هر چند مسئله تنها این نبود . به نظر می رسید این دختر کم سن و سال بر خلاف دختران قبلی که بسیار کار کشته تر از او به نظر می رسیدند ، بهتر توانسته نظرِ مرد سخت پسندی چون یزدان را به خود جلب کند .
ـ سلام . ممنون .
گندم دستی به پیراهن سفید در تنش که رویش طرح رنگی از دختری آدامس باد کرده داشت ، کشید ……….. گرمش بود و حس می کرد حرارت از جای جای تنش بیرون می زند .
ـ واقعا هوا داره هر روز گرم و گرم تر میشه .
یزدان با کفگیر برنجی برای خودش کشید و از گوشه چشم به گندم نگاهی انداخت ……….. تمام لحظاتی که گندم در باغ برای خودش می چرخید و پرسه می زد ، او از داخل مانیتور دوربین های مدار بسته رصدش کرده بود .
ـ خسته نشدی این همه این باغ و متر کردی ؟
ـ از تو خونه موندن که بهتره …………. کلی دویدم . تازه دویدن و هم دوست دارم .
یزدان اینبار مستقیم نگاهش کرد :
ـ چرا نمیری پایین تو سالن ورزش ، ورزش کنی . اونجا هم هوا بهتره ………….. هم انقدر زیر نور خورشید نمی مونی که اینجوری پوست صورتت گل بندازه و بسوزه . اونجا هر وسیله ورزشی که بخوای هست .
گندم کفگیر را از دست یزدان گرفت و برای خودش برنج ریخت و در همان حال جوابش را داد :
ـ والا کسی به ما اجازه ورود به اونجا رو نمیده ………… میگن باید قبله عالم یزدان خان امر بفرمایند و رخصت بنمایند تا ما بتونیم از اون سالن استفاده بنوماییم .
یزدان با مکثی از گوشه چشم به گندمی که بی خیال ، قرمه سبزی اش را قاشق قاشق بالا می رفت نگاه کرد ………… عجیب دلش می خواست به این زبان درازی های گندم بخندد و یا حتی پا را فراتر از اینها بگذارد و دست دراز کند و لپ آفتاب سوخته او را بکشد تا دیگر جلوی کسی اینگونه زبان نریزد ………… حتی اگر آن کس جلال نامی باشد ……….. جلالی که معمتدش بود .
ـ جلال به نگهبانای سالن پایین اطلاع بده بگو گندم می تونه از این به بعد هر زمان که خواست از سالن بدنسازی پایین استفاده کنه .
جلال نگاه کوتاهی به گندم انداخت و با چشم قربانی حرف یزدان را تایید کرد .
گندم باز هم نگاه خندان ، اما شرارت بارش را سمت جلال چرخاند …………. بدک نبود اگر می توانست از زیر زبان این مرد حرف بکشد و کمی از زندگی خصوصی یزدان سر در بیاورد …………. البته اگر می تواست از پس جان نثاری چون جلال بر بیاید .
ـ راستی جلال جون یه وقت کوچیک برای من داری ؟
جلال با ابروانی بالا رفته ، ابتدا نگاهش به سرعت سمت یزدان کشیده شد و ثانیه ای بعد به همان سرعت سمت گندم رفت …………… مگر گندم از حساسیت های یزدان خبر نداشت که مقابل نگاه او این چنین با او حرف می زد .
آن قدر خودش از عکس العمل های گندم شوکه بود ، که نتوانست به سرعت واکنشی در برابر سوال او نشان دهد .
ـ یه وقت کوچیک ؟ ……… برای چی ؟
گندم آرام آرنج هایش را روی میز قرار داد و پنجه هایش را درهم فرو برد . به هیچ عنوان توجهی به نگاه های چپ چپ و سنگین یزدانی که هر لحظه بر تنش سنگین تر از قبل می شد ، نکرد .
ـ برای یه گفت و گوی کاملاً دوستانه درباره بعضی مسائل خاص .
یزدان هنوز هم چپ چپ با چشم غره هایی جدی گندمی که حتی محض رضای خدا یک نگاه هرچند کوچک سمتش نمی انداخت ، نگاه می کرد ………… این دختر را به خوبی می شناخت ………… از همان جلال جونی که بر زبانش جاری کرده بود ، تا انتهای افکارش را خوانده بود .
اینبار دیگر تنها به چشم غره اکتفا ننمود و هشدار آمیز صدایش کرد :
ـ گندم …….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آخرش این زبون درازی های گندم کار دست یزدان میده🤦
والل مگه یزدان نمی گفت پاک ترین دختری که تاحالا دیده تا ته خط چیو رفت ؟؟؟!