گندم ابرو درهم کشیده ، در حالی که موهایش به شکل نامرتبی در صورتش ریخته بود ، با فوتی محکم آنها را تا جایی که می شد به عقب هدایت کرد و سعی نمود تنش را تکانی دهد و آزاد نماید .
اما انگار هر چه بیشتر برای آزاد شدن تلاش می کرد ، کمتر نتیجه می گرفت .
ـ معلومه که می تونم از پس تو بر بیام ………. فقط صبر کن ببین چطوری خودم و از زیر چنگالای تو ازاد می کنم . دعا کن که فقط تیر ترکشای خشمم بهت اصابت نکنه یزدان خان ……….. چون در اون صورت حتی اگه التماسمم بکنی سر سوزنی بهت رحم نمی کنم .
یزدان خنده ای از این هارت و پورت های تو خالی گندم کرد و با دست آزادش ضربه نسبتا آرامی به پشت سر کله گندم زد که صورت گندم با همان موهای ریخته در صورتش در تشک فرو رفت .
گندم به خوبی می دانست یزدان برای بستن دست و پایش حتی از یک سوم قدرتش هم استفاده نکرده که او حالا اینچنین در مقابلش خلع سلاح شده …………. اما به هیچ عنوان قصد کوتاه آمدن و پذیرش شکست را نداشت .
ـ اگه بجای کار کشیدن از اون زبون دراز شش متریت ، یه ذره از اون زور بازوت استفاده می کردی ، شاید نتیجه بهتری می گرفتی .
گندم باز با تلاشی بیهوده ، خودش را تکانی داد :
ـ از روی من بلند شو ………….. فکر کردی 40 ، 50 کیلویی که همه وزنت و انداختی روی من ؟
یزدان ضربه دیگری به پشت سر کله گندم زد :
ـ اگه تمام وزنم و روت انداخته بودم که الان دیگه حتی نفسم نمی تونستی بکشی .
گندم حرصی از این ضعفی که در خودش احساس می نمود ، ابرو درهم کشیده ، تکان بیشتری به تنش داد بلکه فرجی حاصل شود و بتواند تنش را از زیر تن یزدان آزاد نماید …………. اما انگار باز هم نتیجه ای حاصل نشد .
یزدان سر پایین کشید و لبانش را به گوش گندم نزدیک نمود :
ـ شکستت و قبول میکنی ؟
ـ به هیچ عنوان …………. فقط یه ذره دستام و آزاد کن تا بهت نشون بدم گندم کیه .
یزدان بجای آنکه حلقه دستش را به دور مچ های گندم کمی شل نماید ، دستانش را کامل آزاد نمود و تنش را از روی تن او برداشت و از تخت پایین رفت و میان اطاق مقابل گندمی که حالا با ابروانی درهم فرو رفته و طلبکار روی تخت نشسته بود و مچ دستانش را می مالید نگاه کرد .
یزدان دستانش را از دو طرف باز کرد و انگار که حریف برای مبارزه بطلبد ، با همان لبخند نسبتاً تمسخر آمیز گوشه لبانش ، رو به او گفت :
ـ اگه فقط بتونی دو دقیقه رو به روی من دوام بیاری و مقابله کنی ، بهت قول میدم که تو رو با خودم ببرم .
گندم در حالی که سینه اش از نفس های پر از حرص و خشم از ضعف خودش ، عجیب و محسوس بالا و پایین می رفت ، به یزدان نگاه کرد .
می دانست با این زور و بازوی ناچیزش ، حتی از پس آدم ضعیف تر از یزدان هم بر نمی آید ……….. چه برسد به یزدانی که حالا با سینه هایی برجسته و عضلاتی و شکمی چند تکه و بازوانی صد البته پر قدرت و تنومند ، میان اطاق مقابلش ایستاده بود و انتظارش را می کشید .
ـ تا جایی که من اطلاع دارم تا حالا کسی نتونسته با اخم آدمی رو از پا در بیاره …………. باید یه ذره از زور بازوشم استفاده کنه .
گندم که حس می کرد یزدان دیگر بیش از اندازه او را دست اندازه و کم زور بودنش را به رخش کشیده و مسخره کرده ، به یک آن از تخت پایین پرید و به سمت یزدان دوید و با تمام زور و قدرتی که در خودش سراغ داشت ، با تمام توان با شانه چپش به درون سینه او فرو رفت بلکه بتواند تعادل او را برهم زند و یا او را روی زمین بی اندازد .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خروس جنگیه مگه ک با شونه میزنیش؟؟😂