رمان دونی

 

 

 

 

یزدان چانه اش را بر روی موهای گندم گذاشت و دست دیگرش را به دور کمر او حلقه نمود و او را بیشتر از ثانیه های قبل به خودش فشرد و گندم بی قرار تر از همیشه ، خودش را میان حصار بازوان او پنهان کرد و گرمای تن او را با عطش عجیبی به جان کشید .

 

 

 

ـ من که از همون روز اول و همون ساعت اولی که من و دیدی بهت گفتم که این یزدانی که رو به روت ایستاده دیگه اون یزدان صاف و ساده و مهربون گذشته ها نیست …………. من که زودتر بهت گفتم که بد شدم ، تاریک شدم ، سیاه شدم . خودت باور نکردی .

 

 

 

گندم صورتش را به سینه عضلانی او چسباند و پلک هایش را بست .

 

 

 

ـ تو حق نداری درباره خودت بد حرف بزنی و برچسب به خودت بچسبونی ………….. فقط من می تونم . فهمیدی ؟؟؟

 

 

 

یزدان نگاه پایین کشید و به گندم مچاله شده میان آغوشش نگاه نمود . از آن بالا هیچ دیدی بر صورت گندم نداشت و تنها می توانست موهای آشفته او را ببیند .

 

 

 

لبخندی از این حس مالکیتی که در میان کلام گندم موج می زد ، بر لب نشاند . گندم با ارزش ترین دارایی در این زندگی نحسش محسوب می شد …………. همان کسی که انگار تنها آفریده شده بود تا با حضورش ، روح و روان ناآرامش را تسلا دهد و آرام کند ………….. با اینکه امروز در قدرتمند ترین شکل زندگی اش قرار داشت ، اما باز هم این گندم بود که می توانست روح و روان ناآرام شده اش را آرام کند و تمام خلاء های روحی اش را پر نماید .

 

 

 

ـ تنها کسی که تو این دنیا فقط با یه کلمه و یه نگاه می تونه من و مثل آب خوردن آروم کنه ، تو هستی .

 

 

 

گندم که هنوز هم میان بازوان او محاصره بود ، بدون آنکه سر از سینه او جدا کند و یا نگاهش را سمت او بالا بکشد ، مشتی به سینه او زد :

 

 

 

ـ کمتر دروغ بگو ………… اگه من واقعاً چنین توانایی هایی که تو میگی داشتم اجازه می دادی منم همراهت به این سفر بیام .

 

 

 

 

 

ـ لازم نیست که حتماً کنارم باشی تا آروم شم ……….. یادتم برای من مثل آب رو آتیش می مونه .

 

 

 

انگار تمام جان گندم گوش شده بود که با هر جمله ای که یزدان بر زبانش می راند ، قلبش فرو می ریخت و حس و حالی متناقض پیدا می کرد .

 

 

 

بی اختیار شانه هایش را بیشتر از قبل جمع نمود و خودش را به سینه گرم و امن او فشرد و اجازه داد تا ریه هایش مملو از عطر تن مردانه او شود .

 

 

 

کدام دختری بود از اینکه بشنود مایع آرامش مردی همچون یزدان است ، دست و دلش به لرز نه افتد ، که گندم دومی آن باشد ؟!

 

 

 

یزدان دستانش را از دور تن او آزاد نمود و دست به بازوانش گرفت و او را اندکی عقب کشید و از سینه اش جدا کرد و نگاهی به گونه های نم برداشته و چشمان برق افتاده او و آن شهد ناب عسل در برکه چشمان او انداخت .

 

 

 

نفهمید چه شد ………….. اما وقتی به خودش آمد که لبانش بر روی چشم بسته شده گندم نشسته بود و آرام چشم زیبای او را می بوسید .

 

 

 

آرام سر عقب کشید ، اما گندم آنقدر از این بوسه ناگهانی او در شوک فرو رفته بود که انگار توان باز کردن پلک هایش را در خود نمی دید .

 

 

 

یزدان با همان صدای خش برداشته اش ، ادامه داد :

 

 

 

ـ احتمالاً مربیت یکی دو روز بعد از رفتن من می یاد ………… ازت می خوام که تمام هم و غمت و بذاری روی تمریناتی که مربیت بهت میده ……….. می خوام وقتی برگشتم ، با یه گندم دیگه رو به رو بشم . یه گندم قوی و محکم .

 

 

 

گندم آرام پلک گشود ……….. یزدان داشت چه بلایی به سرش می آورد ؟؟؟

 

 

 

دلش خون بود و قلبش یکی در میان می زد ………….. بی شک یزدان او را سحری چیزی کرده بود که اینچنین به حضورش معتاد شده بود . معتاد به صدایش ……….. معتاد به نگاه مردانه اش ……….. معتاد به این آغوش های گرم و امنش و حتی ………… معتاد به این بوسه هایی که انگار تنها از سر مهری پاک و برادرانه بود .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانتور pdf از گیتا سبحانی

  خلاصه رمان :       دنیا دختره تخسی که وقتی بچه بود بیش فعالی شدید داشت یه جوری که راهی آسایشگاه روانی شد و اونجا متوجه شدن این دختر یه دختر معمولی نیست و ضریب هوشی بالایی داره.. تو سن ۱۹ سالگی صلاحیت تدریس تو دانشگاه رو میگیره و با سامیار معتمدی پسره مغرور و پر از شیطنت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلا pdf از خاطره خزایی

  خلاصه رمان:       طلا دکتر معروف و پولداری که دلش گیر لات محل پایین شهری میشه… مردی با غیرت و پهلوون که حساسیتش زبون زد همه اس و سرکشی های طلا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nazila
Nazila
10 ماه قبل

هعیییی روزگار

هیچی بدتر از این نیست که کسیو دوست داشته باشی و نتونی باور کنی،چون نباید دوسش داشته باشی.

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x