12 دیدگاه

رمان نغمه دل پارت42

3.7
(6)

 

 

وارد خونه شدم که بی بی نگران گفت:

_مادر خوبیت نداره بدون نشون جایی برین محله کوچیکه مردم هزار تا حرف در میارن

شال رو از سرم در اوردم و گفتم:

_کدوم بیرون بی بی؟ بنده خدا برای اینکه من پول اژانس ندم اومد منو تا جاده سلامت رسوند بعدشم که رضا بهم زنگ زد رفتم پیش اون

_اقا رضا برای چی بهت زنگ میزنه؟ نکنه…؟

ابی به صورتم زدم و سریع جوابشو دادم تا فکرای بد بهش هجوم نیاره

_نه بی بی جان قضیه سر علی و حافظه برگشته ش هس

متعجب شد، همه قضیه هارو بهش گفتم که غمگین شد و گفت:

_گناه داره مادر، اون خودش الان شرمنده س که رضا رو فرستاده جلو تو دیگه بیشتر از این اذیتش نکن

نمیدونم بخاطر حاملگیم بود انقدر حساس شدم ولی دلم گرفت

_بی بی تو دیگه چرا این حرفو میزنی؟ یادت رفته اون روزا که با ساک ارزوهام اومدم پیشت؟ یادت رفته یک هفته داشتم تو تب میسوختم ممکن بود بچهام بمیرن؟ مرض قلب گرفتم؟ حالا میگی اون گناه داره؟

بی بی اومد و بغلم گرفت، اغوشش عین مادرم بود، پر از ارامش

_غصه نخور مادرم، اون بالایی همه چیو حل میکنه

سکوت کردم و سعی کردم بغض خفه کننده م رو قورت بدم

_میخای برگردی؟

دیگه نتونستم تحمل کنم و بغضم ترکید

_نمیدونم بی بی، بابای بچهامه

_پس اقا محسن رو چکار میکنی؟ اون بنده خدا و مادرش منتظرن بهشون بگم بیان خاستگاری

_نمیدونم چی باید بگم بهش بی بی ازش خجالت میکشم

_غصه نخور مادر اروم اروم بهش بگو فقط نزار دیر بشه

سری تکون دادم و بعد از خوردن قرصای قلبم رفتم تو اتاق بچهام و یاد روزایی افتادم که تو گوگل سیسمونی برای بچه سرچ میکردم به علی نشون میدادم و میگفت بهتر از اینارو برای بچهام پیدا میکنم و میخرم

هوای زمستون بود نم نم بارون میومد

از پنجره خیره به درخت بدون برگ توی حیات کوچیکمون شدم و اروم اروم اشک ریختم و به خواب رفتم

(محمد علی)

چند ساعت قبل…..

تو ماشین بودیم که دلم طاقت نیوورد

_باید بفهمم داستان چیه

_میخای چکار کنی؟

_بهش زنگ بزن

_چی؟ دیوونه شدی؟

_میگم بهش زنگ بزن، یه طوری اونو از اون مرتیکه جدا کن بفهم کیه اون بیشرف که دست رو ناموص من گذاشته

_باشه اروم باش الان زنگ میزنم

رضا بهش زنگ و زد و تو کافه قرار گذاشتن

قرار شد من پشت سرشون به طور نامحسوس بشینم و گوشی رضا روی تلفن باشه و صداشونو از طریق تماس بشنوم و نگاش کنم

وقتی اومد خشکم زد

صورت لاغر و رنگ پریده و چشای گود افتاده

این دختر مائده من بود؟!

از خودم بیشتر متنفر شدم، من با این دختر چکار کرده بودم!؟

وقتی فهمیدم اون مرد خاستگارشه خیلی عصبی شدم البته حقم بود زمین گرده و میچرخه،بحث پشیمونی من که شد مائده صورتش قرمز شد و نفس نفس زد نگرانش شدم و خودمو لعنت فرستادم،توی صداش پر از غم بود وقتی از من حرف میزد، دلم میگفت برم و بغلش بگیرم و ببوسمش و بوش کنم ولی نمیشد

رضا کمی بهش اب داد انگار اروم تر شده بود، از کیفش یه قرص دراورد و خورد و همش قفسه سینه ش سمت چپ رو ماساژ میداد

تا اونا برن همش تو سرم این سوال چرخ میخورد که چرا باید قرص بخوره و قفسه سینه ش رو ماساژ بده

اینقدر فکر کردم که رضا زنگ زد بهم و گفت مائده رو رسونده و اومده دنبالم

پول میز رو حساب کردم و رفتم تو ماشین

وقتی نشستم فقط پرسیدم:

_چرا اینقدر قفسه سینه شو ماساژ میداد؟

_قلبش یکم مریضه مثل اینکه

_اونکه مشکل قلبی نداشت

حرفی نزد، با صدای خفه ای گفتم:

_بخاطر من اینطوری شده؟

هیچی نمیگفت و این مهر تایید رو حرفام میزد

_منو برسون کوه

_کوه برای چی؟ برو خونه استراحت کن دیشبم نخابیدی، اینطوری ادامه بدی از پا در میای، یادت رفته تازه سرپا شدی باید استراحت بدی به پاهات؟

_منو برسون کوه

سری به تاسف تکون داد و حرکت کرد سمت کوه

وقتی رسیدیم در ماشینو باز کردم و دویدم

فقد داد میزدم

_خدااااااااا، منو نگااااههه کنننننننن

داد میزدممم، انقدر داد زدم که احساس کردم هنجره م پاره شده و نفس نفس میزدم

پاهام توانی نداشت افتادم رو زمین و بلند بلند زار زدم به حال خودم

رضا اومد کنارم بغلم کرد

هیچ چیزی ارومم نمیکرد جز مائدم

هوا نم نم بارون داشت که رضا گفت:

_پاشو بریم سرما میخوری

نمیتونستم بلند شم، به کمک رضا بلند شدم و حرکت کردیم

قطره های بارون نم نم میومد، انگار اسمونم داشت به حالم گریه میکرد

_من هنوز یاد تو می افتم وقتایی که میزنه بارون

 

یه شبه بار سفر بستی رفتی و خاطره هات جا موند

 

من هنوز یاد تو می افتم میدونی فاصله بی رحمه

 

حال یه دیوونه رو آخه آدم عاقل نمیفهمه

 

همه دلخوشی من اینه مال من بودی یه چند وقتی

 

گریه هامون ته هر سختی بگو چی شد یه دفعه رفتی

 

آهای مردم شهر یکی شده تنها بهش بگید بیاد همین الان هرجاست

 

الان من موندم و قرص و تب و سردرد شدم انگشت نمای شهر فقط برگرد

 

آهای مردم شهر یکی دلش خونه یکی شبارو تا صبح نمیره خونه

 

یکی موهاش سفید شده تو این مدت آخه اینجا همش برفه زمستونه

(اشوان/من هنوز یاد تو می افتم)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
اشتراک در
اطلاع از
guest

12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بهار
بهار
10 ماه قبل

میشه جواب بدی

بهار
بهار
10 ماه قبل

سلام ادا جون میشه زودتر پارت بزاری

بهار
بهار
پاسخ به  بهار
10 ماه قبل

شما قرار بود یک روز در میان پارت بزاری اونم طولانی

Fateme
Fateme
10 ماه قبل

ادا باور کن بخاطر اینکه دوستمی اینو بهت نمیگم و امید واهی نمیدم بهت
قلمت خوبه
واقعا قلمت خوبه شخضیت ها از همدیگه متفاوتند و نوع نوشتن جوریه ک آدم حس میکنه داستانو انگار کداز نزدیک داره تموم اتفاقاتو تماشا میکنه و این عالیه فداتشم یکم رو خودت و قلمت کار کن از مغزت کمک بگیرو داستانو متفاوت و غیر قابل پیش بینی کنی یه کوچولو از خلاقیتت استفاده کن و نویسنده بودنتو ب رخ بکش تو آره دقیقا تو ی نویسنده خوب هستی و برای اینکه فوقعلاده بشی نیاز ب تلاش داری پس پر قدرت جلو برو پررر قدرت

فاطمه
فاطمه
10 ماه قبل

🫶😍😍😍🥲🫶

بهار
بهار
10 ماه قبل

عالی بود ادا جون

لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
10 ماه قبل

خیلی قشنگه👏🤩
خوشحالم که پشیمون نشدید و پر قدرت ادامه دادید
میتونم بدونم شما رمان دیگه ای هم به جز این رمان مینویسین؟
و اگه نوشتین در این سایت میزارین؟

لیکاوای قدیم آنتونی جدید
لیکاوای قدیم آنتونی جدید
پاسخ به  Eda
10 ماه قبل

موفق باشین 👈❤👉

دسته‌ها

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x