رمان گلادیاتور پارت 129

گندم با لبخندی عمیق تر شده نسبت به ثانیه های قبل ، دست جلو برد و لقمه را از دست او گرفت و گازی به آن زد …………. گشنه اش نبود و ناهارش را پر و پیمان خورده بود ……… اما این لقمه او را به زمانی برد که یک دختر پنج شش ساله با صورتی سیاه و کثیفی بیش نبود ……….. زمانی که یزدان او را در آغوش می کشید و به آشپزخانه می برد و روی کابینت های زرد رنگِ زنگ زده زوار دررفته درون آشپزخانه نه چندان بزرگ می نشاند تا خودش به سراغ یخچال برود و از درون آن چیزی برای سیر کردن او پیدا کند .

گازی به لقمه درون دستش زد و پلک بست و با تمام وجود طعم لقمه درون دهانش را به جان کشید . این لقمه مزه همان لقمه های سال های پیش را می داد ……… شاید بخاطر این بود که هر بار یزدان برای او لقمه می گرفت و به دستش می داد .

با چیزی که به ذهنش رسید ، پلک هایش را آرام گشود و در حالی که لقمه را به سمتی از لپش می فرستاد ، پرسید :

ـ میگم ، تو این سال ها بعد از من ……….. کس دیگه ای هم پیدا شد که براش لقمه بگیری ؟

یزدان لقمه دیگری برای خودش گرفت و بی خیال گاز بزرگتری به ان زد ………….. فکرش را نمی کرد که این پنیر و خیار و گوجه با بربری تازه و داغ ، تا این اندازه به او بچسبد .

ـ مثلا کی ؟

گندم شانه ای بالا انداخت و نگاهش را به چشمان بی خیال او داد :

ـ مثلا برای همین دوست دخترای …….. قبلیت که می اومدن پیشت .

ابروان یزدان از سر تعجب بالا رفت و لقمه بزرگی که داشت به درون دهانش می فرستاد و متوقف کرد و آرام پایین آورد ………. فکرش را نمی کرد گندم بخواهد از او در رابطه با دوست دخترهای قبلی اش سوال بپرسد .

در چشمان او دقیق شد و پرسید :

ـ چی باعث شده که در موردشون کنجکاوی کنی ؟

اینبار این گندم بود که سعی نمود بی خیالی را در پیش گیرد و خودش را بی تفاوت نشان دهد ………… گازی به لقمه درون دستش زد و بار دیگر شانه ای بالا انداخت :

ـ دلیل خاصی نداشت ، یه سوالی بود که یکدفعه ای به ذهنم رسید ………….. اگه دوست نداری می تونی جواب ندی .

یزدان سری تکان داد و چشمان عسلی رنگ گندم را ریز بینانه جستجویی نمود ………. اما نتوانسته دلیل و یا مورد خاصی را در چشمان او بیابد .

ـ هیچ کدوم از اون دخترایی که تو فکر تو هستن ، این روی من و ندیدن ………. من عادت ندارم با این دخترا نرم و لطیف برخورد کنم ……….. من آدم ناز کشیدن و نوازش کردن نیستم ………. اصلا اون دخترایی که مد نظر تو هستن ، اینجا نمی یان تا من براشون لقمه بگیرم تا اونام با لذت بخورن ……….. من بغیر از تو برای هیچ بنی بشری لقمه نگرفتم .

گندم در چشمان او نگاه کرد …………. نمی دانست چرا یزدان تا این حد سعی دارد تا خودش را خشک و بی تفاوت نشان دهد و خوی خشن و خشکش را به رخ تمام عالم بکشد ………… او یزدان را می شناخت …….. ذات یزدان را دیده بود . یزدان به هیچ عنوان آدمی که نشان می داد ، نبود .

ـ هر کی ندونه ، هر کی نشناسدت ……. من که می شناسمت . من با تو بزرگ شدم ………. پس تو رو بهتر از خیلی ها که ادعای شناختنت و دارن ، می شناسم ………. تو همونی هستی که همیشه هوای بچه های خونه امید و داشتی ………… همونی که غیر مستقیم حواست به همه ما بود ………. شاید رفتارت عوض شده باشه ، شاید خلق و خوت کمی تغییر کرده باشه ، اما تو بازم همون یزدان جون منی .

یزدان نتوانست از نشستن پوزخند بر رو لبانش خود داری کند ………..گندم هنوز هم کامل با واقعیت زندگی او مواجه نشده بود ……….. هنوز چیزی از آن خوی درنده ای که ساده لوحانه از آن حرف می زد ، نمی دانست .

با یاد آوری بلایی که سر خشایار آورد و اعضای بدنش را از تنش بیرون کشیده بود ، پوزخند نشسته بر روی لبانش پررنگ تر شد و برق تاریکی از چشمان سیاهش گذشت . برقی که گندم در چشمان او حسش نمود و تنش را مور مور کرد و لرز خفیفی بر جسمش انداخت .

یزدان آرام سمت اویی که فاصله آنچنانی با خودش نداشت سر خم کرد و چشمان سیاهش را در چشمان عسلی او فرو نمود و با همان لحن آرام و صدای بم شده اش ، انگار که بخواهد از دنیایی ماوراء طبیعه صحبت کند ، با تُن پایینی گفت :

ـ بعضی وقت ها زمونه جوری عذابت میده و باهات رفتار می کنه که روحتم تغییر میده ………….. دیگه چه برسه به ذاتت ………

4.2/5 - (49 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
4 ماه قبل

یاخدا گندم ساده دل

نفس
نفس
4 ماه قبل

نان بربری تازه و داغ؟! :/ مگه از تو فریزر در نیورد :/😑

علوی
علوی
پاسخ به  نفس
4 ماه قبل

خبر نداری ماکروویو معجزه می‌کنه زمان رو به عقب برمی‌گردونه!!

پریسا
پریسا
پاسخ به  نفس
4 ماه قبل

تازگیا فهمیدیم توی رمان هام همه چیز شدنیه 😂

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x