رمان گلادیاتور پارت 128

4.5
(2)

 

 

 

 

ـ چی کار می کنی ؟ ……… بذار باشه .

 

 

 

گندم سرش را تکان داد و باز نگاهش را بیهوده روی میز چرخاند :

 

 

 

ـ لازم نیست به زور بخوری ، می دونم دیگه دوستشون نداری …………. حمیرا گفت ………. گفت که من یه احمقم که خبری از رسم و رسومات این عمارت ندارم ، اما باور نکردم .

 

 

 

یزدان ابرو درهم کشید …………. حالا دلیل این دلخوری عمیق گندم را می فهمید . فهمیدن اینکه حمیرا به او توپیده و شاید هم جلوی خدمتکاران تحقیرش کرده ، سخت نبود .

 

 

 

ـ حمیرا بهت چی گفت ؟

 

 

 

گندم لبش را گزید …………. کنترل بغضی که ثانیه به ثانیه بالا و بالاتر می آمد ، لحظه به لحظه سخت و سخت تر می شد .

 

 

 

ـ مهم نیست که چی گفته ، مهم اینه که هر چی که گفته درست بوده .

 

 

 

یزدان نفس عمیقی کشید و در حالی که مچ گندم را رها نمی کرد ، با دست آزاد دیگرش صندلی را عقب کشید و رویش نشست و گندم را هم سمت خود کشید .

 

 

 

ـ اینجا کنار من میشینی و برام لقمه می گیری تا بفهمی هر خزعبلی که دیگران میگن ، حقیقت نداره ………. که بفهمی یزدان فقط برای تو ، همون یزدان آروم سابقه ، نه هر خر دیگه ای .

 

 

 

گندم به چشمان جدی شده او نگاه کرد و به زور روی صندلی کناری اش که در فاصله بسیار اندکی از او قرار داشت ، نشست ………. یزدان ادامه داد :

 

 

 

ـ حالا هم برام لقمه بگیر ببینم بعد از این همه سال یاد گرفتی یه لقمه درست و حسابی بگیری یا هنوزم لقمه گرفتن کار منه .

 

 

 

گندم لبانش را بیشتر از قبل روی هم فشرد …………. می دانست یزدان خیلی وقت است که حتی مدل غذا خوردنش هم با زندگی سابقش فرق کرده و اگر الان سر میز نشسته ، تنها بخاطر خودش است و بس ……….. یزدان ، مردترین مرد زندگی اش بود .

 

 

 

صدایش از بغضی که بالاتر آمده بود و لرز بر تارهای صوتی اش انداخته بود ، بم تر شد و قطره اشکی روی گونه اش رد انداخت و پایین رفت :

 

 

 

ـ شرط می بندم ………… حتی آخرین باری که نون و پنیر و خیار و گوجه خوردی رو هم یادت نمی یاد ………….. اگر هم الان پای این میز نشستی ……… فقط بخاطر منه .

 

 

 

یزدان نگاه گذرایی به جای رد اشکی که روی گونه اش جا انداخته بود ، انداخت و ابروانش را تصنعی درهم فرستاد :

 

 

 

ـ فقط کافیه اشکت پایین بیاد ، همچین می زنم پس کلت که بیفتی تو دوتا عمارت اون طرف تر .

 

 

 

 

 

گندم لبخندی پهن تر از دقایق قبل ، از این نوع سبک تهدید او زد و با پشت دستش گونه نم برداشته اش را پاک کرد :

 

 

 

ـ گریه نکردم ، فقط یه چیزی رفت تو چشمم .

 

 

 

یزدان سر تکان داد و با ابرو به نان و پنیر روی میز اشاره کرد :

 

 

 

ـ احتمالا شست پای حمیرا بوده ………… حالا لقمه بگیر ببینم .

 

 

 

لبخند گندم باز تر شد و قلبش از بغض لرز بیشتری برداشت ………… یزدان معبود دومش ، بعد از خدا بود .

 

 

 

گندم دست جلو برد و با چاقو خیار و گوجه درون پیش دستی ها را قاچ کرد و لقمه بزرگی برای او گرفت و به دستش داد ………….. لبخند روی لبانش همچون غنچه ای نو شکفته لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر باز می شد .

 

 

 

یزدان به لبخند نشسته روی لبان گندم نگاه کرد و نفس آسوده اش را رها نمود و دست دراز کرد و لقمه را از دستان او گرفت و به سمت دهانش برد و گاز بزرگی به سر آن زد .

 

 

 

از وقتی یزدان خان شده بود ……….. از وقتی تورج فوت کرده بود و او به ریاست این دم و دستگاه درآمده بود ، دیگر هرگز شرایطی پیش نیامد تا بتواند فارق از عالم و آدم ، نان و پنیر و خیار و گوجه بخورد و از خوردن آن لذت ببرد .

 

 

 

ـ راست میگی ……….. خیلی وقت بود که طعم پنیر و خیار و گوجه رو فراموش کرده بودم ………….. این لقمه من و برد به همون سال های گذشته .

 

 

 

گندم به لقمه درون دست او که لحظه به لحظه با گاز های بزرگ او کوچک تر می شد ، نگاه کرد و آرام گفت :

 

 

 

ـ اون موقع ها که خیلی کوچیک بودم و تو برای خودت و من لقمه می گرفتی و می رفتی ……….. پسرا کمین می کردن تا بلافاصله بعد از رفتن تو سرم بریزن و لقمه هام و بگیرن و بخورن . منم که انفدر بچه سن بودم که زورم بهشون نمی رسید که بخوام جلوشون در بیام و اجازه ندم تا لقمه هام و بخورن …………. بعده ها که متوجه این قضیه شدی دیگه وقتی برام لقمه می گرفتی ، از کنارم نمی رفتی تا لقمم و کامل بخورم و سیر بشم ……………. اگه تو نبودی من تو همون بچگی از گشنگی تلف می شدم .

 

 

 

یزدان نگاهی به چشمان اویی که خیره به لقمه درون دستش شده بود کرد و لقمه اش را روی میز گذاشت و به یاد همان سال های پیش ، لقمه ای برای او گرفت و به دستش داد :

 

 

 

ـ بیا بخور .

 

 

 

 

 

گندم نگاهش را بالا آورد و در چشمان او انداخت و لبخندی سر سری زد :

 

 

 

ـ من گشنم نیست ، برای تو آورده بودم .

 

 

 

یزدان لقمه را بیشتر به سمت او جلو برد :

 

 

 

ـ بخور ……….. من نمی تونم وقتی تو اینجوری جلوم نشستی و به لقمم نگاه می کنی ، چیزی از گلوم پایین بفرستم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20231120 000803 363

دانلود رمان بخاطر تو pdf از فاطمه برزه کار 4 (2)

1 دیدگاه
    رمان: به خاطر تو   نویسنده: فاطمه برزه‌کار   ژانر: عاشقانه_انتقامی     خلاصه: دلارام خونواده‌اش رو تو یه حادثه از دست داده بعد از مدتی با فردی آشنا میشه و میفهمه که موضوع مرگ خونواده‌اش به این سادگیا نیست از اون موقع کمر همت میبنده که گذشته…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (6)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۱ ۱۳۰۷۵۶۸۷۷

دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۴ ۱۳۴۱۱۴۶۷۰

دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۹۱۷۶۲۱

دانلود رمان انار از الناز پاکپور 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۰ ۰۰۰۲۱۳۸۵۰

دانلود رمان ایست قلبی pdf از مریم چاهی 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:     داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه   از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۷۲۹۹۰۲

دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که…
IMG 20230123 235746 955

دانلود رمان آمیخته به تعصب 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۷ ۱۱۳۲۵۲۳۹۷

دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Paria Hasanvand
Paria Hasanvand
1 سال قبل

این آخرش گندمو عقد می‌کنه
همینقدر کلیشه وار😶

mehr58
mehr58
1 سال قبل

آخییییییی

saman
saman
1 سال قبل

🙄 🙄

کاپیتان
کاپیتان
1 سال قبل

بی مزه 😒

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x