رفتم تو آشپزخونه و آب رو ریختم تو کتری برقی
پودر های هات چاکلت رو تو لیوان ریختم و منتظر جوش اومدن آب شدم .
یعنی آخر ماجرا چی میشد ؟ چی برام رقم زده بود زندگی ؟ همون شبی که بابام بهم واقعیت رو گفت ، خیلی هم تعجب نکردم . از گوشه و کنار یه حرفایی میشنیدم ولی دلم نمیخواست باورش کنم . خب ، بازم چیزی تغییر نکرد . خونواده واقعی آدم کسایی ان که دوسش دارن و بزرگش کردن . آیا غیر از اینه ؟
همه چیز که به خون نیست .
آب جوش رو ریختم تو فنجون ها و چند تا شکلات تلخ هم گذاشتم کنارشون .
همونطور که سینی رو گذاشتم رو میز
به بچه گفتم :
میگم ، آخر هفته برنامه تون چیه ؟
زهرا : من که آزادم
ملیکا : منم آزادم ، چطور مگه
هیچی ، سپیده زنگ زد بم گفت میخواد تولد بگیره آخر هفته ، واسه همین گفتم . حالا قطعا به خودتون زنگ میزنه .
زهرا : تو میخوای بری ؟
دیگه وقتی سپیده دعوت میکنه نمیشه نرفت .
ملیکا : کادو چی میخواین بدین شما ؟
من که یه انگشتر نقره چند وقت پیش خریده بودم برای کادو ، همونو میدم .
زهرا : نمیدونی کیا دعوتن ؟
فک کنم همه ی بچه ها هسن
– وای من لباس چی بپوشم ؟؟؟
هوف کلافه ای کشیدم :
ملیکا الان همه ی مشکلات حل شده ، فقط لباس تو مونده ؟؟
اگه منظورت از مشکل خونوادته که اصن اصن نگران نباش ، تا تهش پشتتیم
فنجون هات چاکلت مو برداشتم و مشغول خوردنش شدم
گوشیم زنگ خورد . دکمه وصل تماس ، و بعدش هم گذاشتمش رو اسپیکر و صدای سپیده تو سالن پیچید :
سلام بر غزال فراری
– سلام سپی (مخفف سپیده) چطوری ؟
قربونت ، به خوبی تو . میای پنجشنبه مگه نه ؟
– صبر کن مامان و بابام بیان ازشون اجازه بگیرم . ولی ممکن هم هس نیام
وای غزال خفه شو . من هرچی پسر بوده حذف کردم از تو لیست
حتی بابا و داداشمو
آهنگ هم فقط لایت و بی کلامه
حاجی همه رو اوکی کردم فقط بخاطر اینکه تو باشی . بخدا نیای غزال ، هم جشنو کنسل میکنم هم میام اول تو رو میکشمت بعدشم خودمو .
با خنده گفتم : چشمممممم ، میام داداش ، میام . تو به اعصابت مثلث باش .
خو پس حله ، منم برم به بقیه بچه ها زنگ بزنم . راستی نقاب بالماسکه هم بزن ، البته اگه دوست داشتی .
چشم ، امر دیگه ؟
– امر که نه عرضی نی ، بای
بای .
بچه ها هم یه بیست دقیقه بعدش رفتن و منم یکم اتاقمو جمع و جور کردم و بعدش مشغول کتاب خوندن شدم . مغازه ی خودکشی ، کتابی که هرکس اسمش رو ببینه فکر میکنه چه موضوع وحشتناکی داره .
با یاد آوری خاطره ی این کتاب خنده ای مهمون لبام شد .
بابا و مامان عاشق مطالعه بودن و همیشه مشوق من و مهراد تو این زمینه . دقیقا دی ماه پارسال بود که با بابا رفتم کتابخونه و وقتی از مسئولش پرسیدم :
ببخشید آقا ، کتاب مغازه ی خودکشی دارید ؟
هنوز قیافه ی هنگ طرف یادم نمیره و بماند که چقدر نصیحتم کرد از اینجور کتابا نخونم و برای روحیم مناسب نیست .
رمانی که بر خلاف اسمش ، از اوج نا امیدی رسیدن به اوج خوشبختی و خوشحالی .
پسری که انگار پیامبری شده بود برای این گروه خسته از زندگی و وقتی به کام مرگ رفت ، که هدایتش به پایان رسید .
:::::::::::::::#دو روز بعد
در حال انتخاب لباس بودم واسه تولد سپیده . در آخر هم یه لباس گیپور آستین بلند مشکی ، به همراه شلوار دم پا گشاد قرمز و نقاب بالماسکه مو برداشتم . کیف لوازم آرایش مو گذاشتم تو وسایل و زنگ زدم به تاکسی تلفنی . وقتی گفت که پنج دقیقه دیگه اینجاست ، سریعا وسایل رو برداشتم و از مامان و بابا خداحافظی کردم .
رفتم دم در ، که ماشینی جلو پام ترمز زد . با دیدن مشخصاتش متوجه شدم همون تاکسی ای هس که قرار بود بیاد .
صندلی عقب نشستم ، همزمان راننده که پسر جوونی بود آینه رو رو صورتم تنظیم کرد ، که اصلا از کارش خوشم نیومد و با اخم نگاهم رو به پنجره ی کنارم دوختم .
حدود ربع ساعت طول کشید و وقتی به مقصد رسیدیم قبل از اینکه پیاده بشم ، مرده گفت :
ببخشید میتونم شماره تونو داشته باشم ؟
با عصبانیت پیاده شدم و در رو محکم بهم کوبیدم ، مردتیکه هیز .
با اون کفش های پاشنه بلند مشکی ، قدم های عصبی و محکم بر میداشتم
قبل از اینکه دکمه آیفون رو فشار بدم در باز شد و سپیده اومد به استقبالم :
به به ، غزال خانوم . میگم میزاشتی الانم نمیومدی
با تعجب نگاهی به ساعت انداختم
طبق معمول آن تایم رسیده بودم :
وا ، دقیق رسیدم که
با لحن شیرینی گفت : عزیزم تو صاحب خونه ای ، واسه همین باید زودتر میومدی
خبه خبه ، زبون نریز .
با خنده رفتم داخل و با دیدن زهرا گفتم : به ، چه عجب . یه بار زود رسیدی
– به کوری چشات گلم .
لبخندی به لحن حرصیش زدم و رفتم سمت اتاقی که سپیده گفته بود برای تعویض لباس و آرایشه
لباس هامو عوض کردم و رژ لب صورتی کم رنگی روی لبام زدم و خط چشم روباهی کشیدم
مژه هام انقد پر ، فر و مشکی بودن که اصلا نیازی به ریمل نداشت
در آخر نقابم رو زدم و رفتم تو سالن
صدای آهنگ انقد بالا بود که صدا به صدا نمیرسید . یکی از خدمتکار ها سینی شربت رو بهم تعارف کرد و من هم از بین نوشیدنی ها ، یه آب پرتقال برداشتم
خانواده سپیده ، فوق العاده پولدار بودن و داشتن چند تا خدمتکار کاملا عادی بود .
کنار زهرا و ملیکا نشستم :
خب ، چه خبر ؟
– خبرا که دست توئه
فعلا که چیزی نگفتن ، اصل کاری فردا شبه .
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و
به رقص بچه ها با این آهنگ خیره شدم :
حاجی بابا این بابی وَرنمیداره صَدبار بهش زنگ زَدم
عه عه عه وایسا برَداشت جواب داد
الو بابی صِدا منو داری …
نَگو هَنوز خوابی مَنو هَم اتاقیم
────
الان چَند ساعَته که فَقط رو دافاییم
حاجی نَسخیمون زده بالا هَمین پایین
نیومَده حوصلمون سَر رفته …
ما که مُشتری خودتیم داش هَر هفته
────
بلند شدم و یه چرخی بین بچه ها زدم .
که یهو ستاره گفت :
چی شده غزال اومده مهمونی کفار؟
همونطور که آب پرتقالم رو میخوردم با لحن شیرین ، اما حرص دراری گفتم :
ستاره جون ، نگو اینجوری
بعدشم ، سپیده هرکسی نیست .
میبینی که ، اونقدر به عقاید مهمونش اهمیت میده که مهمونی رو به این سبک برگزار کرده .
منتظر شر و ورایی که میخواست بگه نشدم و رفتم کنار سپیده ، که پیشدستی کرد :
غزال بیا وسط ؟
– میدونی که اهلش نیستم
بازومو کشید :
غزال توروخدا بیا دیگه
گونشو بوسیدم :
نه سپی ، من نمیام . تو رو جای منم قر بده .
نویسنده: ترنج
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی فقط ترنج جون زود زود پارت بزار
زیبا و درخشان.
ترنج جان اصلا به نظرات اونایی که میگن داستان خوبی نیست گوش نده. مهم نی کیا دوستش ندارن مهم اینه که کیا دوستش دارن….
تو اهلش نیستی اما ما اهل رقص هستیم دعوتمون کن تا بیایم بجای غزال برقصیم (حالا انگار مامان و بابام هم اجازه میدن برام هر مهمونیی)😂😂
عالی بود عزیزم ❤
آخی کوچولو برو درستو بخون🤭😂باید مادرپدرت اجازه بدن بری بیرون؟؟؟دلم سوخت😂😂😂
همین کوچولو میتونه دنیا و زیرو رو کنه خانم . آقای محترم 😒😒❤️
کی با تو بود زر میزنی؟چیکاره ای؟
آره عزیزم پارت هاتو زیاد کن و زود زود پارت برگزار که خواننده حوصلش سر نره و دنباله رمانو بگیره(◕ᴗ◕✿)(◕ᴗ◕✿)(◍•ᴗ•◍)