اما یزدان همچون سنگ سر جای خودش ایستاده بود و حتی محض رضای خدا ، یک میلی متر هم به عقب نرفته بود .
بدون آنکه عقب نشینی کند و یا نشان دهد کم آورده ، با همان ابروان درهم گره خورده ، دستانش را مشت کرد و با زور باقی مانده در تنش ، با تمام توان مشت های پی در پیش را یکی بعد از دیگری به سینه و شکم او کوبید .
یزدان همانطور دست باز کرده انگار که قصد به آغوش کشیدن او را داشته باشد ، تنها نمایش مضحک او را با ابروانی بالا رفته ، نگاه می نمود و از این قدرت نشسته در تنش لذت می برد .
گندم نفس بریده و نفس نفس زنان خودش را عقب کشید و نگاهش را از سینه و شکم او گرفت و به سمت چشمان سیاه و خندان او بالا کشید …………. نمی دانست چه مقدار مشت به سینه و شکم او کوبیده . تنها چیزی که می دانست و حسش می کرد ، دردی بود که میان پنجه هایش بخاطر مشت های بی شمار و پی در پیی بود که با دستش به عضلات محکم و همچون سنگ او ، کوبیده بود ، نشسته بود .
می دانست حتی اگر یزدان ده سال دیگر هم به او وقت می داد تا با مشت هایش به سینه و شکم او بکوبد ، باز هم راه به جایی نمی برد ………….. یزدان بسیار قدرتمند تر از تصورات او بود .
یزدان با دیدن توقف ضربه های کم جان او ، دستانش را پایین انداخت و به درون جیب شلوار ورزشی در پایش فرو برد و به سمت گندم خم شد تا هم قد و قواره او شود …………….. این در موضع قدرت قرار گرفتن زیادی به مذاقش خوش می آمد .
ـ چیه ؟ چی شد عزیزم ؟ دستت درد گرفت یا خودت خسته شدی ؟
گندم نگاهش را میان چشمان خندان او چرخاند و همچون آدمان قُدّ و یک دنده ، گردن بالا گرفت و از موضع خودش پایین نیامد .
ـ هیچ کدوم .
یزدان در یک حرکت بازوی او را گرفت و چرخی به تن او داد و او را پشت به خودش کرد و باز مچ دو دستش را گرفت در پشت کمرش قفل کرد و دست آزاد را به دور شانه او حلقه نمود و او را به سینه اش چسباند .
ـ این عزت نفست واقعاً قابل ستایشه ……….. اما برای مبارزه کافی نیست جوجه مرغ . باید بتونی از پس آدمی شبیه من بر بیای …………… باید بتونی از جون خودت مقابل یکی مثل من محافظت کنی . اما نمی تونی . می دونی چرا ؟ چون الان نه زورش و داری و نه قدرتش و .
گندم به سینه یزدان چسبیده بود و ضربان قلب او را حتی از او لباس در تنش هم حس می نمود و سلول به سلول تنش به آشوب کشیده می شد .
حالش اندک اندک داشت دگرگون می شد و این کلافه اش می کرد . در بد بازی گیر افتاده بود ………….. بازی که خود احمقش با همین دستان بی زور و بی قدرتش راه انداخته بود .
تکانی به تنش داد . این گرما ، این ضربان قلب بالا رفته ، چیزی نبود که او انتظارش را می کشید .
ـ ولم کن .
یزدان انگار که در جسم پلیدش فرو رفته باشد ، گردن پایین کشید …………. آنقدر که گندم به راحتی می توانست نشستن نفس های گرم او را بر روی پوست دون دون شده گردنش حس نماید .
ـ قبول کردی که شکست خوردی ؟
ـ گفتم ولم کن .
ـ ول کردنت در گرو اینه که شکستت وقبول کنی …………. بپذیری که فعلاً توان محافظت از جونت و نداری .
این چرخیدن نفس های گرم یزدان میان گردنش ، احساس خوبی به او نمی داد ………. این نفس های گرم ، دلش را هری پایین می ریخت و ضربان قلبش را بالا می برد و مضطربش می کرد .
شانه هایش را جمع کرد …………. تمام معادلاتش بهم ریخته بود . دیگر نمی دانست این حرارت خودش است که قصد خاکستر کردنش را دارد ، یا حرارت نفس های یزدان .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.