رمان دونی

 

 

 

ـ نمی ذاری باهات بیام ، نمی ذاری لااقل یه زنگ کوچولو بهت بزنم . الانم که همینجوری به امان خدا ، بدون خداحافظی داری ولم می کنی بری ……………. هر کس و ناکسی می تونه بهت زنگ بزنه الا من ……….. منی که مثلاً تنها عضو خانوادتم .

 

 

 

ـ گندم …………. من هرچی میگم اول از همه بخاطر تو و محافظت از جون تو هستش ………… بخاطر اینکه نمی خوام خدایی نکرده ، اتفاق ناخوش آیندی برای تو بی افته .

 

 

 

ـ دروغ نگو …………. دروغ نگو ………….

و یزدان در سکوت نگاهش کرد و بجای آنکه چیزی بر زبان بیاورد ، گندم را به سمت تختش کشید و او را میان تخت قرار داد و خودش هم کنارش دراز کشید و دست از زیر گردن او رد نمود و گندمِ به پهلو چرخیده را به خودش چسباند و گندم از خدا خواسته پیشانی اش را به سینه او فشرد .

 

 

 

ـ به هیچ چیز فکر نکن . فقط پلکات و ببند و سعی کن بخوابی و به لحظه ای فکر کنی که این سفر به پایان رسیده و من دوباره کنارت برگشتم .

 

 

 

با اینکه گندم در آغوشی فرو رفته بود که ماندن در میانش منتهی علیه آرزوهایش بود …………… اما فکر و خیال رفتن یزدان و دور شدن از او آنقدر بی قرار و مستاصلش کرده بود که به او اجازه نمی داد تا چیزی از این لذت در آغوش او بودن ، را بفهمد ………….. آنچنان به او چسبیده بود و بویش می کرد که انگار آخرین لحظات زندگی اش را در کنار او سپری می کند و باقی عمرش را باید فقط با رویای بودن با او سپری کند .

 

 

 

چند دقیقه ای را بی هیچ تحرک و به همان صورت ، گندم را میان آغوشش گرفته بود و متفکرانه با نگاهی خیره و ابروان بهم نزدیک شده ، به دیوار پیش رویش نگاه میکرد .

 

 

 

با ندیدن تکانی از گندم آرام خودش را اندکی عقب کشید که پیشانی گندم از سینه اش جدا شد و او توانست پلک های بسته گندم و صورت خیس از اشکش را ببیند .

 

 

 

 

 

دل خودش بسیار آشوب تر از گندم بود ، اما این فاصله را برای این دختر لازم می دانست تا گندم به هوای سفر بعدی اشان و همراه شدنش با گروه ، اندکی به خودش بجنبد و تعلیمات رزمی اش را جدی تر بگیرد و دنبال کند .

 

 

 

گندم همانطور بی حرکت مانده بود اما خوب می دانست که این دختر نخوابیده ………… لرزش ابروان و یا لبانش که بر روی هم فشرده می شد و یا چانه بی قرارش که آن هم به لرز افتاده بود می گفت که گندم تنها پلک هایش را بسته و هیچ خبری از خوابید نیست .

 

 

 

نفس عمیقی کشید و روی گندم جمع شده در خودش ، خم شد و لبانش را بی هیچ عجله ای آرام بر روی گیج گاه گندم گذاشت و او را به بوسه ای گرم و عمیق و طولانی مهمان کرد و لحظه ای بعد راه گرفتن اشک های گندم و فرو رفتن اشک هایش در پارچه آستین لباس در تنش را دید .

 

 

 

ـ خداحافظ عزیز دلم .

 

 

 

و آرام دستش را از زیر سر گندم کشید و از تخت پایین آمد و با ابروانی درهم فرو رفته ، بخاطر اشک های گندم ، از اطاق او خارج شد و آرام در را پشت سرش بست .

 

 

 

گندم با حالی خراب و قلبی که لحظه شماری می کرد تا از سنگینی این غم منفجر شود ، با شنیدن صدای بسته شدن در اطاقش ، پلک های خیسش را از هم باز کرد و با دیدن جای خالی یزدان ، انگار که حکم مرگش را صادر کرده باشند ، همچون عذا داران ، بغضش ترکید و صدای هق هق جانسوز گریه هایش اطاقش را برداشت .

 

 

 

یزدان با چهره ای درهم کشیده و نگاهی که انگار باز هم در کوهی در یخ فرو رفته باشد ، سوار ماشین شد و جلال اتومبیل را آرام از عمارت خارج کرد و با رسیدن به کنار دیگر ماشین ها ، یزدان شیشه را پایین داد و گفت :

 

 

 

ـ پشت سر ما حرکت کنید .

 

 

 

 

سه روز از رفتن یزدان می گذشت و گندم بی حس و حال در حالی که بیش از چهل و هشت ساعت از زندانی کردن خودش در اطاقش می گذشت و تنها حمیرا و دیگر خدمتکاران صبحانه و ناهار و شامش را به اطاقش می آوردند ، همچون جنینی در شکم مادر ، روی تختش خوابیده بود و در خودش جمع شده بود …………. حالش بد بود و فقط با دو روز ندیدن یزدان ، به چنین حال و روزی افتاده بود ……….. می دانست دلش بدجوری هوای دیدن یزدان و یا حتی شنیدن صدای او را کرده .

 

 

 

با شنیدن صدای ضربه های ممتدی که به در اطاقش می خورد ، با ابروانی درهم گره خورده ، بی حوصله و بد اخلاق ، پلک گشود و بدون آنکه تکانی به تنش بر روی تخت دهد ، بلند گفت :

 

 

 

ـ بله ؟

 

 

 

ـ خانم ، مربی دفاع شخصیتون خیلی وقته پایین منتظر شما هستن .

 

 

 

گندم بی اعصاب دوباره پلک هایش را بست و بیشتر از قبل در خودش مچاله شد :

 

 

 

ـ بگو بره به درک .

 

 

 

باز هم ضربه ای نچندان محکم به در خورد :

 

 

 

ـ خانم یزدان خان تاکید کردن که بعد از اومدن مربیتون بلافاصله تمریناتتون و شروع کنید .

 

 

 

گندم حرصی پتویش را روی سرش کشید و گوش هایش را گرفت تا صدای پسرِ ایستاده پشت در اطاقش را نشوند .

 

 

 

آنقدر حرص و خشم در سینه اش نشسته بود که دلش می خواست آنقدر جیغ و فریاد بکشد تا این حرص و خشم نشسته در قلبش خالی گردد ………. اصلاً هر کاری کند تا تنها به ذره ای آرامش برسد .

 

 

 

ـ گفتم برو به اون مرتیکه بگو بره به درک .

 

 

 

ـ نمی تونم خانم ………… یزدان خان گفتن شرکت شما در این کلاس الزامیه .

 

 

 

گندم حرصی پتو رو از روی خودش کنار زد و از آن حالت جنینی بیرون آمد و روی تختش نشست و موهایش را چنگ زد …………. متنفر بود از این اجبار . اجباری که انگار راه خلاصی از آن نداشت ‌.

 

 

 

 

 

ـ خیله خب ، به پایین اطلاع بده که برام صبحونه بیارن ………… صبحونم و که خوردم خودم پایین می یام .

 

 

 

ـ شما صبحونه نخوردید ؟

 

 

 

ـ نه .

 

 

 

ـ چیزی تا ظهر نمونده ، می خواین یه ذره صبر کنید که یکدفعه ای ناهار بخورید ؟

 

 

 

گندم متعجب از شنیدن لفظ ناهار ، سرش را به سمت ساعت چرخاند و با دیدن ساعت یک ربع به یک ، چشمانش گرد شد .

 

 

 

فکر می کرد که ساعت باید حدودای یازده باشد ، نه یک ………….. و در عجب بود که چرا حمیرا خبری از او نگرفته و یا صبحانه اش را بالا نیاورده .

 

 

 

ـ فکر می کردم ساعت یازده اینطورا باشه ، نه یک .

 

 

 

ـ الان بگم صبحانتون و بالا بیارن یا صبر می کنید یکجا ناهارتون و بخورید ؟

 

 

 

ـ دیگه سر ظهره ، می مونم یکجا ناهار می خورم . بهشون بگو لازم نیست برام ناهار بالا بیارن ، خودم میام پایین .

 

 

 

ـ حله خانم . پس تا آماده شدن شما ، همینجا پشت در اطاقتون منتظر می مونم .

 

 

 

گندم درهم فرو رفته نفس عمیقی کشید و به زور از تختش پایین آمد و به سمت سرویس بهداشتی اطاقش به راه افتاد تا دست و صورتش را آبی زند .

 

 

 

شانه ای به موهای درهم فرو رفته اش زد و همه را بالا سرش محکم بست و بافتشان و گوجه ای بالا سرش درهم پیچید و بست . شومیز اسپرت سفیدی که طرحی از ورساچ بر رویش دیده میشد هم به همراه شلوار ورزشی اسپرت مشکی رنگ دمپا گشادی به پا زد و بعد از گذاشتن روسری عسلی بر سرش کارت اطاقش را برداشت و از اطاق خارج شد که چشمش به پسری که این سه روز یک دم پشت در اطاقش رفت و آمد می کرد و صدایش را پی در پی می شنید ، افتاد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستی pdf از پاییز

    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌» شنیده نمی‌شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو را در گوش خدا آرزو کردم pdf از لیلا نوروزی

  خلاصه رمان :   غزال دختر یه تاجر معروف به اسم همایون رادمنشه که به خاطر مشکل پدرش و درگیری اون با پدر نامزدش، مجبور می‌شه مدتی همخونه‌ی خسرو ملک‌نیا بشه. مرد جذاب و مرموزی که مادرش به‌خاطر اتفاقات گذشته قراره دمار از روزگار غزال دربیاره و این بین خسرو خان… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بیراه عشق

    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان التهاب

    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
black girl
black girl
10 ماه قبل

یا خدا تجربه ثابت کرده اینا هر وقت بحث سفر پیش میاد دویست پارت طول اون سفره…

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط black girl z
دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x