رمان دونی

 

 

 

 

 

 

ـ به بچه ها بگو یه قالیچه سنتی دست بافت ساده ، حدوداً در ابعاد یک متر بخرن …………… بهشون گوش زد کن که حتماً دست بافت باشه و سنتی و ساده .

 

 

 

ـ می تونم بپرسم برای چه کاری می خواین ؟

 

 

 

ـ قراره در ارتفاع یک متر و نیم از سطح زمین تو دیوار انتهایی خونه یه حفره حدوداً نیم متری به خونه پشتی ایجاد کنیم . برای مواقع اضطراری . یه حسی به من میگه ما تنها کسایی نیستیم که از این محموله بزرگ خبر داریم . مطمئناً کسایی برای دزدیدن این محموله و در آوردن دخل ما ، سر وقتمون می یان . اون حفره می تونه راه در روی ما از اون مهلکه باشه . روی حفره رو هم با اون یه تیکه قالیچه دست باف می پوشونیم …………. آویزون کردن قالیچه طرح دار به دیوار ، یه امر عادیه . بخاطر همین کسی به این زودی ها به عقلش خطور هم نمی کنه که پشت اون قالیچه روی دیوار یه حفره است ‌. عموماً افراد انتظار دارن که راه فرار یا پشت کمد باشه یا پشت کتابخونه یا پشت رختخواب های چیده شده روی هم ………… فکرش و هم نمی کنن که راه فرار می تونه پشت یه قالیچه کوچیک آویزون به دیوار باشه .

 

 

 

جلال سری به معنای تایید تکان داد ………… کم پیش می آمد که برنامه های یزدان همان چیزی که او می خواست از آب در نیاید و این گویای تمایز یزدان از باقی روئسا بود .

 

 

 

یزدان لپتاب بر روی پایش را بست را نگاهش را مستقیماً به جلال داد :

 

 

 

ـ راستی درباره مربی که برای گندم خواسته بودم هم تحقیق کردی ؟ مورد مناسبی رو برای تعلیم دادنش پیدا کردی ؟

 

 

 

ـ بله قربان . با زرگرزاده صحبت کردم …………. اما متاسفانه فعلاً ایران نیست …………… اما یک نفر و بهم معرفی کرد .

 

 

 

ابروان یزدان درهم فرو رفت ………… از افراد ناشناسی که می خواستند وارد قلمروی او شوند ، خوشش نمی آمد .

 

 

 

ـ کی ؟

 

 

 

ـ یکی از کارآموزای گذشته خودش .

 

 

 

 

 

ـ اسمش چیه ؟

 

 

 

ـ سیاوش ، سیاوش پرندیان ………. اما عموماً به اسم سیا شناخته میشه .

 

 

 

یزدان سری تکان داد و نگاهش را به زیر پایش کشاند ………….. شاید اگر هر کس دیگری جایگزین گندم بود ، سر در آوردن از کس و کار این پسر آنقدر ها برایش اهمیت پیدا نمی کرد . اما گندم هر کسی نبود . نمی توانست تنها فرد زندگی اش را به دست کسی بسپارد که هیچ شناختی از او ندارد . این مسئله اندکی عصبی و کلافه اش می کرد .

 

 

 

ـ آمارش و دقیق درآوردی ؟ می دونی کس و کارش کیه ؟ یا تو گذشتش نقطه سیاهی وجود داشته یا نه ؟؟؟

 

 

 

جلال با زیر بینی بیشتری به یزدانی که هنوز هم با همان نگاه در هم فرو رفته نگاهش را به زیر پایش داده بود نگاه کرد …………… جدیداً حرکات وسواسانه جدیدی از این مرد می دید . حرکاتی که در جای خودش می توانست هم برای یزدان و هم برای گندم خطر آفرین باشد .

 

 

 

ـ بله ، چون حساسیتتون رو می دونستم خودم شخصاً بررسی شخصی و هویتیش و بر عهده گرفتم .

 

 

 

یزدان سری به معنای خوبه تکان داد و جلال ادامه داد :

 

 

 

ـ میشه گفت پرونده پاکی داره و خلاف آنچنانی تو زندگیش نکرده ………… جز یک مورد جیب بری که در 16 ـ 17 سالگیش مرتکب شده و به مدت شش ماه در کانون اصلاح و تربیت زندانی شده . بجز این یه مورد ، مورد خاص دیگه ای نداشته .

 

 

 

یزدان لبانش را بر هم فشرد :

 

 

 

ـ بهش بگو بیاد ……….. باید یکبار شخصاً خودم ببینمش و از نزدیک رصدش کنم .

 

 

 

اینبار ابروان جلال بی اختیار بالا رفت …………. این مدل حساسیت ها زیادی تازه و عجیب به نظر می رسیدند ………… آنقدر که حس می کرد که نکند این مرد به آن دختر حس هایی پیدا کرده .

 

 

 

ـ می خواین …………… می خواین ببیندیدش ؟

 

 

 

 

 

یزدان با این سوال جلال ، سر بالا کشید و اوهم با ابروانی بالا رفته و نگاه قاطع و مچ گیرانه ، به جلالی که این سوال را پرسیده بود نگاه کرد .

 

 

 

ـ نباید ببینمش ؟ ………. یا برای دیدنش باید از تو اجازه بگیرم ؟؟؟

 

 

 

جلال به سرعت عقب گرد نمود و سری به معنای نفی تکان داد ………… خودش هم خوب می دانست سوالش زیادی عجیب و غریب به نظر می رسد ………… اما نه عجیب و غریب تر از رفتار و حساسیت های جدید یزدان بر روی گندم .

 

 

 

ـ نه نه قربان ………. گستاخی من و ببخشید . فقط یک مقداری تعجب کردم . حس می کنم ……….. این دختر زیادی داره به شما نزدیک میشه …………. زیادی داره شما رو تحت تاثیر خودش قرار میده . شما هیچ وقت روی دختری تا این حد ……..

 

 

 

ابروان یزدان اندک اندک درهم فرو رفت و میان کلام جلال پرید :

– سرت تو کار خودت باشه جلال ………….. انقدر عاقل و بالغ هستم که بدونم چه اتفاقاتی داره دور و برم می افته . در ضمن …………

 

 

 

ـ در ضمن چی قربان ؟

 

 

 

ـ به این پسری که برای تعلیم گندم در نظر گرفتی ، بگو که قبل از رفتنمون ، حتماً به ملاقاتم بیاد .

 

 

 

ـ قربان مثل اینکه این پسر به همراه زرگر زاده برای یک سری مسابقات درون گروهی به ازبکستان رفته . اینطور که زرگر زاده به من اطلاع داد ، قراره این پسر و زودتر به ایران بفرسته ……………. اما در هر حال این پسر زمانی به ایران می رسه که ما به سمت زاهدان راه افتادیم .

 

 

 

یزدان کلافه و در هم شده ، سری تکان داد .

 

 

 

ـ پس با این اوصاف ، نه من می تونم قبل از این سفر با این پسر ملاقاتی داشته باشم ، نه تو ………. و این خیلی عالیه . لعنت بهش .

 

 

 

 

 

جلال نگاه مستقیمش را به چشمان به آشوب کشیده یزدان داد ………… چیزهایی در رفتار و نگاه های یزدان پدیدار شده بود که تا دو سه ماه پیش از هیچ کدامشان خبری نبود .

 

 

 

ـ قربان اصلا جای هیچ گونه نگرانی نیست ……….. زرگر زاده انقدرها هم احمق نیست که یه آدم دله و بی مصرف یا یه آماتور رو برای مربی گری دختر شما معرفی کنه …………. یا انقدر نادون نیست که با یه اشتباه سهوی و یا عمدی ، وجه خودش و پیش شما خراب کنه ………… اینجور که زرگر زاده می گفت ، سیاوش ، خواهر زاده خود زرگر زاده است .

 

 

 

یزدان چنگی میان موهای کوتاهش زد و نگاه کلافه اش را میان سالنی که درونش نشسته بودند گرداند . اینکه باید گندم را در کنار پسری تنها می گذاشت که هیچ شاختی نسبت به آن ندارد و حتی یکبار هم با او رو در رو نشده ، عصبی و مضطربش می کرد ………….. آن هم دقیقاً زمانی که باید به این سفر کزایی می رفت و گندم را در این عمارت تنها می گذاشت .

 

 

 

ـ به معین بگو همین الان بیاد .

 

 

 

ـ چشم قربان .

 

 

 

معین پسر جوان ، حدوداً بیست و هشت ، بیست و نه ساله ای بود ، با قدی بلند و اندامی کاملاً ورزیده . یکی از محافظ ها و نگهبانان اصلی این عمارت که علاوه بر مهارت های خارق العاده در مبارزات تن به تن ، توانایی عالی در رالی و تعقیب و گریزهای گروهی اشان داشت و همیشه یکی از مهره های اصلی برنامه ریزی هایش به حساب می آمد .

 

 

 

دقیقه ای نگذشت که معین در حالی که پشت سر جلال ایستاده بود ، مقابلش قرار گرفت .

 

 

 

ـ بفرمایید قربان ، با من امری داشتید ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بی دفاع pdf از هاله بخت یار

  خلاصه رمان :       بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانواده‌ش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبه‌ی ژنتیک دانشگاه تهران رو می‌دزده تا مشکلش رو حل کنه…

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه موج به صورت pdf کامل از خورشید _ شمس

            خلاصه رمان:   موج به اجبار پدربزرگش مجبور است با فریاد، هم بازی بچگی اش ازدواج کند. تا اینکه با دکتر نیک آشنا شده و در ادامه حقایقی را در مورد زندگی همسرش می‌فهمد…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان باید عاشق شد pdf از صدای بی صدا

  خلاصه رمان :       پگاه دختر خجالتی و با استعدادی که به خواست پدرش با مبین ازدواج میکنه و یکسال بعد از ازدواجش، بهترین دوستش با همسرش به او خیانت می‌کنن و باهم فرار میکنن. بعد از اینکه خاله اش و پدر و مادر مبین ،پگاه رو مقصر میدونن، پدرش طلاقشو غیابی از مبین میگیره، حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nazila
Nazila
11 ماه قبل

میدونم رمانه،ولی داداش اولین چیزی که تو فیلما دزدا و پلیسا پشتش رو به عنوان گاوصندوق یا راه در رو میگردن،پشت تابلو فرشه😂😂😂مثلا راه در رو اگه تو کابینت آشپزخونه یا سقف خونه بود،یچیز منطقی میشد و می‌گفتیم کسی به عقلش نمیرسه اونجا رو بگرده یا تو تیراس نگاهش نیست.

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x