یزدان گردن عقب انداخت و بلند قهقهه ای از تصویری که گندم برایش ساخته بود ، زد ……….. یادش نمی آمد ، آخرین باری که این چنین خندیده بود و قهقهه از ته دلش به هوا برخواسته بود به چه زمانی بر می گشت .
گندم با قیافه ای درهم فرو رفته و مچاله شده انگار که به آدم ناقص العقلی نگاه می کند ، به یزدان نگاه نمود . سر از این خنده های بلند و عجیب و غریب یزدان در نمی آورد .
ـ به جای این خندیدنا یه ذره توضیح بده که دقیقاً منظورت از اینکه این دختره به مردا گرایشی نداره ، یعنی چی ؟
یزدان چند سرفه پشت سرهم کرد تا نفس به ریه هایش برگردد . آنقدر خندیده بود که حس می کرد ، دل و روده اش درهم فرو رفته .
در حالی که دست مقابل دهانش مشت کرده بود و چند سرفه پشت سر هم می نمود ، جواب او را کوتاه داد . تا همینجایش هم که گفته بود ، زیادی بود .
ـ در همین حد که فهمیدی کفایت می کنه .
و به سمت آینه رفت و نگاهی به سر و وضعش انداخت . دستی به موهایش کشید و گره کرواتش را مجدداً سفت کرد ………. آنقدرها هم تیپ و ظاهرش بهم نریخته بود که نتواند به جشن برگردد .
گندم از جایش بلند شد و به سمت او رفت و پشت سرش ایستاد و از داخل آینه به او نگاه نمود :
ـ یعنی چی در همین حد کافیه ؟ من و کنجکاو می کنی و بعد ول می کنی میری ؟ خدایی این دختره مرده ؟
یزدان به سمت گندم چرخید و به اویی که سرش را برای دیدنش بالا گرفته بود نگاه نمود و آرام گوشه شستش را زیر چشم گندم کشید و بعد به شست سیاه شده اش نگاه کرد .
ـ نه مرد نیست .
گندم بی توجه به یزدانی که به زیر چشمش دست کشیده بود ، قدم دیگری جلو رفت و فاصله میانشان را کمتر از نیم متر کرد :
ـ تو از کجا می دونی ؟ باهاش بودی ؟ قبلاً دوست دخترت بوده ، آره ؟؟؟ بعد که فهمیدی مرده ، باهاش کات کردی .
یزدان اینبار با شست دست دیگرش روی گونه اندک سیاه شده گندم دستی کشید و لبخند آب رفته بر روی لبانش بار دیگر جان گرفت و پر رنگ شد .
چشمان عسلی و درشت شده گندم با این سیاهی های پخش و پلای دور چشمانش زیادی او را همچون گربه های خانگی کرده بود . به همان اندازه شیطان و به همان اندازه پر جنب و جوش ………… هوای گندم یک جورهایی شبیه هوای فصل بهار بود ………. یک لحظه آفتابیِ آفتابی ، و لحظه دیگر ابریِ ابری …………. از همان آسمان های ابری که طوفان و رعد و برق هم به همراه داشت .
ـ نه من هیچ وقت با این دختر نبودم .
ـ پس از کجا این اطلاعات و داری ؟ از کجا می دونی گرایش خاصی داره .
یزدان ابرویی برای او بالا انداخت و اندکی گردن به سمت او خم کرد تا فاصله صورتش با صورت او کم شود .
ـ هیچ چیز از چشم و گوش یزدان خان دور نمی مونه . همیشه این بدون . من دوتا چشم تو صورتم دارم و دوتا چشمم پشت سرم .
و سر عقب کشید و چشمانش را در صورت گندم چرخی داد و ادامه داد :
ـ در ضمن یه دستی هم به این صورتت بکش ، هر چی مالیده بودی ، پخش شد .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میگم
کسی میتونه چن تا رمان معرفی کنه که ژانر مافیایی داشته باشن؟ 🙂
من وقتی اونجاهایی رو که از گندم یا یزدان تعریف میکنه رو دیگه اصلا نمیخونم 😬
کیا مثل منن😑🤦♀️😂😂
اعتماد به نفس کاذب داری نویسنده🤣🤣🤣
یعنی یزدان و گندم کار دیگه ای جز این مهمانی هزار و یک شب تو خونه ی فرهاد ندارند…چه بی کارن اینها…نویسنده لطفا رمان تمامش کن🤐🤔 خیلی اعتماد به نفس داری🤫