رمان دونی

زمان نغمه دل پارت 45

 

 

دکتر خودش با دکتر قلبش رفته بودن تو اتاق

زمان انگار ایستاده بود

(راوی)

دکترا دورشو گرفته بودن و تمام سعیشونو میکردن تا هر سه جان سالم به در ببرند

ماما: باید بچها رو بدنیا بیاریم ممکنه اکسیژن بهشون نرسه

دکتر قلب: سلامتی مادر در الویته

پرستار: دکتر قلب ایستاد

دکتر قلب: سریع دستگاه شوک رو بیارین

پرستار: حاضره

دکتر:برین کنار

یک بار برنگشت

دو بار برنگشت

بار سوم…..

پرستار: برگشت دکتر

دکتر دستی به صورتش کشید و گفت:

_زایمان رو شروع کنین هرچه سریعتر

(محمد علی)

در اتاق باز شد و دوتا بچه رو تختای کوچیک اومد بیرون، رفتم جلو

اینا بچهای من بودن؟ هه بچهای من بی لیاقت؟

پرستار: باید ببریمشون

رفتم کنار و به رفتنشون نگاه کردم

مائدم الان تو چه وضعیه؟

دکتر ماما اومد بیرون

_دکتر دکتر

دکتر ایستاد

_مائده…. حالش خوبه؟

_نمیدونم ولی بچها با کمبود اکسیژن مواجه شدن و باید تو دستگاه باشن، درمورد مائده هم باید با دکتر قلب صحبت کنین

سرگردون منتظر دکتر قلب موندم ساعت از نصفه های شب هم گذشته بود و نزدیک طلوع صبح بود

که بالاخره دکتر اومد

_چیشد دکتر؟

_تونستیم رگای گرفته شده رو باز کنیم ولی امکان بهوش اومدنشون 50 درصده بازم امید به خدا

_یعنی چی؟

رضا منو کشید کنار و دکتر رفت

_یعنی چی رضا؟ یعنی ممکنه مائده من بچهاشو نبینه؟

_نه داداش من این چه حرفیه میزنی بیا بریم بچهاتو ببین

_کجا بیام ببینم؟ زنم و زندگیم اینجاس برم یچهایی که هیچ حقی برا دیدنشون ندارم ببینم؟

_باشه داداش غصه نخور

یک شب تمام ایستادم پشت شیشه اتاق

هر چند ساعت یک بار شوکی بهش وارد میشد و ترس از دست دادنشو باز به جونم می انداخت و برمیگشت

دکترا هم امید الکی میدادن که امیدتون به خدا باشه و هزار تا حرف مزخرف که برای من بهوش اومدن مائده نمیشد

چشمام دیگه همه جارو تار میدید، سردرد و معده درد امونمو بریده بود، رضا یه پاش پیش من بود و یه پاش پیش بچهام

بچهام! هه!

این بود رویایی که برای بدنیا اومدنشون داشتم؟

من لایقشون نبودم، ای کاش نمیرفتم دنبالش، ای کاش میزاشتم با اون یارو ازدواج کنه، مطمئنن وضعش با اون بهتر از الان بود

خدایا فقط یه فرصت دیگه بهم بده و مائده مو بهم برگردون

رضا به زور راضیم کرد حداقل برم حموم و بعد بیام

چشمامو مالیدم و اخرین نگاهمو نثار زندگیم کردم

بی امید سرمو برگردوندم که حس کردم یه چی تکون خورد

باز نگاه کردم دیدم چشماش داره باز میشه

_بهوش اومد، بهوش اومدد رضاا

سریع در اتاقو باز کردم و رفتم داخل

بغلش گرفتم و دستای حساسش که بخاطر انژوکت کبود بود رو بوسیدم

_خدایا شکرت، خداروشکر مائدم برگشت

مائده گیج و منگ بود، پرستارو دکترا رو رضا خبر کرد و سریع اومدن و منو انداختن بیرون

منو رضا به همدیگه نگاه میکردیم و هردو همزمان همدیگرو بغل گرفتیم

_بهوش اومد دیدی؟ بالاخره اومد، ولم نکرد رضا، رضا اون هنوزم منو دوست داره مگه نه؟

رضا هم عین من خوشحال بود و گفت:

_اره داداش اره، ابجیم مارو ول نمیکنه

دکتر بعد چکاپش گفت سه روز تحت نظر باشه و بعد میتونه مرخص بشه و اجاژه دادن پنج دقیقه ببینمش

(مائده)

وقتی بهوش اومدم دیدم علی درو باز کرد و بغلم گرفت

بعد از چکاپ دکترا بازم اومد داخل، وقتی دکترا داشتن چکاپم میکردن از پشت شیشه میدیدمشون که خوشحال بودن و همو بغل گرفتن

نشست روی صندلی کنارم

_مائدم

دستمو طبق عادتی که از وقتی حامله شدم گذاشتم رو شکمم که چیزی حس نکردم

ترسیده گفتم:

_بچ… یچهام کجان؟ چر… چرا حسشون نمیکنم؟ نکنه اتفاقی….

_قربون بشم نترس بچها سالمن

ترسم کمتر شد ولی بازم اروم و قرار نداشتم تا وقتی که بچهامو نمیدیدم

_می.. میخام ببینمشون

_الان نمیشه که عزیزم

_گف.. گفتم میخام ببینمشون

_باشه بزار الان میگم به پرستارا

رفت و پرستارا اومدن و با تخت منو بردن

از پشت شیشه بچهام که داشتن شیر میخوردن رو میدیدم

میخاستم بلند شم ولی نمیتونستم دکتر گفته بود فعلا نباید زیاد تکون بخورم و مجبورا نصفه نیمه تونستن بچهامو ببینم

خیلی خوشگل بودن عین ماه میدرخشیدن برام و چه حسرتی بود برام اغوش گرفتنشون و شیر دادن بهشون

عین همدیگه بودن و سخت بود تشخیصشون اگر رنگ لباسا نبود نمیتونستم بفهمم کدوم دختره و کدوم پسر

بردنم داخل اتاق و علی هم وارد شد

صورت لاغر و رنگ پریده ش نشون میداد چقدر خسته س

دیگه خسته بودم و میخاستم خاتمه بدم این دردی که هردومون بهش مبتلا شده بودیم

بنظرم به اندازه کافی هردومون تاوان دادیم و الان حقمونه زندگی کردن

_علی

تا خاست جوابمو بده در باز شد و مامان مریم با گریه اومد داخل

_مائده

_مامان مریم

اومد و محکم بغلم گرفت هردو چشمامون پر شده بود از اشک

_دختر خیره سر دق مرگم کردی نمیگی یه مادری هست که نگران بچش میشه؟

از رضا شنیده بودم بعد رفتنم همه جارو گشته تا منو پیدا کنه ولی خب نتونستن

_ببخشید حق داری مامان

_الان خوبی؟ بچها خوبن؟ از رضا شنیدم خدا بهم نظر کرده و دوتا نوه بهم داده

علی با لحن حسودانه گفت:

_بله خوبن، منم خوبم مامان جان

مامان رفت بغلش گرفت:

_نمیدونی تو این چند وقت که اون مار هفت خط پیشت بود چقدر عذاب میکشیدم که نمیتونم ببینمت

یهو یاد زهره افتادم

_زهره کجاس؟

همشون سرشونو انداختن پایین که علی گفت:

_بالاخره ریشه پوسیده شو از زندگیم کندم و انداختمش دور، رفت پیش مادرش

خوشحال بودم از اینکه بیخیال زندگیمون شده و دیگه سدی برای بودن ما کنار هم نیست

مادرجون موند پیشم چند ساعتی تا علی بره خونه و بیاد و بعدش با رضا رفت

و من موندم و علی، کنسرو اناناسی برام باز کرد و اومد سمتم

همینطوری دونه دونه تیکه های اناناسو به خوردم میداد که گفت:

_مائده

_جانم

_منو… ببخش، نباید بازم میومدم

_بودنت یه درد بود و نبودنت هزار درد، دلم برات تنگ شده بود، هیچوقت فکر نمیکردم بیای شده بودی برام یه ارزوی محال

_یعنی منو بخشیدی؟

سری تکون دادم

_یعنی حاضری بازم باهام ازدواج کنی؟

بازم سری تکون دادم

دستشو گذاشت زیر چونه م و گفت:

_اره؟

تو چشمای دو دو زنش نگاه کردم و گفتم:

_اره

محکم بغلم گرفت و خداروشکر کرد

سه روز گذشت و موقع ترخیص شدنم بود ولی گفتن بچها بخاطر زردی زیادشون باید بمونن و بماند که چقدر سر این موضوع غصه خوردم و گفتم میخام پیششون باشم و به زور منو بردن خونه مامان مریم

_مائدم، روی خوشگلتو ازم بر نگردون دیگه

_نمیخام من میخاستم پیش بچهام باشم

_دیدی که دکتر گفت یه هفته ده روز دیگهه خوب میشن

بازم اشکام اومد

_اصلا اون به کنار، من حتی نتونستم به بچهام شیر بدم پس چه مادریم من؟

_قربونت برم دکتر بخاطر دارو هایی که تو بدنت بود شیر نداری تازه گفت تا سه روز دیگه شیر میتونی بدی

_گریه نکن دیگه الان مامان فک میکنه من تورو زدم که اینطوری اشک میریزی

اشکامو پاک کردم و رفتیم خونه مادرجون

از این بابت خوشحال بودم که علی شعورش رسیده و فهمیده من دوست ندارم تو اون خونه برم و اوردتم اینجا ولی نمیدونستم بعد چند روز قراره کجا بریم

رفتیم تو اتاقی که برامون حاضر کرده بود و رفتم حمام

بعد از حموم احساس سبک بودن میکردم و دیگه بوی بیمارستان رو نمیدادم

مادرجون برام سوپ اورد و به زور به خوردم داد

میگفت بی بی بهش زنگ زده و نگرانم بوده ولی بهشون گفتن که حالم خوبه و امروز بهش زنگ زدم و از نگرانی درش اوردم

علی روی تخت خابیده بود که گفت:

_بیا جوجه طلایی بیا بغلم

نشستم رو تخت و گفتم:

_علی اینطوری نمیشه

_چطوری؟

_ ما به هم نا محرمیم

_ما از هر محرمی به هم محرم تریم بچهامونم اینو اثبات میکنن

_اره ولی از لحاظ قانونی و شرعی منو تو بهم نامحرمیم

_چشم به مادر میگن زنگ بزنه عاقد بیاد

_باشه، پس برو بیرون میخام بخایم

پوکر فیس گفت:

_یعنی چی؟

_یعنی همین تا وقتی محرم نشدیم حق نداری حتی نوک انگشتمم لمس کنی

_نمیرم میخام بخابم خسته م

_برو تو اون اتاق

_اونجا خابم نمیبره

_مادرجونو صدا میزنما

چشم غره اساسی بهم رفت

_باشه رفتم مائده خانوم، فقط دعا من عاقد امروز وقت نداشته باشه که اگر اون خطبه خونده بشه دمار از روزگارت در میارم

خندیدم و رفتم زیر پتو با شنیدن صدای در فهمیدم رفته و خابیدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا

  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیاروازدست می دیم و چه چیزایی را بدست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوک

    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از آبروشون نه …! به این رمان امتیاز بدهید روی یک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو را در گوش خدا آرزو کردم pdf از لیلا نوروزی

  خلاصه رمان :   غزال دختر یه تاجر معروف به اسم همایون رادمنشه که به خاطر مشکل پدرش و درگیری اون با پدر نامزدش، مجبور می‌شه مدتی همخونه‌ی خسرو ملک‌نیا بشه. مرد جذاب و مرموزی که مادرش به‌خاطر اتفاقات گذشته قراره دمار از روزگار غزال دربیاره و این بین خسرو خان… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

21 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بهار
بهار
1 سال قبل

سلام قرار بود امروز پارت بزاری عزیزم

نواشون
نواشون
1 سال قبل

فقد منم که گریم گرفت نه؟:)

،،،
،،،
پاسخ به  نواشون
1 سال قبل

ن منم

بهار
بهار
1 سال قبل

سلام ادا جون قلمت خوبه عزیزم ولی بعضی موقع ها فکر میکنم که ما رو سر کار گذاشتی

تی تی
تی تی
1 سال قبل

وا بچه ها به دنیا میان اصلا نمیشه تشخیص داد خوشگلن یا زشت بعد این چطور زود فهمید بچه هاش چه قدر خوشگلن؟
چه قدر هم لوسه
نویسنده قلمت قشنگه ولی موضوع رمان نه

تی تی
تی تی
پاسخ به  Eda
1 سال قبل

آخه وقتی نوزاده؟ حداقل وقتی دو یا سه سالش شد بگه
بازم رمان مینویسی؟ اگه نه بنویس چون قلمت خوبه اگه داستان قشنگ و جذابی هم انتخاب کنی رمانت خیلی قشنگ میشه ، الان کسایی هستن که قلم قشنگی ندارن ولی داستان رمانشون باعث جذب مخاطب میشه
مثلا برای موضوع رمان یه دختر قوی و یه پسر مهربون و ساده خیلی خوبه چون الان همه ی رمان شده دختر بدبخت لوس و مهربون ب، پسره گنده و قلدر و خشن

نواشون
نواشون
پاسخ به  تی تی
1 سال قبل

داداش من ک ب دنیا امد
همه میگفتن زشته من و مامانم میگفتیم خوشگله
بچه ای که زود به دنیا بیاد چهرش نا مشخصه مگر ن بچه کامل فرم میگیره گلم

تی تی
تی تی
پاسخ به  نواشون
1 سال قبل

منم همین رو میگم بچه وقتی به دنیا میاد اصلا معلوم نیست چه شکلیه
بعد نویسنده گفته خوشگلن
این عجیبه

نواشون
نواشون
پاسخ به  تی تی
1 سال قبل

ب مامانشون رفتن لابد

آهو
آهو
پاسخ به  Eda
1 سال قبل

نگوعزیزم رمانت رودوست داشتم ایشالابعدی روباقدرت وتمرکزبیشتری شروع می‌کنی من یکی که بیصبرانه منتظر رمان بعدیت هستم عزیزم

𝐻𝒶𝒹𝒾𝓈𝑒𝒽
پاسخ به  Eda
1 سال قبل

سلام عزیزم..خیلی رمان قشنگی داری..خیلی ناراحت شدم که قراره زود تموم بشه. و منظور از اینه از دستم راحت میشید. خیلی ناراحت شدم..امیدوارم تحت تاثیر کسایی که بهت هیت یا بدگویی می کنن قرار نگرفته باشی.. چون یه عده کسایی هستن که روی دیگران عیب میزارن
موفق باشی.عزیزم منتظر رمان بعدیت هستم🩷

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  𝐻𝒶𝒹𝒾𝓈𝑒𝒽
1 سال قبل

دقیقآ

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  Eda
1 سال قبل

اوووماچ 💋 😉

علوی
علوی
پاسخ به  Eda
1 سال قبل

امیدوارم خوش گذشته باشه. عیدت مبارک و خبر خوبی بود.
خیلی هم خوب. از الان مشتاق روز دوشنبه‌ام

پریوش
پریوش
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

علوی جون شمارمان نمینویسید

دسته‌ها
21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x