رمان گلادیاتور پارت 102 - رمان دونی

 

نگاهش را برای دیدن و پیدا کردن یزدان درون جمعیت گرداند ……………. اما انگار تمام جمعیت در افرادی که میان پیست ایستاده بودند و در هم می لولیدند و می رقصیدند ، خلاصه نمی شد .

نگاهی به تعداد پله های باقی مانده تا پایین انداخت ………….. اگر باز ده دوازده پله پایین می رفت ، در محدوده دید مهمان های پایین قرار نمی گرفت ، اما بجایش او بهتر می توانست مهمان های پایین را دید بزند .

با احتیاط ، با کمری خم شده ، خمیده خمیده پایین رفت ……… اما نفهمید چه شد زمانی که خواست لبه پله بشیند ، صندلش از لبه پله لیز خورد و انگار که سوار سرسره ای شده باشد ، روی پله ها سر خورد و پایین آمد .

هول کرده و وحشت زده نگاهش به سمت چند نفری که با سر خوردن و صدای آخش نگاهشان را سمت او چرخانده بودند ، چرخید ………… تنها چیزی که در آن لحظه به ذهنش رسید آن بود که اگر یزدان بعد از آن همه نصیحتی که او را کرده بود ، متوجه پایین آمدن بی اختیارش می شد ، مطمئنا جر و بحث عظیمی در راه داشت .

با حس دست کسی که انگار به قصد کمک کردن و بلند کردنش بر روی بازویش نشسته بود ، نگاه وحشت زده و هراسانش را به همان سرعت به سمت مرد پشت سرش چرخاند و نگاهش در یک جفت چشم سیاه اما پر حرارت نشست ………….. این نگاه پر حرارت را خوب می شناخت . این نوع نگاه را در چشمان کاووس دیده بود . حتی در چشمان پسری که چندین سال برای خانواده او کار کرده بود هم به کرات دیده بود …………. این نگاه خودِ زنگ خطر بود .

مرد گندم را بالا کشید و کمک کرد روی پاهایش به ایستد …………. نگاهش را روی سر تا پای گندم و آن تیشرت آستین کوتاه در تنش و شلوار نخی گشاد در پایش چرخاند و عاقبت نگاهش را بالا کشید و روی چشمان درشت شده از وحشت او انداخت و لبخندش پهن شد .

ـ ببینم موش کوچولو برای این مهمونی هنوز آماده نشدی یا دعوتت نکردن بی اجازه اومدی ؟

گندم دست راستش را تکانی داد ………… شانس آورده بود که مرد دست ناکار شده اش را نگرفته بود .

ـ ولم کن می خوام برم .

ـ کجا خرگوش کوچولو …………. می خوای بری بالا آماده بشی ؟ احتیاج نیست عزیزم . تو همینجوری هم شبیه همون خرگوش برفیا ، ملوس و بامزه ای .

و دست گندم را کشید و به سمت میان پیست برد و گندم برای اولین بار چشمان گشاد شده از شوکش ، بر روی زنانی که با تنی نیمه برهنه ، همراه با قلاده ای طلایی رنگ در گردن ، همچون حیوانی چهار دست و پا میان جمعیتی که راه را برای عرض اندامشان باز می کردند ، نشست .

آنقدر شوکه بود که نفهمید توسط مرد به کدام قسمت از سالن کشیده می شود ………….. بوی مشمئز کننده موادی که در کل سالن پیچیده بود ، قلبش را میان حلقش آورده بود ……….. به لطف کاووس و خانه ای که در آن بزرگ شده و قد کشیده بود ، بوی هروئین را به خوبی می شناخت و استشمام می کرد .

وحشت زده تر از قبل نگاهش را سمت مرد و قدم های سستی که بر می داشت کشید ، مشخص بود مرد مقابلش مست است و در حال خودش نیست ……….. در حالی که پشت سر مرد رو به جلو کشیده می شد ، خودش را ضربتی و به یک آن عقب کشید که پنجه های مرد از دور بازویش رها شد ……. . فرصت را از دست نداد ، با تمام جانی که در پاهایش وجود داشت به سمت پله ها شروع به دویدن کرد که با سبز شدن یک دفعه ای مرد بلند قامت و تنومندی ، آن هم در سر راهش ، به سینه مرد اصابت کرد و روی زمین افتاد .

مرد نگاهش را روی چشمان عسلی ترسیده گندم و لباس راحتی در تنش چرخاند ………….. از زمانی که گندم از پله ها پایین افتاد ، نگاهش روی او افتاده بود . فهمیدن اینکه گندم باید همان سوگلی جدید یزدان باشد ، سخت نبود .

مرد کمر خم کرد و گندم را از روی زمین بلند نمود .

ـ پس سوگلی جدیدی که ازش حرف می زنن تو هستی ………….. من از همون اولم شک کردم ، اونی که تو بغلش نشسته نباید معشوقه جدیدش باشه …………. مطمئنا فرهاد خان برای دیدن تو ، خوب پاداشی به من میده .

گندم خودش را تکان تکان داد …………. فاتحه خودش را خوانده بود . با اضطراب ، به هرجا و مکانی برای پیدا کردن آشنایی که بتواند از او کمکی بگیرد ، چشم چرخاند .‌ بلکه بتواند از دست این قول بی شاخ و دم نجات پیدا کند …………. اما میان این پیست رقص و رقصنده هایی که درهم می لولیدند ، نگهبان کجا بود ؟؟؟

ـ ولم کن مرتیکه ، اشتباه گرفتی …………… من نه سوگلی یزدان خانم ، نه معشوقش . اشتباه گرفتی لعنتی . ولم کن .

در گوشه ای ترین نقطه سالن که نورش بیشتر از جاهای دیگر سالن بود و دید کاملی به پیست رقص داشت ، یک کاناپه به همراه سه مبل تکی ( به صورت نیم دایره رو به پیست قرار داده شده بود ، با عسلی های مقابلشان که رویش پر بود از انواع مشوربات الکلی و جام هایی که گه گاهی پر و خالی می شد ، و میوه های استوایی که برایشان تکه تکه شده بود .

جلال که پشت سر یزدان ایستاده بود و لحظه به لحظه دور و اطراف را رصد می کرد ، از لا به لای جمعیت نگاهش به گندم و یکی از نگهبانان فرهاد که گندم را کشان کشان به سمت خودشان می آورد ، افتاد .

خواست به سمت مرد حرکت کند ، که یزدان متوجه اش شد و نگاهش سمت او ، به پشت چرخید .

ـ چیزی شده جلال ؟

ـ گندم قربان .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شب از ستاره ها تنها تر است به صورت pdf کامل از شیرین نورنژاد

            خلاصه رمان :   مقدمه طرفِ ما شب نیست صدا با سکوت آشتی نمی‌کند کلمات انتظار می‌کشند من با تو تنها نیستم، هیچ‌کس با هیچ‌کس تنها نیست شب از ستاره‌ها تنهاتر است… طرفِ ما شب نیست چخماق‌ها کنارِ فتیله بی‌طاقتند خشمِ کوچه در مُشتِ توست در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل می‌خورد من تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای آرام جلد دوم به صورت pdf کامل از سلاله

    خلاصه رمان:   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن   اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری   که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره…   اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی)

  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند جای نداشتن های هم را پر کنند …   به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان باید عاشق شد pdf از صدای بی صدا

  خلاصه رمان :       پگاه دختر خجالتی و با استعدادی که به خواست پدرش با مبین ازدواج میکنه و یکسال بعد از ازدواجش، بهترین دوستش با همسرش به او خیانت می‌کنن و باهم فرار میکنن. بعد از اینکه خاله اش و پدر و مادر مبین ،پگاه رو مقصر میدونن، پدرش طلاقشو غیابی از مبین میگیره، حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضد نور

    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما قضیه به این راحتیا نیست و.. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
2 سال قبل

این رمان دیگه خیلی چرت شده هردفعه میگه چشمان عسلی یاد رمانای قدیمی و کلیشه‌ای میفتم ک دختره هر صبح ک‌ میخواست بره دانشگاه میرفت جلو آینه میگفت خب پوست سفیدم ک کرم نمیخواد
مژه‌هام خودشون بلندن چشمام فلانه لبام قلوه‌ایه فقط ی رژ زدم رفتم

mehr58
mehr58
2 سال قبل

واویلا

یکی
یکی
2 سال قبل

حقته سر به نیست بشی اخه فضولیت برا چیه رفتی ریدی میتمرگیدی تو اتاقت

عسل❤💜
عسل❤💜
2 سال قبل

خب خاااک تو سرت کنن مگه یزدان اینهمه سفارش نکرد نیا بیرونشون.فوضولیت بخوره تو سرت

Nazi
Nazi
2 سال قبل
پاسخ به  عسل❤💜

تنش میخاره یزدان کارشو نساخت یکی دیگه می‌سازه تمام

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x