با شنیدن حرف های بابا ، انگار پتکی تو سرم زده بودن
یعنی کار و تجارت ، از زندگی دخترشون مهم تر بوده که حالا بعد از ۱۵ سال از من میخواد پیداش کنم ؟
دِ آخه مگه لپ لپه ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!…….
مامان چطور حاضر شده بود پاره ی تنش رو رها کنه ؟
خواهری که همه ی عمرم آرزوش رو داشتم ، ازم دریغ شده بود …
قلبم فشرده میشد
تماس های مارال و جواب ندادن هتی من …
چطور میتونستم جوابش رو بدم ؟
میترسیدم تو اون حال و اوضاع چیزی بهش بگم که باعث ناراحتیش بشه .
سوار ماشینم شدم ، مامان بهتر از هرکسی میتونست راوی این ماجرا بشه .
طولی نکشید که خودمو جلو در خونه دیدم و این بیانگر سرعت و وحشتناکم بود
سرعتی که خبر از دل آشوبم و ذهن نا آرومم میداد
بدون اینکه ماشین رو تو پارکینگ ببرم ، وارد خونه شدم
مامان سراسیمه اومد جلوم :
– چیشده ماهان ؟ بابات چی شد ؟
از مقدمه چینی بدم میومد :
بابا که نه ، ولی یه دختر بیگناه ، ۱۵ سال پیش تبعید شده از خانواده و مادری که حق داشتنش رو داشته .
مردمک های لرزون مامان ، اگه تو هر شرایط دیگه ای بود باعث میشد زمین و زمان رو بهم بدوزم .
ولی الان …
انگار دافعه ای ناخواسته گرفته بودم
بعد از دقایقی که برام مثل قرن ها گذشت ، مامان لب به سخن باز کرد :
هیچی اونطور که فکر میکنی نیست
– مامان وسط دیالوگ یه فیلم هالیوودی نیستیما …
هیس ، بزار حرفمو بزنم .
نیشخند تلخ رو لبم ، دست خودم نبود :
بفرمایید ، مگه من جلوتونو گرفتم ؟
– اون موقع ها ، ۱۷ سالت بود
یه پسر نوجوون که همه فکر و ذکرش کار های شخصیش بود
حقم داشتی ، بالاخره اقتضای سنت بود .
من باردار شدم ، کاملا ناخواسته
میخواستیم سقطش کنیم ، اوضاع جوری نبود که بتونیم بچه رو نگه داریم
برا همین به تو چیزی نگفتیم .
روز ها میگذشت و بعد از چند ماه فرستادیمت دبی ، پیش خاله نورا
به بهونه گشت و گذار و اینا
دلبستگیم به بچم بیشتر میشد
محمد هم همینطور ، ولی بروز نمیدادیم .
کارخونه رو ضرر افتاده بود و حتی از در خونه نمیتونستیم بیرون بریم
طلبکار ها و شرخر هاشون همه جا دنبالمون بودن
با بابات بحثم شد ، گله کردم … شکایت کردم از نبودنش و فریاد زدم از بدبختی که برا خودم و بچه ام رقم زده
خیالم از تو راحت بود . ولی دختر تو شکمم چی ؟ اون شب ، محمد از خونه رفت بیرون … تا چند روز هم برنگشت طلبکار ها همه جا دنبالش بودن و همینکه من رو پیدا نکرده بودن خودش کلی جای شکر داشت منی که چهار تا خدمتکار داشتم ، کارم شده بود دعا و نذر و نیاز که خدای نکرده پیدامون نکنن اینکه میگن یکی از عرش به فرش رسیده فقط مال فیلم ها نیست از هر واقعیتی ، واقعی تره …
عصبی شدم :
مامان میشه انقدر طفره نری ؟ اصل قضیه رو بگو
– اونشب دردم شروع شد .
تا صبح به خودم پیچیدم ولی دیگه نمیشد …
نه میتونستم از در خونه بیرون برم و نه میتونستم بچه رو نگه دارم درد امونم رو بریده بود و محمد ، تو مهمترین لحظه ی زندگیم نبود
محمدی که یه ساعتش بدون من نمیگذشت ، حالا بخاطر بدهی و طلبکار هاش هفته های پی در پی خونه نمیومد که مبادا همینجا هم لو بره
منی که تو رو تو بهترین بیمارستان تهران به دنیا آوردم و دکتر خصوصی داشتم
اونشب ، خودم شدم قابله ی خودم و بچه مو به دنیا آوردم
خودم ، با همین دستای خودم …
هنوز یادم نمیره دخترمو … لب های غنچه ایش ، چشم های درشت و آبی رنگش رو یادم نمیره .
اشک امون نداد که بتونه حرفش رو ادامه بده . من اما ، مشتاق شنیدن بودم .
شنیدن گذشته ای که تا به امروز ، به ناحق ازم پنهان شده بود ، مامان نفسی گرفت و دوباره گفت ، از اتفاقاتی گفت که …
– بچه مو دادم به برادرم ، ازش خواستم چند وقت نگهش داره
اونم قبول کرد ، ولی نگفت میخواد دخترمو ، پاره ی تنمو ،همه ی وجودمو ، بده به یکی دیگه و به خیال خودش لطف بزرگی کرده در حقم ..
مامان ، الان اون بچه کجاست ؟
هق هقش ستون های خانه را لرزاند :
– فکر می کنی دنبالش نگشتم ؟
نبود ، هیچ جا نبود .
یعنی چی نبود ؟ بالاخره باید یه نشونی ازش باشه
– من تنها چیزی که فهمیدم ، این بود که کسی که بچه مو بهش دادن کارمند بانک بوده . فقط همین .
هوف کلافه ای کشیدم و از خونه زدم بیرون .
تو خیابون های خلوت تهران ، صدای جیغ لاستیک هام سکوت رو میشکست . زنگ گوشیم باعث شد به اسم روی صفحه نگاهی بندازم و با دیدن اسم مارال ، جواب دادم :
الو بگو
– وا ، چته تو ؟
ببین مارال ، من الان واقعا شرایط حرف زدن ندارم .
دلمم نمیخواد چیزی بهت بگم که باعث ناراحتی بشه ، فردا صبح میام بیمارستان ، صحبت کنیم .
بعد هم بدون اینکه منتظر جوابش باشم ، گوشی رو قطع کردم .
از زبان نغمه ( مادر ماهان ) :
باز هم همون غم و افسردگی اومد سراغم . غم دختری که ۱۵ سال پیش از دستش دادم
دختری که هنوز صدای گریه اش تو گوشمه ، نگاه گیراش جلو چشممه …
بچه ای که انگار واقعا لیاقتش رو نداشتم
یعنی الان چه شکلی شده ؟
چجوری زندگی می کنه ؟
اصلا زنده است ؟ نکنه اذیتش کنن ..!؟
این خیالات عجیب نیست
مادرم دیگر …
مادری که برای فرزندش فقط چند صباحی لالایی خواند و روی پا خواباندش .
دیگه آرزویی ندارم جز اینکه یک بار دیگه ببینمش. اون چشم های آبی رو ببینم که تو همه ی کابوس و رویاهام سرزنشم میکنه .
میدانی جانم … من دیگر به ته خط رسیده ام …
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ماهان میشه 32سالش اگه وقتی 17ساله بوده و خواهرش به دنیا اومده و 15ساله که خواهرش گم شده پس میشه 32سالش قلمت مانا باشه اما بیشتر دقت کن
مسخره🤮🤢
عالی بود👌💜
برای اولین بار یه رمان خوندم ، ۱۲ سالمه ولی خب این جور چیز ها رو دوست دارم
دیدگاه *
میتونست خیلی بهتر باشه من یکی که تا آخر رمانت رو فهمیدم
قلمت رو باید قوی تر کنی اگر میخوای که آدم های زیادی رمانت رو دنبال کنند