهکار نیست!

_گاهی لازمه یکی برات بزرگتری کنه که حس

نکنی بی کسی و بی خانواده. این و بفهم! تصور

کن یه روز کنارت نباشه، چیکار میخوای بکنی؟

ستون فقرات ارسلان لرزید. نیم نگاهی بهش

انداخت و سکوت کرد! نبودن شایان آخرین

تصورش بود!

 

 

 

 

#پارت_922

اردلان با دیدنش لبخند پررنگی زد و بی تعارف

گفت؛

_چه خوشگل شدی زنداداش.

صورت خواب آلود یاسمین باز شد و لبخند زیبایی

روی لب هایش نشست. دیشب دیروقت رسیده

بودند عمارت و اردلان تازه دیده بودش. دستی به

موهایش کشید و سرش را تاب داد.

 

 

_واقعا؟ مرسی!

_اره خیلی بهت میاد. حالا داداش نشنوه بیاد منو

بزنه؟

یاسمین خندید: نه داداشت روشن فکر شده، فقط

سر متین حساس بود که خداروشکر اون ماجراها

تموم شد.

_مگه متین چیکار کرده بود؟

یاسمین شانه بالا انداخت؛

_هیچی بخدا. فقط اون اوایل من با متین خیلی

صمیمی بودم اونم کمکم میکرد. داداش عزیزت هم

فکر میکرد بینمون خبریه.

 

 

اردلان با تعجب آهانی گفت و دخترک هم یک

صندلی از پشت میز برداشت، مقابل کابینت قرص

ها گذاشت و روی آن ایستاد.

_من که فهمیدم از اول عاشقم شده بود و حسودی

میکرد ولی به روش نیاوردم.

اردلان خندید اما نگاهش با دقت به حرکات او بود.

با دیدن قفل بسته ی کابیت، آه از نهاد یاسمین

برآمد.

_فکر کنم کلیدش دست ماهرخ.

یاسمین با تاسف سری تکان داد و با احتیاط پایین

آمد.

 

 

_هنوزم بهم اعتماد نداره، نمیذاره قرصامو خودم

بخورم.

چهره ی اردلان درهم رفت. دلش میخواست راجب

بیمارش اش ازش سوال کند اما پشیمان شد.

_حالا داداش کجاست؟ خوابه هنوز؟

_نه والا شکم خالی رفت باشگاه. چه قدرتی داره

این بشر…

اردلان خندید و پشت میز نشست. چای را گذاشته

بود دم بکشد تا ماهرخ بیاید برای آماده کردن

صبحانه.

_پس دلیل محکمی داشته واسه بیرون کردن متین.

از این مسئله خبر نداشتم.

 

یاسمین مقابلش نشست. تاسف توی نگاهش بیداد

میکرد…

_بخدا رابطه ی من و متین هیچ وقت از یه دوست

بیشتر نبود. یعنی عادی تر از چیزی که فکر

میکنی. ولی خب اینجا ایرانه اردلان جان، همون

یه رگه تعصب هم تو خون هر مردی میجوشه.

اردلان با لبخند کمرنگی سرش را تکان داد که

دخترک نفس عمیقی کشید.

 

 

 

 

#پارت_923

_ولی خب ارسلانم اون زمان حق داشت. هر

چقدر اون باهام لج بود و من ازش دوری میکردم،

ناخودآگاه کشیده میشدم سمت متین. ولی کوچکترین

احساسی بینمون نبود. متین تا آسو رو دید رفت تو

فضا…

_متوجه حرفات هستم. ولی قبول کن این حرص

بی سابقه داداش از متین بیخ دار بوده. اگه غیر از

این بود چرا سر برگشتن یهویی من، محمد و اصلا

توبیخ نکرد؟

یاسمین آرام پلک هایش را باز و بسته کرد. بحث

بیهوده ای بود که نه سر داشت نه ته… گره ای

فقط ارسلان میتوانست بازش کند و بس!

 

 

_شایان خان صبح زود رفت؟ ندیدمش اصلا.

اردلان وایی گفت… انگار چیزی یادش آمد که

خطوط صورتش درهم رفت.

_نه نرفت. دیشب حالش زیاد خوب نبود زودم

رفت خوابید. منم عادت دارم هفت صبح بیدار شم،

هنوزم تو اتاق بود.

همان لحظه شایان وارد آشپزخانه شد. کتش روی

آرنجش بود و آماده ی رفتن! با دیدن یاسمین اول

جا خورد و بعد… بی اراده لبخند زد.

_به به یاسمین خانم، چه تغییر کردی. یکم از اون

۱۸ ،۱۷سالگی اومدی بیرون…

 

 

یاسمین لب گزید و با خجالت به موهایش دست

کشید؛

_خوب شدم دکتر؟

شایان خندید: اره یکم زشت تر شدی.

یاسمین پشت چشمی نازک کرد. اردلان دست

شایان را گرفت و با دقت نگاه توی صورتش

چرخاند. چهره اش هنوز هم رنگ پریده بود.

_دایی تو خوبی؟ دیشب یهویی رفتی تو اتاق

نذاشتی بیام حالت و بپرسم.

_اره ولم کن بابا… حالا گیر دادی به من پیرمرد؟

تو و ارسلان حرصم ندید چیزیم میشه؟

 

 

لبخند یاسمین هم با دیدن چشمان بیفروغ او و نفس

های کش دارش، از روی لب هایش رخت بست.

شایان با دیدن قیافه ی درهم آن ها، دستش را در

هوا تکان داد.

_هر وقت من مردم بشینید عزا بگیرید. الان به

فکر ارسلان باشید که پنجم عید تولدشه.

پلک های یاسمین پرید؛ چی؟ تولد؟ پنجم؟

اردلان سری تاب داد: نمیدونستی؟

_معلومه که نه! مگه اون داداشت چیزی بروز

میده؟ باید با انبردست ازش حرف کشید.

 

 

بعد هیجان زده دو دستش را روی پاهایش کوبید.

_من براش تولد میگیرم.

 

 

#پارت_924

با بیرون رفتن ماشین ارسلان، با عجله در را باز

کرد و محمد را صدا زد. اخم های او با دیدنش

درهم شد و از مرد کنارش فاصله گرفت.

_چیزی شده؟

 

 

_یه لحظه میای تو خونه؟ کارت دارم.

محمد نفس عمیقی کشید و پشت سرش وارد خانه

شد. یاسمین لبخند پررنگی به لب داشت!

_بیا بشین که بازم برات زحمت دارم.

اردلان هم نشسته بود پشت میز و مطیع دخترک،

داشت به برنامه ریزی هایش گوش میداد.

محمد کنار او نشست و یاسمین مقابل آن ها. دست

هایش را درهم قفل کرد و با ذوقی که هیچ غمی

نمیتوانست کورش کند، شروع کرد؛

_خب همونطور که میدونید پنجم عید تولد

ارسلانه. امشب هم سال تحویل… در نتیجه زیاد

وقت نداریم.

 

 

محمد متوجه حرف هایش نشد.

_داستان چیه؟

اردلان دستی لای موهایش کشید و چشمکی رو به

دخترک زد.

_خانم میخواد واسه ارسلان تولد بگیره…

چشم های محمد گرد شد: تولد؟ واسه آقا؟

نگاهش ناباور بین آن ها چرخید و نتوانست خنده

اش را کنترل کند.

_شوخی میکنید دیگه؟

 

 

یاسمین که جدی نگاهش کرد، لبخند کم کم از روی

لب های محمد جمع شد.

_مگه ارسلان دل نداره؟

_مسئله این نیست. شما مطمئنید آقا از این برنامه

خوشش میاد؟

برق امید توی چشمهای یاسمین خاموش شدنی

نبود. سرش را با اطمینان تکان داد و گفت؛

_وقتی من اینکارو کنم اره، خوشش میاد. بعدشم

مگه قراره براش وسط باغ پارتی بگیرم؟ چهار

نفر دور هم نشستیم کیک میخوریم دیگه!

اردلان هم تاییدش کرد: فکر نکنم عصبی شه.

 

 

محمد نفسش را بیرون فوت کرد…

_من سر تا پا گوشم. بفرمایید… چیکار باید بکنم؟

_زحمت خریدن کیک و کادوی ما میفته گردن شما

آقا محمد. میدونی که ما نمیتونیم بریم بیرون…

محمد با تعجب ابرو بالا پراند. با دقت زل زده بود

به او تا حرف هایش را بشنود.

_یه لحظه موبایلت و میدی؟ میخوام مدل کیکشو

انتخاب کنم که سفارش بدی.

محمد خندید… استغفاری گفت و موبایل را در

اختیارش قرار داد. همزمان رمزش را زد و

صفحه گوگل را باز کرد.

 

 

_بنظرت داداش از چی خوشش میاد یاسمین؟!

یاسمین شانه بالا انداخت: از هیچی!

محمد دوباره خندید و پیشانی اش را لمس کرد.

اردلان چپ چپ نگاهش کرد!

_واسه کادو میگم. چی باید بخریم؟

 

 

#پارت_925

 

 

یاسمین با دیدن عکس کیکی سفید که یک جفت

چشم و سیبیل با ابروهایی کمانی رویش بود، خندید

و عکس را سمت آن ها گرفت.

_چطوره؟

اردلان محکم لب هایش را بهم فشرد. محمد اما

پلکی زد و سعی کرد جدی باشد.

_شر درست نکن یاسمین خانم.

_چرا؟ اینکه خیلی شبیه ارسلان… تازه اخمم

کرده.

 

بعد عکس بعدی را آورد که باز هم کیکی سفید بود

با طرح پیراهن مردانه و دو دکمه و یک پاپیون و

سبیل… لبخند توی صورتش پهن تر شد!

_این چی؟ خوبه؟

اینبار صورت اردلان و محمد هم باز شد. جفتشان

تایید کردند و یاسمین سریع از عکس اسکرین

شات گرفت.

_خب این از کیک… فکر کنم باید ۳۴و فوت

کنه. درسته؟ پس شمع هم بخر… بادکنک هم که

هیچی، مجاز نیست!

اردلان تکانی خورد: میمونه کادو…

 

 

یاسمین آهی کشید: هیچ ایده ای ندارم. اصلا چیز

خاصی وجود نداره که ارسلان دوسش داشته باشه.

محمد کلافه از بچه بازی آن ها داشت سقف را

نگاه میکرد.

_خب عطر و ادکلن چطوره؟

یاسمین اخم کرد: اونو تو بخر… عطر جدایی

میاره. من ریسک نمیکنم.

اردلان که تعجب کرد محمد بلند خندید.

_یعنی چی جدایی میاره؟ متوجه نشدم.

محمد دستش را در هوا تکان داد:

 

 

_یه خرافات قدیمیه بابا. بیخیال! شما چی میخوای

بخری یاسمین خانم؟

دست یاسمین زیر چانه اش بود و توی افکارش

غرق…

_بوم طراحی چطوره؟ با چند تا قلمو؟

ابروهای محمد باز شد. اردلان چینی به صورتش

انداخت!

_چی میشد نظرتو زودتر میگفتی؟

_چون بعدش توی جلب تقلب میکردی. من میخوام

هدیه ام خاص باشه.

 

 

اردلان اخم کرد. محمد هنوز توی بُهت انتخاب او

بود!

_مطمئنی از انتخابت؟

یاسمین با انگشتش روی میز شکلکی رسم کرد.

مطمئن نبود اما دلش میخواست ارسلان را پرت

کند توی رویاهای خاک شده اش! دلش میخواست

هنر دفن شده ی او را زنده کند.

_شاید عصبانی بشه ها ولی خب عیبی نداره،

همین که ته دلش تکون بخوره کافیه.

محمد موبایلش را برداشت و تنها به گفتن باشه ای

اکتفا کرد. لبخند تلخ اردلان هم دیدنی بود.

 

 

 

 

#پارت_926

با دقت به سفره ی زیبایی که چیده بود نگاه کرد

که مبادا کم و کسری داشته باشد. یادش بود که

کتایون همیشه این رسم و رسومات را رعایت

میکرد و سالی نبود که سفره ی هفت سینش به راه

نباشد. نگاهش به ماهی کوچک که با شیطنت توی

آب وول میخوردند ماند و با دیدن آن ماهی سیاه

ناخودآگاه لبخندی زد و به ارسلان چشم دوخت.

حواس او به موبایلش بود و یک دم سر بلند

نمیکرد! اخم هایش بی اراده درهم رفت و دست به

کمر مقابلش ایستاد.

 

 

_با کی انقدر چت میکنی ارسلان؟

سر او که با تعجب بالا آمد، دخترک به موبایل

توی دستش اشاره کرد.

_نکنه دوست دختر داری؟

ابروهای ارسلان با مکث بالا رفت؛ دوست دختر؟

به قامت ظریف او اشاره زد و سرش را تکان داد؛

_من غلط بکنم. همین یدونه تو واسه کل عمرم

کافی هستی!

 

 

اردلان که تازه با از پله ها پایین آمده بود با شنیدن

حرف هایشان خندید.

_منو ببین یاسی… چطوره؟

یاسمین با دیدنش لبخند پررنگی زد. همان پیراهنی

را که برایش هدیه خریده بود بر تن داشت.

_وای چقدر خوشتیپ شدی، چقدر دخترکش!

_خیلی رنگش قشنگه، ممنون.

یاسمین دست هایش را بهم چسباند؛

_کاش داداشت هم ازت یاد بگیره و یه چیز روشن

بپوشه. تو رو خدا نگاهش کن!

 

 

چشم ارسلان هنوز به صفحه موبایلش بود که

دستش را در هوا تکان داد؛

_ولمون کن بابا.

با حرصی شدن چهره دخترک، اردلان خندید و

نشست مقابل تلویزیون…

_فقط یک ساعت دیگه مونده تا سال جدید…

_شایان خان آماده نشد؟

اردلان نوک انگشتش را به بدنه ی تنگ زد که

ماهی ها با عجله شروع کردند به شنا کردن.

 

 

_چرا الان میاد! میگم این سفره چقدر بامزه شد

یاسمین، این ماهی سیاهه چه خوشگله.

ارسلان بالاخره موبایلش را کنار گذاشت.

_اره اون سیاهه کاملا شبیه خودشه.

یاسمین نزدیک بود سیب توی سفره را بردارد و

سمتش پرت کند.

_پاشو برو لباست و عوض کن تا جیغ نزدم

ارسلان. در ضمن سیاه هم خودتی…

ارسلان بلند شدو با کشیدن دستی به تیشرت

خاکستری اش کنار برادرش نشست.

 

 

_به جای جیغ فقط یک دقیقه ساکت باش و زبون

به دهن بگیر. میخوام با اردلان حرف جدی بزنم.

 

#پارت_927

چهره ی یاسمین درهم رفت. بی حرف روی کاناپه

ی دیگری نشست و زل زد به صفحه

تلویزیون!ارسلان با تاسف نگاه ازش گرفت و

چرخید سمت اردلان که با استرس منتظر بود تا او

حرف بزند.

_چیزی شده داداش؟

 

 

_جنابعالی وقتی دلت برام تنگ شد و تصمیم

گرفتی همه رو بپیچونی و بیای ایران؟ فکر شغلت

تو نیویورک بودی؟

اردلان با شرمندگی سرش را پایین انداخت.

_نه من حتی فرصت نکردم با رییسم حرف بزنم.

ارسلان عصبی و با تمسخر خندید. یاسمین هم

چرخیده بود سمتشان و با کنجکاوی نگاهشان

میکرد.چشم های ارسلان یک لحظه بسته شد و بعد

با تکیه کردن به کاناپه نفسش را بیرون فرستاد.

_من چند روزه دارم باهاشون حرف میزنم. بچه

هارو هم فرستادم شرکتتون که برات وثیقه بذارن

تا اخراج نشی.

 

دهان باز شده ی اردلان نشان حیرتش بود.

_وثیقه؟ مگه قراره…

_طبق قانون شیش ماه دیگه باید برگردی! وگرنه

همه چی و از دست میدی.

سر اردلان عقب رفت و باز هم خواست چیزی

بگوید که ارسلان تیر آخر را زد.

_صحبت کردم باهاشون، اطمینان دادم که شیش

ماهه دیگه برگشتی و سرکارتی!

جا خوردن دخترک و حیرتش از چشم ارسلان

دور نماند. ارسلان اخمی بهش کرد اما اردلان تنها

به سکوت عمیقی اکتفا کرد. خاموش شدن برق

چشمانش با آن لبخند جمع شده چیزی نبود که

 

 

بتوان به معنی رضایت تعبیرش کرد. غم بود و

بغضی که با جا به جا شدن سرجایش فرو خورد.

_نشنیدم بگی باشه؟

اردلان نگاهش را دزدید و صادقانه گفت:

_خودت بریدی و دوختی دیگه داداش. باشه ی من

به چه کارت میاد؟

جمله ی آرامش مثل سیلی توی گوش ارسلان

خورد.

_پس چی؟ میخوای تا عمرت بشینی زیر سایه من؟

بدون کار؟ بدون یه زندگی درست و حسابی؟

 

 

اردلان باز هم نگاهش نکرد. یاسمین با احتیاط

دست ارسلان را گرفت و با چرخش نگاه عصبی

او چشم و ابرویی برایش آمد.

_حالا بعد راجب این قضیه حرف میزنید. الان

وقتش نیست!

با سکوت ارسلان و نفس عمیقش، اردلان با چهره

ی کدر و صدایی ضعیف گفت که برای صدا زدن

شایان می رود. انگار تمام آن امید و انرژی را در

چند دقیقه به حرف های برادرش باخته بود.

_واقعا الان وقت زدن این حرفا بود ارسلان؟ یعنی

 

تو این روز و ساعت هم بیخیال نمیشی؟

 

 

_بیخیال چی بشم؟ زندگیش؟ تو میفهمی من واسه

به اینجا رسیدنش چه جونی کندم؟

 

#پارت_928

دست دخترک از روی دستش پایین افتاد و انگشتان

ارسلان بی قرار رفت لای موهای پرپشتش. بیشتر

سعی داشت تندی نفس هایش را کنترل کند.

_منم آدمم یاسمین، سنگ که نیستم. دلم براش تنگ

میشه ولی نگرانشم… نمیتونم بشینم و منتظر بمونم

تا آینده اش مثل خودم نابود شه.

_خیلی خب حالا حرص نخور!

 

 

_نه آخه ببین چه اوضاعی درست کرده، صبح به

صبح میشینه روبروی ماهرخ باهاش حرف میزنه

و بگو و بخند، انگار کل زندگی همینه. پاشده سر

خود اومده ایران و حتی یه ذره هم فکر نکرده که

کارم چی؟ درسم چی؟ زندگیم چی! فقط و فقط دلم

برای ارسلان تنگ شده و میخوام کنارش باشم.

الان ور دل ارسلان موندن براش آینده میشه؟

یاسمین لب گزید و دستش را زیر خرمن موهایش

برد تا نفسی بگیرد. چقدر برای امروز برنامه

ریزی کرده بود تا همه خوشحال باشند. انگار

ناراحتی اردلان ذوق او را هم کور کرده بود.

_باشه تو درست میگی. ولی دیگه خواهش میکنم

چیزی نگو تا امسال به خوبی و خوشی تحویل بشه

و بریم توی سال بعد. من دیگه تحمل ناراحتی

ندارم ارسلان…

 

 

ارسلان تلخندی زد. خودش هم از وضعیت پیش

آمده راضی نبود. انگار بغضی به عظمت بیست

سال روی دلش سنگینی میکرد.

_واسه من بیست و خورده ایی ساله که این روز

همینجوری میگذره. فرقش چیه مثلا؟

یاسمین با مکثی طولانی به ناخن هایش نگاه کرد.

عادتش شده بود موقع فرار از زیر نگاه او، به

ناخن هایش پناه ببرد. صدایش چسبیده بود ته

حلقش!

_فرقش اینه که من پارسال اینجا کنارت نبودم.

شاید سال دیگه هم این موقع، دیگه پیشت نباشم.

زمین زیر پای ارسلان خالی شد. قلبش لرزید…

 

 

_مزخرف نگو یاسمین.

دخترک خونسرد بود اما از درون جانش داشت به

لبش میرسید.

_زندگی که قابل پیش بینی نیست. خصوصا

زندگی من و تو! از کجا معلوم سال دیگه زنده

بمونم؟

فشار خون ارسلان دوباره نزدیک بود سیری

صعودی را پیش بگیرد که دخترک سر بالا آورد و

با گرفتن دستش و لبخندی شیرین، سعی کرد

آرامش کند.

 

 

_من که بادمجون بمم ارسلان، به همین سادگی

راحتت نمیذارم. ولی بذار به داداش بیچاره ت تو

همین چند وقت هم خوش بگذره.

صدای پای شایان و اردلان و حرف زدنشان

فرصت جواب را از ارسلان گرفت. سکوت کرد

و یاسمین با دیدن تلویزیون هیجان زده گفت که

چیزی به تحویل سال نمانده… چند دقیقه بعد

صدای جیغ او بود که میان دیوار های عمارت

پیچید و بعد دست هایش که بدون هیچ خجالتی دور

گردن ارسلان حلقه شد.

 

#پارت_929

 

 

یاسمین نچی کرد و سرش را زیر گوش ارسلان

برد.

_تو رو خدا ببین چطوری زدی تو برجک بچه؟

اشتهاش کور شد.

قلب ارسلان گیر افتاده بود میان همان منگنه ای

که سال های سال جانش را بین دندانه هایش

میفشرد. نگاهش سمت اردلان برگشت و غم و

غصه را به وضوح میان پیچ و تاب چشمانش دید.

از همان لحظه تا الان خطوط درهم رفته ی

صورتش باز نمیشد.

_آخ ارسلان… آخ از دست تو!

تُن صدای او هم پایین بود؛ مثل خودت نازک و

نارنجی و لوسه… تقصیر خودمه دیگه!

 

 

یاسمین چپ چپ نگاهش کرد و بعد سعی کرد

لبخند بزند.

_شایان خان کجا رفت یهو اردلان جان؟

قبل از اینکه او جواب دهد، سر ارسلان هم درجا

بلند شد و نگاهشان کرد.

_راستی شایان چش شده چند وقته؟ همش تو لاک

خودشه!

اردلان نفس عمیقی کشید و به درگاه آشپزخانه

چشم دوخت. مردد بود اما موج نگرانی توی

صورتش چیزی برای پنهان کردن نداشت.

 

 

_چیزی بروز نمیده ولی فکر کنم مریضه! الانم

دوباره حالش بد شد که سریع رفت تو آشپزخونه.

پلک های ارسلان پرید و نگاهش مات شد به

صورت برادرش!

_مریضه؟ یعنی چی؟

انگار خون در رگ هایش یخ بست که در یک

لحظه جانش هم سرد شد. صدایش بی اراده بالا

رفت؛

_اونوقت تو اینو الان میگی؟ کجاست الان؟ شا…

یاسمین محکم دستش را فشرد و سعی کرد آرامش

کند.

 

 

_چه خبرته ارسلان؟ اروم باش اول، بذار ببینیم

چی شده؟

جان ارسلان روی مدار بی قراری بند بازی

میکرد. سرش را عصبی تکان داد و تا خواست

بلند شود، یاسمین بازویش را چسبید.

_صبر کن یه لحظه… چیکار میخوای بکنی؟

_میخوام برم ببینم چش شده. ول کن دستمو…

شایان؟

یاسمین درمانده دست روی پیشانی اش گذاشت.

_ارسلان صبر کن من خودم میرم پیشش. تو با

این حال و عصبانیتت بخوای بری جلوش بپرسی

چیشده که ممکنه بدتر شه!

 

 

با دیدن سکوت و تب چشمانش، نفسی گرفت و

بزور نشاندش روی مبل…

_بشین خودم میرم. یعنی نگران یه نفرم بشی باید

بری باهاش دعوا کنی؟

 

 

#پارت_930

دست او کلافه میان موهایش رفت و کمرش زیر

آشوب دلش، خم شد. دخترک که سمت آشپزخانه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دلبر طناز من
دانلود رمان دلبر طناز من به صورت pdf کامل از anahita99

      خلاصه رمان دلبر طناز من :   به نام الهه عشق و زیبایی یک هویت یک اصل و نسب نمی دانم؟ ولی این را میدانم عشق این هارا نمی داند او افسار گسیخته است روزی به دل می اید و کل عقل را دربر میگیرد اما عشق بهتر است؟ یا دوست داشتن؟ تپش قلب یا آرام زدن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی

  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی)

  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند جای نداشتن های هم را پر کنند …   به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قتل کیارش pdf از مژگان زارع

  خلاصه رمان :       در یک میهمانی خانوادگی کیارش دولتشاه به قتل می رسد. تمام مدارک نشان می دهند قاتل، دختر نگهبان خانه است اما واقعیت چیز دیگریست… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Yasna
Yasna
1 سال قبل

ارسلان زندان میره؟🥲

زنِ نداشته اردلان
زنِ نداشته اردلان
1 سال قبل

ااقا از بس بعد از اتفاقات خوب یه طوفانی شده نتونستم لذت ببرم از این خوب بودن حالشون …ولی خودمونیمااااا ارسلان وقتی میخواد جنتلمن باشه هیچکسی حریفش نیسس!
دمتون گرم خیلی خوووبببه نمیتونم تموم شدن رمانو تصور کنمم واقعا باهاش زندگی کردیم این مدتتت
خدایی پایان خوش باشههه … نبود ارسلان یا یاسمین یا ارددلانن یا شایان غیر قابل تصورههه

دنیام
دنیام
1 سال قبل

از طوفانی ک قراره بعده این ارامش بیاد میترسم

Tamana
1 سال قبل

چقدر قشنگ بود😍🥺

نیلو
نیلو
1 سال قبل

بچه ها من خیلی میترسم میگم نکنه آخر قصه یاسی طوریش بشه یا ارسلان یا اردلان بخدا حس خوبی ندارم دکتر شایان هم فک کنم مریض شاید میمیره اه درسته این پارت صحنه های قشنگی داشت ولیخیلی عجیب بود حس منو بد کرد خدا کنه اتفاق بدی نیومده🥺💔

دکتر ماما دلی
دکتر ماما دلی
1 سال قبل

نویسنده عزیز بلا به دور ایشالا که بهتر بشی 🤍

احساسی
احساسی
1 سال قبل

ادمین عزیز تا موقعی که پارت آخرش بیاد می‌زاری ؟
یعنی منظورم اینه که حتی اگر نشر هم بشه پارت آخرش رو می‌زاری دیگه ؟ یا نه ؟

======
======
1 سال قبل

عاخه خیلی یهو نبودنشو بولد کردن :///

======
======
1 سال قبل

امیدوارم شایان سرطانی چیزی نداشته باشه :)))

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x