ـ بگم بیاد صبحونه بخوره ؟
ـ آره .
ـ چشم .
زمان آنچنانی نگذشته بود و یزدان مشغول صبحانه اش شده بود که صدای جیغ های پی در پی و بلندی ، یزدان را از جا پراند و نگاه شوکه و نگران شده و درهمش به صدم ثانیه ای به سمت صدا چرخاند ……….. صندلی را با صدا به عقب کشید و از پای میز بلند شد و با قدم های شتاب دار و بلند به سمت صدا دوید ……….. این صدا را خوب می شناخت ……….. صدای جیغ های پی در پی و از اعماق جان گندم بود .
در اطاق نیمه باز گندم را به ضربی باز کرد که در به دیوار خورد و رفت و برگشتی کرد ………… گندم لرزان خودش را گوشه تخت جمع کرده بود و پتویش را همچون سپری تا اواسط صورتش مقابل خودش گرفته بود و در حالی که نگاهش خیره نگهبان بالا سرش بود ، تنها جیغ می زد و می لرزید .
با قدم های بلند خودش را به تخت او رساند و کنارش نشست و شانه هایش را گرفت و او را به سمت خودش چرخاند و سعی کرد او را متوجه حضور خودش کند .
ـ چیه ؟ چرا جیغ می زنی ؟
گندم با دیدن یزدان انگار که ناجی خودش را دیده باشد ، پتویی که میان مشتهایش می فشرد را رها کرد و خودش را به سمت سینه او کشاند و کوباند و خودش را میان بازوان او جمع کرد .
ـ اومد بالا سرم …………. می خواست اذیتم کنه .
یزدان با چشمانی به خشم نشسته ، نگاهش را سمت نگهبانِ هاج و واج ایستاده بالا سر تخت گندم چرخاند و حلقه بازویش را به دور شانه های لرزان گندم تنگ تر کرد .
با صدایی که موج خشم در آن به خوبی حس می شد ، آرام غرید :
ـ فقط دلم می خواد بدونم دقیقا اینجا بالا سر تخت این دختر چه غلطی می کنی ؟ ………….. با اجازه کی پات و تو این اطاق گذاشتی ؟
ـ آقا به خدا آزار و اذیت کجا بود ………. حمیرا بهم گفت دستش بنده من بیام این دختر و بیدار کنم بیاد پایین صبحونه بخوره ……….. چندبار صداش زدم بیدار نشد ، مجبور شدم تکونش بدم که بیدار بشه ……… بیدارم که شد تا من و بالا سرش دید شروع کرد به جیغ زدن .
یزدان دندان بر هم فشرد و سایید :
ـ حمیرا بهت گفت بیای ؟
ـ بله قربان . دروغم چیه آخه . اونم به شما .
***
یزدان خشمگین صدایش را بر سرش انداخت و حمیرا را صدا زد :
ـ حمیرا …………… حمیرا ……………
حمیرا که صدای داد و فریاد های یزدان به خوبی به گوشش می رسید با هول و لا خودش را به اطاق گندم رساند و در قاب در ایستاد .
ـ چی شده آقا ؟
ـ مگه من به تو نگفتم بری گندم و صدا بزنی ؟
ـ چرا آقا .
ـ پس این مرتیکه چی میگه ؟
ـ آقا به خدا دست من بند بود ………. بعد …………. بعد آخه چیز تازه ای نبود . خودتون قبلا گفتید اگه دستم بند بود می تونم بجای اینکه خودم برم و سوگند خانم و صدا بزنم ، به یکی از نگهبانا این کار و بسپارم ………… آقا به خدا من فکر می کردم این دختر هم فرقی با بقیه نداره ، سر همین به یکی از نگهبانا گفتم بره صداش بزنه .
ـ از این به بعد هر حرفی که بهت می زنم خودت شخصا باید انجامش بدی …………. نمی خوام به کس دیگه ای بسپاریش …………. هر کاری که داری میذاریش کنار و اول کار من و انجام میدی و بعد به کار خودت می رسی .
ـ بله قربان چشم .
ـ همه اتون برید بیرون ……….. همه اتون .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت جدید نداریم؟
پارت جدید ؟؟
چرا نق میزنید، از مسیر لذت ببرید. الان هم سعی داره تابلو بازی در نیاره که گندم خیلی همه، هم هزار تا جریان رو باید ردیف کنه. خرید رفتن با گندم، شناسنامه و پاسپورت جور کردن براش، حذف هر خطری برای گندم و …..
یه نویسنده با از مسائل کوچیک و ریز برای توضیح احساسات بزرگ استفاده کنه. با بیان احساسات شخصیتها من و شمای خواننده فقط ایده نویسنده رو میگیریم ولی تا اتفاقی واقعی تو داستان نیوفته، ما حسش نمیکنیم. الان غیرتی بودن یزدان کامل حس شد. سوگند یا هر دختر دیگه تنها ابزار بودن. اگه عدم رابطه سوگند با کسی غیر از خودش رو خواسته، به خاطر سلامت جسمی خودش بوده. اما اهمیتی نداشته که کسی بره بالاسرش وقتی تو رختخواب لخته. اما ورود هر مردی به اتاق گندم، یزدان رو سگ میکنه. این به من و شما حس میده و البته به افراد باهوش توی خونه یزدان آتو. این میشه تعلیق برای پیش بردن داستان
باز که پارت ها کوتاه شد فاطمه جون
بابا ترو خدا دلت بسوزه برامون
فک کنم تا دوسه روز دیگه شاهد خوردن صبحانه توسط گندمو یزدان بمونیم😥😧هعییی
حالا میخواد ی ماه ناز کشی کنه بیا صبحونه بخوریم
الان باید یه ماه منتظر بمونیم ک یزدان خان صبونه کوفت کنه
آخ گفتی
اولا خیلی زیاد بود الان خیلی کمه