رمان دونی

 

ـ سلام .

سوگند با شنیدن سلام آرام و زیر لبی دخترانه ای نگاهش به سرعت به سمت صدا چرخید و روی گندم افتاد ……. نگاهش همچون لیزی سر تا پای گندم را رصد کرد و خشمگین و بی اختیار از دیدن ظاهر گندم پوزخند صدا داری زد …………. گندم شومیز آستین بلند چهارخانه سفید آبی ساده ای به همراه شلوار نخی فیروزه ای پوشیده بود و از همه مضحک تر آن شالی بود که بر روی سرش انداخته بود و موهای اندک موج دارش بی قید از گوشه شال بیرون زده بود و نیمی از پیشانی اش را پوشانده بود .

انتظار مواجه شدن با هر مدل دختری را داشت الا این یک نمونه را ………. بی اختیار و زیر لبی با حالتی تمسخر آمیز زمزمه کرد :

ـ دیشب با این بودی ؟؟؟

یزدان که صدای گندم را خوب شناخته بود با شنیدن صدای سلام او سر بالا نیاورد تا نگاهی به او بی اندازد ………. نشان دادن هر واکنش خاص نسبت به حضور گندم می توانست برنامه هایش را بهم بریزد ………. کسی نباید متوجه ارتباط خاص آنها با هم می شد …….. حتی اگر آن شخص جلالی می بود که حالا کنار میز صبحانه اش ایستاده بود و دست راست و امینش محسوب می شد . دیگر سر جان گندم ریسک نمی کرد . دیگر نمی کرد .

اما با حس تمسخر در صدای سوگند ، کنجکاوانه و بی اختیار نگاه سمت گندمِ بلاتکلیف ایستاده کنار میز کشید و نگاهش را بدون آنکه از چهره او بگیرد و یا روی سر تا پایش بچرخاند گفت :

ـ اینجا بشین .

و به صندلی خالی سمت راستش اشاره کرد .

گندم معذب نگاه از سوگند گرفت و صندلی که یزدان با چشم و ابرو به آن اشاره کرده بود را عقب کشید و پشت میز نشست .

سوگند نگاه از گندم گرفت و خودش را بیشتر سمت یزدان کشید و دست روی دست گرم او گذاشت ………….. الان نجات زندگی خودش مهمتر از هر چیزی بود .

ـ یزدان جان ……… ببین ………

یزدان عصبی و هیستریک شده دست از زیر دست سوگند کشید و به سرعت چانه سوگند را میان انگشتان استخوانی و قدرتمند مردانه اش گرفت و نگاه خشمگینش را دقیق تر از هربار دیگر در چشمان سوگند فرو کرد و از میان دندان های بهم فشرده شده اش که فک استخوانی و زاویه دارش را بهترین نحو ممکن به نمایش می گذاشت ، غرید ……….. چهره سوگند از درد در هم رفت و آی آرامی از لا به لای لبان پروتز شده اش بیرون زد …………. انگشتان استخوانی و بزرگ یزدان انگشتان عادی هر مردی نبود ……… انگشتان بزرگی که به واسطه مشت های مکرری که در طول این سال ها به کیسه های بکس مملو از شن ریزه ، زده بود ، قدرتمندتر از انگشتان عادی مردان دیگر به نظر می آمد . انگشتانی که انگار به راحتی قابلیت خورد کردن هر چانه ای را داشت .

ـ سی دقیقت دقیقا از دو سه دقیقه پیش شروع شده ………. من جات بودم اصلا نه سر جونم ریسک می کردم نه برای یک ثانیه بیشتر اینجا بودن چک و چونه می زدم ……… فقط دُمم و می ذاشتم رو کولم و می رفتم پی زندگیم .

گندم با چشمان گشاد شده از حیرت و ضربان قلبی که به واسطه تنش موجود ، بی اختیار بالا رفته بود به یزدان خشمگینی که کنارش نشسته بود نگاه کرد ………. نمی دانست چه اتفاقی افتاده که یزدان را اینچنین خشمگین کرده ………….. حالا که در یزدان دقیق تر می شد می فهمید یزدان مقابلش ، خیلی بیشتر از آنچه فکرش را می کرد ، تغییر کرده و قدرتمندتر …………. و تا حدی ترسناک به نظر می رسد .

نگاهش به هیچ اختیاری به سمت زن ترسیده مقابلش که یزدان چانه اش را با هولی که رو به عقبش داد و رهایش نمود ، کشیده شد ………. از وضعیت و ظاهر او آن هم در مقابل جلالی که کنار میز ایستاده بود و یا نگهبانانی که گه گاهی در خانه رفت و آمد می کردند ، متعجب بود و تا حدی هم معذب .

سوگند شوکه شده از این خشم نشسته در وجود یزدان صندلی اش را با صدا عقب کشید و از پشت میز بلند شد و به سمت در بزرگ خروجی سالن غذا خوری راه افتاد و نگاه شوکه گندم را به دنبال خود کشید .

ـ صبحونت و بخور .

گندم به سرعت نگاهش را از سوگندی که حالا از سالن خارج شده بود گرفت و به سمت یزدانی که خودش را مشغول صبحانه خوردن نشان می داد چرخاند ………… یزدان بلند گفت :

ـ حمیرا ……….. برای این دختر چایی داغ بیار .

و صدایش را پایین آورد و باز بدون آنکه نگاهش را از لوازم صبحانه پیش رویش بگیرد ادامه داد :

ـ هر چی می خوای و بذار جلو دستت .

گندم بی حرف نانی دم دستش گذاشت و نگاهش بی اختیار بالا آمد و دور و اطراف سالنی که در آن قرار داشت چرخاند ……… سالنی بزرگ و با رنگ و لعاب و دیزاین خیره کننده و چشم نواز ………… سالنی که هر گوشه اش می شد مجسمه های بزرگ زینتی و یا ظروف گران قیمت بر روی چهار پایه های لوکس از جنس سنگ مرمر دید ………. ظروف قیمتی که بی شک عتیقه محسوب می شدند ………….. حتی مطمئن بود صندلی چوبی ناهار خوری شاهانه کنده کاری شده پشت بلندی که روی آن نشسته بود و یا لوستر عظیم جثه تماما کریستالی که از سقف پنج شش متری بالا سرش ، دقیقا بالای میز ناهار خوری آویزان بود و یا تک فرش بزرگ دایره شکل نفیس پهن بر روی زمینی که نمی دانست دقیقا چند متر است و از رنگ زنده تار و پودهای براق درونش می توانست بفهمد باید ابریشم باشد …………. بیشتر از تمام جان او می ارزید .

از خم راست شدن افراد مقابل یزدان و بله قربان هایی که به او می گفتند ، فهمیده بود او باید صاحب تمام این تشکیلات و دم و دستگاه باشد ……….. اما نمی دانست یزدانی که هشت نه سال پیش حتی پول خرید یک ماشین لکنته قراضه را هم نداشت ، چگونه در این مدت به چنین جا و مقامی رسیده .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان درجه دو

    خلاصه رمان :       سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده. ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده. در مقابل پسرداییش فرحان، که تو حرفه خودش موفقه و نور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اوج لذت
دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته که نباید ، اتفاقی که زندگی پروا رو زیر رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سوگل
سوگل
2 سال قبل

هنوز دارن صبحونه میخورن 😐 صبحونه انقدر طول کشید برا ناهار و شام باید چند تا پارت صبر کنیم نویسند؟!😑

بی تام
بی تام
2 سال قبل

خوشت میاد. متن الکی بنویسی

گندم
پاسخ به  بی تام
2 سال قبل

اره اقا چرا یزدان و گندم حرف نمیزنن اصلا مکالمه ای توی پارت ها بین شخصیت های رمان صورت نمیگیر فقط متن الکی مینویس

سپیده
سپیده
2 سال قبل

دقیقا ۶ پارته ک اینا میخان صبحونه بخورن😑ایشالله کوفتشون بشه لعنتی

گز پسته ای
گز پسته ای
پاسخ به  سپیده
2 سال قبل

دیدین گفتم ک قراره تا چند روز اینده شاهد خوردن صبحانه توسط اینا باشیم😂😂😂😅

Fati
Fati
2 سال قبل

عالی بود
پارت ها هم خوب طولانی‌
ممنون

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x