رمان گلادیاتور پارت 140 - رمان دونی

 

 

 

 

یزدان ابرو درهم کشید و بازوی گندم را گرفت و آرام فشرد و حواس او را از عکس افتاده اش درون ویترین پرت کرد و متوجه خودش نمود .

 

 

 

ـ این چه چرت و پرت هایی هست که برای خودت سرهم بندی می کنی ؟؟؟

 

 

 

گندم نگاهش نمود :

 

 

 

ـ مگه دروغ میگم . همه اش واقعیته .

 

 

 

یزدان بازوی او را تکان آرامی داد :

 

 

 

ـ به من نگاه کن گندم ……….. تمام خانواده تو من هستم . مادرت منم ، پدرت منم ، برادرت منم  ،خواهرت منم . همه کس و کارت منم . منی که جونمم پای تو میدم . منی که تا آخرین نفسم مثل یه کوه پشت سرت ایستادم …….. این و هیچ وقت فراموش نکن .

 

 

 

گندم گونه هایش بالا رفت و طرحی از لبخند به خود گرفت . لبانش را برهم فشرد و چشمان چراغانی شده اش را به چشمان جدی او داد ……… چرا با وجود یزدان ، به خودش لقب بی کس و کار را داده بود ؟؟؟

 

 

 

چقدر الان دلش می خواست دستش باز بود و یا در مکان مناسبی بودند تا می توانست با تمام قوا خودش را درون آغوش او بی اندازد و دست به دور گردندش حلقه نماید و سر به سینه اش بفشارد .

 

 

 

هر کسی این شانس را در زندگی اش ندارد تا یک ناجی داشته باشد …………. اما او داشت . بی شک یزدان همان ناجی تمام زندگی اش بود . خدا خیلی دوستش داشت که زندگی پر از فراز و نشیبش را با زندگی یزدان گره زده بود .

 

 

 

ـ متاسفم که با وجود تو ، گفتم بی کس و کارم . تو درست میگی ، من بی کس و کار نیستم ، تو تمام کس و کار منی . تو پشت پناه منی ………… من اگه پدر مادر هم داشتم ، هیچ وقت نمی تونستن ، حمایتی که هر لحظه تو از من می کنی رو ، بکنن . تا قبل از اینکه پیشت برگردم ، همش به خدا شکایت می کردم که چرا من اینقدر تنهام ، چرا انقدر بی کس و کارم . چرا یکی رو ندارم که تو روزای سخت بهم دلداری بده و بگه نگران هیچی نباش من هستم . اما می دونی ……… الان خوشحالم که هیچ کدوم از این افراد تو زندگیم وجود ندارن …………. چون به جای تمام کمبودهام ، تو رو دارم .

 

 

 

یزدان هم نگاهش کرد ……….. بدون آنکه همچون گندم لبخندی بر لب بنشاند و یا نگاهش را برای ثانیه ای از چشمان او بگیرد ……….. خودش پر بود از کمبود های ریز و درشتی که انگار قرار نبود هیچ وقت پر شود ……. تمام تنش پر بود از زخم شمشیرهایی که دیگران بی رحمانه بر تنش نشانده بودند .

 

 

 

 

 

 

حمایتش از گندم ، نشات گرفته از همان خلا های روحی بود که در پیکر خودش وجود داشت …………. خلا هایی که دلش می خواست یکی پیدا شود تا ذره ذره آنها را پر کند و مرهمی باشد بر دل زخم خورده اش .

 

 

 

اما انگار قرار نبود همه چیز بر وفق مرادش پیش رود ……….. هیچ کدام از خلا های درونی اش که پر نشد هیچ ، تنها زخم بر روی زخم آمد و کمرش را خمیده تر کرد .

 

 

 

حرف را عوض کرد :

 

 

 

ـ لباسای دیگت مونده که هنوز نخریدیم .

 

 

 

گندم با همان لبخند بر روی لبانش سری برای او تکان داد و شانه به شانه او راه افتاد تا ماباقی خریدهایش را انجام دهد .

 

 

 

در حالی به عمارت بر می گشتند که دستان هر دویشان ، پر بود از کیسه های خرید لباس هایی که یزدان برای او خریده بود .‌ از لباس زیرهای رنگ و وارنگی که گندم با هزار سرخ و سفید شدن ، تنها به داخل مغازه لباس زیر فروشی رفته بود و لحظه بعد با چندین کیسه خرید از مغازه خارج شده بود ، گرفته ، تا چندین دست تیشرت اسپرت خانگی و مهمانی ، و شلوارهای کتان و لی و خانگی و صندل های لا انگشتی دخترانه خز دار در چندین رنگ و لباس مهمانی جداگانه دیگری که تنها به سلیقه یزدان خریداری اش کرده بود ……….. به عمرش تا به حال یکجا این همه خرید نکرده بود ‌.

 

 

 

با ورودشان به عمارت و پارک کردن ماشین در پارکینگ ، گندم به سرعت از ماشین پیاده شد و از صندلی عقب ، تمام خریدهایش را بلند کرد ……….. خریدهایش آنقدر زیاد بود که انگار برای برداشتن آن همه کیسه های خرید بزرگ و کوچک ، دست کم آورده بود .

 

 

 

یزدان هم پیاده شد و آن یکی در را باز نمود و سعی کرد به گندم کمک کند :

 

 

 

ـ بذار به یکی از خدمتکارا بگم بیاد کمکت . خریدا زیاده خودت نمی تونی همه رو تکی بالا ببری .

 

 

 

اما گندم آنقدر از آن همه خریدی که کرده بود هیجان زده بود که بی توجه به حرف یزدان سری به معنای نفی برای او تکان داد و در حالی که با هر دستش لااقل ده کیسه را بلند می کرد گفت :

 

 

 

ـ لازم نیست . خودم می تونم همشو و بالا ببرم .

 

 

 

و هن هن کنان تمام کیسه ها و کاور بزرگ لباس ها را بلند کرد و به سمت ساختمان راه افتاد و از پله ها بالا رفت و لبخند تلخی که بر لبان یزدان نشست را ندید . هیجان و حس خوبی که گندم از این خرید پیدا کرده بود را به خوبی حس می کرد . خوشحال بود که توانسته گندم را هر چند با یک خرید کوچک خوشحال کند .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی

  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر گذاشتن ماجراهائی عجیب عشق واقعی خود را پیدا میکند ….

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به تماشای دود
دانلود رمان به تماشای دود به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان به تماشای دود :   پیمان دایی غیرتی و بی اعصابی که فقط دو سه سال از خواهر‌زاده‌ش بزرگتره. معتقده سر و گوش این خواهرزاده زیادی می‌جنبه و حسابی مراقبشه. هر روز و هر جا حرفی بشنوه یه دعوای حسابی راه می‌ندازه غافل از اینکه لیلا خانم با رفیق فابریک این دایی عصبی سَر و سِر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات میجنگه و زندگی سختی که با امیر داره رو تحمل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طعم جنون pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :     نیاز دختر شرو شیطونیه که مدرک هتل داری خونده تا وقتی کار براش پیدا بشه تفریحی جیب بری میکنه اما کیف و به صاحباشون برمیگردونه ( دیوانس) ازطریق یه دوست کار پیدا میکنه تو هتل تهران سر یه اتفاقاتی میشه مدیراجرایی هتل دستشه تا زمانیه که صاحب هتل ک پسر جونیه برگرده از

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x