هم دانشگاهی جان
سریع جواب پیاممو داد
* سلام مجدد ممنونم با این پیام شما بهترم شدم،من واقعا از شما و یگانه خانم و مبینا خانم متشکرم،تا ابد مدیون شمام
من بیصبرانه منتظرم.خدانگهدار*
نوشتم:
* خواهش میکنیم، این لطفیه که ما در حق خواهرمون میکنیم،نیازی هم به مدیون بودن نیست،من خبرتون میکنم.
خداحافظتون*
مبینا زودتر از من بیدار شده بود
همون لحظه ای که بیدار شد سریع دویید سمت دستشویی
همون لحظه ای که خواستم از اتاق برم بیرون مبینام اومد بیرون
مبینا: کی بود دلی؟
_ چی کی بود؟
مبینا: همینکه صدای پیاماش میومد
_ اهااا،سوپرایزه برو پیش بچها منم الان میام تعریف میکنم.
مبینا: غلط کردی میام تعریف میکنم،همین الان بگو
_ بابا در مورد مائده و اقاشونه
حالا میذاری برم دسشویی؟ ترکیدم!
مبینا: بدو بدو سریع بیا بگو چیشده
پریدم تو دسشویی و پس از انجام کارهای مربوطه دست وصورتمو شستم و پریدم بیرون که مبینا چشم به در اتاق نشسته بود سر میز
مبینا: بدو بدو سریع بیا بگو چی شده مردم از فضولی
_ ای بر پدر آدم فصول صلوات
یگانه و مائده: الهم صل علی محمد و آل محمد
_ خیلی بیشعورین
مائده: خب بیا بگو دیگه دلی نمیبینی بچه سرخ کرده از فضولی
_ نه که تو اصلا نمیخوای بشنوی
مائده: حالا شاید یه درصد
قدم برداشتم سمت آشپزخونه و نشستم رو صندلی کنار مائده
_ خب بچها میخوام یه چیز جذاب بگم که
یگانه: که چی؟
_ اوف هیچی بابا اهل هیجانم نیستین
چیز مهمی نیست
امروز صبح ساعت ۴,۵ آقای مائده خانم به بنده پیام دادن و خواستن ببینن چی شده
که بنده گفتم با زور های فراوان من، یگانه و مبینا را خانم راضی شدن که دو سه باری با هم ملاقات داشته باشین
چشمای مائده برق میزد و تحسین آمیز نگام میکرد
_ خیلخب میدونم خوشگلم نخور منو با این چشمای قهوه ایت
مائده: خیلی بیشعوری
_ دیگه شعورامو دادم به تو که یکی مثل این آقا مهندسه بیاد بشه شوهر خواهر ما
وگرنه که توی ترشیده رو کی میگرفت.
مائده: من واقعا ممنونم از این لطفت،
نه که حالا تو سه تا بچه داری
_ اره نا مرئی ان نمیبینی؟
همین جمله کافی بود تا خانم بترکن و با دمپایی مورد عنایت قرار بدن بنده رو
یگانه: کشتیش بابا خبراست میگه دیگه ترشیدی نمیخوای قبول کنی؟
مبینا در حالی که لقمه ی کره مرباشو تو دهنش میذاشت با دهن پر گفت:
_ اری اری حق با این دوتاس
بعدم به من و یگانه اشاره کرد
_ خیلخب بچها بسه دیگه ساعت هشت شد
پس از گذشت نیم ساعت از ساعت هشت بالاخره ساعت ۸,۵ تونستیم حرکت کنیم سمت دانشگاه ساعت ۱۰ کلاس داشتیم یکمی زودتر رفتیم تا پیش بچها باشیم
با همه ی دخترا اخت شده بودیم و با هم عین رفیق صمیمی بودیم
همشون گرم و با معرفت بودن از اقشار مختلف.
این دفعه با ۲۰۷ یگانه رفتیم اونم ماشینش عین من شیشه هاش دودی بود و سیستم گذاشته بود رو ماشینش
ماشین اونم خیلی عشق بود
ساعت ۹ بود رسیدیم دانشگاه
ای تف به این شانس حالا اول صبحی ما باید اینو میدیدیم؟
_ مائده اقاتون اینجاس بیا برو باهاش حرفاتو بزن قراراتم بذار ما میریم پیش بچها
مائده: خیلی بیشعوری دلی،کجا میرین؟
واستین منم بیام دیگههه.
ولی ما واینستادیم بلکه سرعتمونم زیاد تر کردیم و با دو رسیدیم به دم در کلاس
هر سه تامون نفس نفس میزدیم
بچها با دیدنمون با جیغ گفتن:
_ عههه چهار قلو ها اومدن ( چون همیشه ینیهر وقت دانشگاه میومدیم لباس ست میپوشیدیم)
یگانه: ارهههه عشقاتون اومدن
با خنده و شادی رفتیم طرفشون و نشتسیم کلی با هم بگو بخند کردیم
نیم ساعت بعد مائده با صورتی که مشخص بود از خجالت قرمز کرده وارد کلاس شد با چشاش خط و نشون میکشید یا جد و سادات
من از اینجا جون سالم به در بیارم
مائده: دلیمن فقط دستم به تو نرسه،بیشعور خر
دخترا با تعجب پسرا با خنده و قهقهه نگامون میکردن حالا الان ندو کی بدو
اخرشم بووم خوردم به این آقا ارتینشون
_ الهی که نازا شی تو دختر الان وقتش بود؟
آرتین: عه دلوین خانم!! مائده نازا شه کی پس بچه بیاره سر گرم شین؟
_ اولا که مائده خانم
خجالتم خوب چیزیه
با خشمنگاه کردم به مائده و با حالت قهر ازش رو برگردوندم و رفتم سراغ بچها
وارد کلاس که شدم همه فکر میکردن با خنده وارد میشم،ولی بر عکس تصوراتشون با غمی که تو صورتم میبارید وارد کلاس شدم
یگانه: عه دلیی؟ چی شد؟؟
مبینا: خوردی زمین؟ حرفتون شد؟ چیشده دلی؟
یگانه: حرف بزن دختر جون به سرمون کردی
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مرسی از قلم تون
عاشق ترکیبتونم😅
خیلی خوب بود ، ممنون نویسنده جان❤️