نگاه خیره ام را از لرزش نامحسوس دست‌هایم می‌گیرم ، پیشانی‌ام را به پنجره بخار گرفته اتاق می‌چسبانم و چشمانم را میبندم

 

– بیا دختر ، بیا این لیوان آب قند رو بخور حالت جا بیاد.

 

صدای بی‌بی را که میشنوم بی اختیار بغض میکنم ، فکرش را هم نمیکردم جدا شدن از آنها تا این حد برایم سخت و دردناک باشد.

 

– رها .

 

نفس عمیقی میکشم و به آرامی به عقب برمیگردم.

 

نگاه روی صورت رنگ پریده ام می گرداند ، لیوان آب قندی که در دست داشت را به سمتم میگیرد و همانطور که به چشمان پر شده ام زل زده است میپرسد

 

– چته دختر جان؟

 

لب زیر دندان میکشم و لیوان اب قند را از دستش میگیرم

 

– خوبم بی‌بی.

 

– چشمات که اینو نمیگه.

 

نگاه میدزدم و سر پایین می اندازم .

 

– نمیخوایش؟

 

با خجالت جواب میدهم

 

– میخوام بی‌بی ، فقط…

 

با پشت دست قطره اشک سر خورده روی گونه ام را پس میزنم و به سختی ادامه میدهم

 

– دلم واسه شما و آقاجان تنگ میشه .

 

دست جلو می کشد ، موهای بیرون ریخته از روسری ام را مرتب می کند و با مهربانی می گوید

 

– ما هم دلمون واست تنگ میشه عزیزکم ، اما باید بری ، هر دختری یک روز باید بره .

 

بغض صدایش برایم قابل لمس است ، خوب میدانم که او هم همانند من به سختی جلوی خودش را گرفته

 

– هر وقت دل تنگ شدی بیا ، در این خونه همیشه به روت بازه .

 

 

 

برایم حرف میزند .

آنقدر می گوید تا زمان بگذرد و وقت رفتن فرا برسد .

 

بی‌بی و آقاجان تا ماشین بامداد بدرقه ام میکنند

 

بی‌بی از زیر آینه قران ردم میکند و آقاجان با بامداد حرف میزند.

 

در این هشت سالی که پدر و مادرم را از دست داده ام آنها جای خانواده ام را برایم پر کرده‌اند.

 

بی‌بی برایم مادر بود و آقاجان پدر.

 

صحبت ها که به اتمام میرسد به سختی از آنها دل میکنم و سوار ماشین می‌شوم.

 

از روستا که خارج می‌شویم اضطرابم بیشتر میشود.

 

معذب بودم ، از بامداد خجالت می کشیدم.

 

او تا دیروز پسر عمه ام بود و حالا همسرم .

 

آخرین باری که او را دیدم هشت سال پیش ، قبل از فوت خانواده ام بود .

 

آن روز به همراه خانواده اش به خواستگاری‌ام آمد.

 

از عشق و علاقه اش گفت و من از همان روز شیفته او شدم و تا به حال انگشتر نامزدیمان را در دست دارم.

 

با وجود تمام دلگیری هایم از نبودش در این هشت سال باز هم دوستش داشتم و از ازدواج با او هرگز پشیمان نبودم.

 

– رها

 

صدایش مرا از افکارم بیرون میکشد ، نگاه خیره ام را از حلقه جا خوش کرده میان انگشتان دستم میگیرم و سر بالا میدهم

 

نیم نگاهی به چهره ام می‌اندازد وبا همان لحن خشک و جدی که هیچ شباهتی به لطافت و مهربانی گذشته ندارد می پرسد :

 

– چرا تو این مدت ازدواج نکردی؟

 

 

 

جا میخورم

قدرت هضم سوالش را ندارم ، معنی آن را نمیفهمم ، درکش برایم سخت است.

هر چه با خود تکرارش میکنم بیشتر و بیشتر سردرگم میشوم

 

گیج شده ام و او انگار از این سکوت و حال گنگ و عجیب و غریبم کلافه است .

 

نفس عمیقی میکشد ، شیشه ماشین را پایین میدهد و دیگر حتی نیم نگاهی هم به سمتم نمی اندازد.

 

تمام طول مسیر چهار ساعته شمال تا تهران در سکوت طی میشود.

 

او دیگر سوالی نمیپرسد ، حرفی نمیزند و من هم تلاشی برای اثبات لال نبودنم نمیکنم.

 

تا رسیدن به تهران بارها سوالش را با خود مرور میکنم

 

بارها به اینکه چه منظوری داشته است فکر میکنم و اما به هیچ نتیجه ای نمیرسم .

 

– پیاده شو.

 

صدای زمختش من را به خودم می اورد.

 

هاج و واج به دور و اطراف نگاه میکنم

 

ساختمان بلندی که مقابل آن پارک کرده است من را به وحشت می اندازد.

 

غرق بلندای ساختمان حتی متوجه پیاده شدنش هم نمیشوم.

 

درب ماشین باز میشود و نگاه عصبی اش چشمان متعجبم را شکار میکند

 

– نشستی استخاره میگیری؟ پیاده شو دیگه..!

 

لحن تندش کمی دستپاچه‌ام میکند ، لب میگزم و در حالی که تمام سعیم را میکنم اشک نیش زده به چشمانم را پنهان کنم خودم را جلو میکشم ، ساک دستی که بی‌بی همراهم کرده بود را از پایین پاهایم برمیدارم و از ماشین پیاده میشوم.

 

 

 

با پیاده شدنم درب ماشین را با ضرب می‌بندد و بدون آن که اهمیتی به دلخور بودنم بدهد به سمت ساختمان راه می افتد.

 

کمی این پا و آن پا میکنم که به سمتم برمیگردد و از همان چند قدم فاصله تشر می زند

 

– دِ راه بیفت دیگه چرا مثل مجسمه وایسادی منو نگاه میکنی؟

 

با تعلل به پاهای لرز گرفته ام حرکت میدهم و به سمت او راه می افتم.

 

فاصله که کم میشود با اکراه نگاه از چهره ام میگیرد و به مسیری که در پیش گرفته بود ادامه میدهد .

 

با ورود به ساختمان صبر می کند تا من هم به پای او برسم .

 

به یک قدمی اش که میرسم به سمت آسانسور می رود و من را هم به دنبال خود می کشد.

 

درب آسانسور را نگه میدارد و با سر به سمتم اشاره میکند.

 

بدون حرف جلو میروم و با ترس و لرز پا به داخل کابین میگذارم . پشت سرم وارد میشود و

دکمه طبقه دوازدهم را فشار میدهد.

 

اسانسور که حرکت می کند وحشت زده دست دور دستگیره کابین می پیچم تا از شدت ترس پخش زمین نشوم.

 

هنوز به طبقه دوازدهم نرسیده ایم که صدای زنگ تلفنش بلند میشود.

 

تکیه اش را از دیواره کابین میگیرد ، دست در جیب کت چرمی که به تن داشت فرو میکند و تلفن همراهش را بیرون می کشد.

 

نگاهش که به صفحه تلفن می افتد گره میان ابروهایش باز میشود و لبخند روی لبهایش شکل میگیرد

 

– جانم.

 

 

 

از جانمی که می‌شنوم تمام عضلات تنم ناخوادگاه منقبض میشود .

 

دستان عرق کرده ام شروع به لرزیدن میکنند و نگاه دو دو زنم روی چهره مرد مقابلم میخکوب میشود.

 

حواسش به حضورم نیست ، انگار که فراموش کرده است من هستم و صدایش را میشنوم.

 

– شب میام دنبالت .

 

نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد

 

– هر ساعت که تو بگی .

 

آسانسور که می ایستد بالاخره نگاهش به سمتم می افتد .

 

اخم کمرنگی می کند و مکالمه اش را با یک میبینمت پایان میدهد.

 

از کابین خارج میشود و من هم پشت سر او جلو می روم .

 

مقابل واحدی می ایستد .

 

کلید را از جیب شلوارش بیرون میکشد و در قفل در می اندازد

 

با باز شدن در به سمتم برمیگردد .

 

سر تا پایم را رصد میکند و در اخر نگاهش روی ساکی که در دست داشتم خشک میشود

 

-این چیه؟

 

گیج نگاهش میکنم که خم میشود و ساک را از میان دستانم میگیرد

 

– برو تو .

 

اب دهانم را قورت میدهم و پا به داخل خانه میگذارم.

 

پشت سرم داخل میشود. در را می بندد.

 

ساکم را همان جا کنار در می اندازد و به سمتم برمیگردد

 

– داخل این چیه؟

 

 

 

کوتاه با صدای ضعیفی جواب میدهم

 

– لباس .

 

همانطور که کتش را از تن درمی اورد می گوید

 

-لازم بود این آت و اشغالارو با خودت تا اینجا بکشی؟

 

مات و مبهوت نگاهش میکنم که نیشخندی میزند

 

– چیه ،چرا رنگت پریده عروس خانم.!؟

 

ناباور صدایش میزنم

 

– بامداد.

 

کلافه میشود ، نگاه از چهره ام میگیرد و دستی به میان موهایش می کشد

 

– وسایلتو بردار دنبالم بیا .

 

حسابی گیج شده ام ، نمیفهمم ، قدرت تجزیه و تحلیل حرف هایش را ندارم …

 

او هیچ شباهتی به گذشته ندارد

لبخند نمی زند

ناز نمی کشد

با مهربانی نگاهم نمی کند.

 

چشمانش ، چشمانش هیچ حسی ندارند و همین آزارم میدهد .

 

احساس بدی دارم ، دلم بی بی را میخواهد ، تا برایم حرف بزند ، دلداریم بدهد و قانعم کند که بامداد همان بامداد گذشته است و من الکی حساس شده ام.

 

– مشکل شنوایی داری؟

 

با صدایش تکانی میخورم ، چشمان پر شده ام را از او میگیرم ، خم میشوم ساکم را از روی زمین برمیدارم و بدون آن که به روی خودم بیاورم چه شنیده ام دنبالش راه می افتم.

 

 

 

درب سرویس بهداشتی که مقابلش ایستاده بودیم را باز می کند و به سمتم برمیگردد

 

– باید با هم حرف بزنیم ، اما لازمه که قبلش دوش بگیری و از این حال و اوضاع دربیای.

 

به ساک فشرده شده در میان دستانم اشاره می کند

 

– این خرت و پرتای که با خودت آوردی رو بریز دور ، زنگ میزنم پروا واست لباس بیاره .

 

مات شده تماشایش میکنم که کلافه تشر می زند

 

-تو که باز خشکت زد عروس خانم ، راه بیفت دیگه.

 

سر به زیر می اندازم و بدون آن که کلمه ای حرف بزنم به سمت سرویس بهداشتی قدم برمیدارم.

 

اما هنوز پا به داخل آن نگذاشته بودم که ساک از میان دستانم کشیده میشود

 

به عقب میچرخم ، میخواهم لب به مخالفت باز کنم و ساکم را بخواهم که با ضرب به عقب هلم میدهد و همانطور که درب سرویس بهداشتی را به رویم می بندد می گوید

 

– درست حسابی خودتو بشوریا ، نبینم باز بوی گاو و گوسفند بدی.

 

از حرفی که میزند نفس در سینه ام حبس میشود و تمام تنم گر میگیرد .

 

دستانم میلرزد ، او میبیند ، حال بدم را متوجه میشود…اما بی توجه پیش چشمان ناباورم در را می بندد و می رود.

 

بغضم میترکد ، قطره های اشکی که تمام مدت سعی در کنترلشان داشتم صورتم را خیس می کنند و صدای هق هق گریه ام در فضا میپچید.

 

 

 

تن گر گرفته و ملتهبم را زیر دوش آب سرد میکشم .

 

میخواهم آتش افتاده به جانم را خاموش کنم اما فایده ای ندارد ،نمیشود

میسوزم

در میان گذشته و رویاهای دخترانه ام

جان میدهم

تمام میشوم

میمیرم

اما کاری از دستم بر نمی آید.

 

زار میزنم ، احساس بی پناهی میکنم ، انگار که یک بار دیگر پدر و مادرم را از دست داده ام .

 

– نیستی بابا …ندارمت.

 

نبودنش را ، بی پشت و پناه بودنم را فریاد میکشم .

 

از دردهای هشت ساله ام میگویم ، گله میکنم و او مثل همیشه به حرفای یک دانه دخترش گوش میدهد

 

تصویر چهره مهربانش پیش چشمانم جان میگیرد

در آغوشم میکشد ، قربان صدقه ام می رود . ناز میدهد.دخترکش صدایم میزند و اما تا میخواهم جواب دهم ، تا میخواهم جان بگویم می رود ، محو میشود و باز هم تنهایم می گذارد

 

داد میزنم ، همانند یک دیوانه جنون گرفته خودم را به در و دیوار میکوبم ، آنقدر که جان از تنم می رود …

زانوهایم تا میشوند و روی زمین سر میخورم.

 

مشتی به در حمام کوبیده میشود و صدای فریاد مردی در سرم می پیچد

 

– باز کن درو رها داری چه غلطی میکنی؟

 

جواب نمی دهم ، پلک هایم را میبندم ، میخواهم بخوابم …

بخوابم تا شاید همه چیز تمام شود.

 

 

 

چشمانم بسته بود اما هشیار بودم . صداهای اطراف را می شنیدم و فقط نای باز کردن پلکهایم را نداشتم .

انگار که روی آنها وزنه صدکیلویی گذاشته بودند.

 

– رها

 

صدا صدای آشنایست اما هیچ شباهتی به صدای بی بی جان ندارد .

نکند که باز از شهر مهمان دعوت داریم و من خبر ندارم؟

 

شخص مجهول دوباره صدایم می زند و این بار از میان تاریکی بیرون کشیده می‌شوم و به آرامی پلک باز میکنم .

 

نگاه گیج و سردرگمم از روی سقف شیری رنگ پایین می آید و در چشمان آشنای دختری که در کنارم روی تخت نشسته بود ثابت می ماند.

 

مات و مبهوت تماشایش می کنم

 

– خوبی؟

 

از شنیدن صدایش تکانی میخورم و تنها چند ثانیه طول می کشد تا به خودم بیایم و متوجه محیط اطراف شوم.

 

از یادآوری اتفاقات افتاده اشک به کاسه چشمانم هجوم می آورد و دیدم را تار می کند.

 

کابوس ندیده بودم ، هیچ کدام از تلخی ها کابوس نبودند و من تنها واقعیت را تجربه کرده بودم.

 

دستم که در میان دستان پروا فشرده میشود بغض جا خوش کرده بیخ گلویم می‌ترکد و صدای گریه ام سکوت اتاق را پر می کند.

 

-چی شده؟

 

او متعجب و ناباور است اما من خوب دلیل این حال بد را میدانم ..

خوب میدانم چه بر سرم آمده اما هیچ کاری از دستم بر نمی آید.

 

پروا صدایم میزند و تقلا می کند تا آرامم کند .

 

لب هایم می لرزد ، میخواهم بگویم همه چیز را برایش تعریف کنم اما هنوز حرف نزده ام که در اتاق روی پاشنه می چرخد و بامداد در چهارچوب آن قرار میگیرد .

 

 

 

با مکث نگاه بی تفاوتش را از چهره ام میگیرد و رو پروا می گوید

 

– پاشو فرهاد اومده دنبالت .

 

بدون آن که اشاره چشمانش روی صورتم بچرخد راه کج می کند از اتاق بیرون رود که پروا صدایش میزند

 

– داداش.

 

به عقب برمیگردد و منتظر به پروا چشم می دوزد

 

– میشه امشب اینجا بمونم؟ میخوام پیش رها..

 

میان حرفش میپرد و با لحن خشکی کوتاه جواب می دهد

 

– نه ، باشه یه وقت دیگه .

 

این را می گوید و بدون آن که فرصت هر گونه حرف دیگری را به پروا دهد از اتاق بیرون می رود .

 

با بسته شدن در پروا به سمتم برمیگردد

 

– می بینی چه اخلاق گندی داره؟

 

دیده بودم

طعم بد خلقی های این مرد را امروز با تمام وجود چشیده بودم .

 

درگیر افکارم هستم که پروا از روی تخت بلند میشود و همانطور که مانتوی طوسی رنگش را از روی چوب‌لباسی برمیدارد می گوید

 

– امروز که نشد ولی فردا حتما میام دنبالت با هم بریم بیرون ..کاش مامان اینا هم تا فردا برسن که سه تایی بریم .

 

حرف می زند از برنامه های فردا ، از عمه شیرین و دلتنگی هایش برایم می گوید و در آخر با تماس نامزدش فرهاد…رضایت به رفتن می دهد و خداحافظی می کند.

 

تنها چند دقیقه بعد از رفتن پروا باز هم سر و کله بامداد پیدا میشود .

 

این بار با یک سینی غذا پا به داخل اتاق می گذارد و با چهره ای درهم به سمتم می آید .

 

سینی که در دست داشت را کنارم روی تخت می گذارد و خیره در مردمک های لرزانم تشر می زند

 

-بخور

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری 63

  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش گرفته !     پایان خوش     به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پرنیان شب pdf از پرستو س

  خلاصه رمان :       پرنیان شب عاشقانه ای راز آلود به قلم پرستو.س…. پرنیان شب داستان دنیای اطراف ماست ، دنیایی از ناشناخته های خیال و … واقعیت .مینو ، دختریه که به طرز عجیبی با یه خالکوبی روی کتفش رو به رو میشه خالکوبی که دنیای عادیشو زیر و رو میکنه و حقایقی در رابطه با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریکاوری
دانلود رمان ریکاوری به صورت pdf کامل از سامان شکیبا

      خلاصه  رمان ریکاوری :   ‍ شاهو یه مرد کورد غیرتیه، که به جز یه نفر خاص، چشماشو رو بقیه دخترا بسته و فقط اونو میبینه. اما اون دختر قبل از رسمی شدن رابطشون میزنه زیر همه چیز و با برادر شاهو ازدواج میکنه و این اتفاق باعث میشه که اون از همه دخترا متنفر بشه تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سحر
سحر
1 سال قبل

بامدادو بهم بدن خفش میکنم کثااافت چقد رها رو اذیت بکنه😭😭

×××
×××
1 سال قبل

وای خدا یه رمان ناراحت کننده‌ی دیگه

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

چرا تو همه رمانا دخترا بدبخت و تو سری خورن امیدوارم تا آخر قشنگ باشه با پارت گذاری منظم ممنون

neda
عضو
پاسخ به  خواننده رمان
1 سال قبل

من این رمانو خیلی دوس‌ دارم
فاطی‌ می‌دونه …
بخونین‌‌پشیمون‌ نمیشین انشاالله!

ساناز
ساناز
1 سال قبل

وای نههه یه دخترِ خنگِ دیگ

lilo
lilo
1 سال قبل

ای بابا😐

. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل

هنوز شروع نشوده دختر بدبخته و آبغوره میگیره

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x