غزال ، با عجله سوار ماشین شد و موبایلش را از کیفش بیرون آورد
با عجله شماره ی زهرا را از مخاطبین پیدا کرده و منتظر ماند تا پاسخ دهد
لحظاتی بعد ، صدای خواب آلود زهرا در گوشش جیغ زد :
چه خبرته اول صبحی
غزال بی توجه به غر زدن هایش با خوشحالی داد زد :
وااااای زرییییییییی کار پیدا کردم
بابا شرکتش خیلی توپهههههههه
– واقعا ؟؟؟؟؟؟؟ نگوووووووووووو
ماکان قبول کرد ؟
از خداشم باشه
– خفه شو باو . تو ک میخواستی سر ب تنش نباشه
خدایی هنوزم یه جوریه به نظرم .
– وای ولش کن ، مگه میخوای باهاش مزدوج شی که انقد تو نخشی
زر نزن ، آماده شو دارم میام دنبالت
– اوک ، فقط یواش یواش یواش بیا تا آماده شم .
بعد از قطع کردن تماس خودش هم به فکر افتاد .
چرا این پسر اینهمه رو مخش بود ؟
چرا مرموز بودنش عذابش میداد ؟
یا اصلا چرا به حسودی میکرد بخاطر اینکه مهراد در تمام این مدت ، جای خالی اش را با ماکان پر کرده بود .
وقتی به خود آمد که مثل فیلم ها
چراغ از قرمز ، به رنگ سبز تغییر کرده و ماشینش همچنان سدی بود مقابل حرکت باقی ماشین های پشت سرش .
:::::::::::#یک ساعت بعد
ماکان با ذوق ، دستور آماده کردن اتاق غزال را داده بود
به شنبه و آغاز کار با غزال فکر میکرد و همزمان قهوه اش را نوشید
تلخی قهوه هایش امروز ، شیرین تر از عسل شده بود .
قطعا که نوشیدنی اش تغییری نکرده بود …
به آن دختر چشم آبی همیشه مجهول ذهنش فکر کرد
دختری که نه کامل میشناختش و نه برخورد خاصی بینشان افتاده بود
پس چرا اینهمه برایش جذاب بود
جذاب ؟ نه این واژه غریبی است
میشد گفت بیشتر کنجکاو بود شخصیت رام نشدنی اش را بشناسد
این دختر پیش بینی نشدنی بدجور ذهنش را درگیر کرده بود
صدای زنگ موبایلش افکارش را پراکنده کرد
با دیدن نام مهراد که روی صفحه خودنمایی می کرد سریع تماس را وصل کرد :
به ، سلام داش مهراد
– سلاااام چه خبر ، چه میکنی با این خواهر ما ؟
طرحاش عالی بود ، بهش گفتم از شنبه شروع به کار کنه
– داداش ، حواست بهش باشه .
لحن حرف زدنش مالکانه بود ، برادرانه . میدانستم غزال چقدر برای مهراد عزیز است ، با اطمینان خیالش را راحت کردم :
حواسم جمعه داداش ، ناموس تو ناموس منه
– میدونم ، خیلی مردی ماکان .
کمی دیگر درباره ی روزمرگی هایشان حرف زدند و مهراد در آخر بیخیال سفارش کردن شد و خداحافظی کرد .
غزال و زهرا در آبمیوه فروشی نشسته و منتظر آماده شدن سفارش هایشان بودند
زهرا با آب و تاب تعریف کرد :
خلاصه که ستایش هم نامزد کرد و من تو هنوز سینگلیم
– ستایش که رل بود
طرف یه ماه بعد اومد خواستگاریش الان هم نامزدن
– یه عقاب همیشه تنهاس
این را گفت و هردو با هم خندیدند
دیوانگی های این دو تمامی نداشت . غزال بعد از ازدواج ماهان و مارال ، در آن عمارت قصر مانند تنها تر از همیشه شده بود و در این میان
زهرا بود که اجازه نمیداد این درد تنهایی ، تنها رفیقش را از پای درآورد
غزال برخلاف ظاهر و چیزی که بقیه فکر میکردند ، احساس شکننده ای داشت و این را زیر پوسته ی سرد و به ظاهر مقاوم خود پنهان کرده بود
آیا روزی هم میرسید کسی این روی غزال را بشناسد ؟
کسی که ندای قلبش را بشنود
به راستی ، روزی میرسید که دلش برای کسی بیتابی کند
کسی چه میداند ؟؟
::::::::::::# سه روز بعد :
ماکان ظاهرا مشغول انجام کارهای عقب افتاده اش بود .
ولی کسی چه میداند در دل دیگری چه میگذرد ؟
صدای در اتاق بلند شد و ماکان به خیال اینکه منشی اش ، خانم جلالی است بیحوصله بفرمایید گفت
اما با باز شدن در ، و به دنبالش ورود دختر چشم آبی ورق برگشت
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اخرش غزال و ماکان باهم ازدواج میکنن
من مطمئنم😎
عالی شده گلم
سلااامم..
خیلیی قشنگ شددددد😻😻🥺🥺🥺🥺🥺🥺❤️🔥
لطفا زود به زود پارت بذار رمان به جاهای حساس و قشنگش رسیددد..🤤🤤🤤
خیلی خوب داری مینویسی و پیشرفت میکنی..
همینطور پر قدرت برو جلو.. 🔥💪🏻
مرسیی بابت قلم زیبات.. ❤️
راستی چرا نمیای تو کامنتا باهامون حرف بزنی دوس داریم باهات حرف بزنیم و تبادل نظر کنیم..
سلام عزیزم ، من که همیشه هستم
هرچه میخواهد دل تنگت بگو😂😂😂
دل تنگم پارتای طولانی تر و زودتر میخاد.. 🥺❤️🙃
داری بهمون ظلم میکنی اینجوری ما رو تو خماری میذاری و میری.. 🥺🥺🥺💔💔💔
بخصوص اینجا که اوج داستانه..
اوهومممم
رمان عالی هستش
سلام رمان عالی هستش فقط خیلی کم هستش اگه میشه هر روز بزارید یا اگر هر روز نمی زارید زیادش کنید
ممنون 😘🌺
خیلی کمه اما عالی اگه میشه هر روز بزارید
خیلی قلم نوشتنت رو دوست دارم
درسته که یکمی زود به زود جلو میری و همش میشه یک ساعت بعد یا سه روز بعد
ولی قلمت این عیب رو میپوشونه به هرحال امیدوارم موفق باشی عزیزم 🤍🦋
راستی زود به زود پارت بزار