.
محبوبه: آخه خواهر من میخوای اینجا بشینی چیکار کنی؟!
با اینجا نشستن کاری نمیتونی انجام بدی
پاشو بریم تو خونه سرما میخوری
_ میشه بذاری تنها باشم محبوبه؟!
خواهشاً!!
محبوبه: نه خیر نمیشه
باد سردی داره میاد دلوین بلند شو وگرنه میکشونم می برمت تو خونه
باید تسلیم محبوبه میشدم
با اینجا موندنم کاری انجام نمیشد
محبوبه دستمو گرفت و بلندم کرد
همراه با هم قدم برمیداشتیم به سمت خونه
با هزار ضرب و زور خودمو رسوندم به اتاق
حالم دوباره بد شده بود به شدت
سرمای زیاد پاییز حالمو بد کرده بود
محبوبه کمکم کرد بخوابم رو تخت
محبوبه: یکم دراز بکش میرم برات دوای خونگی بیارم..
مبینا کنار دستم خوابیده بود هیچی ام نفهمید
تبم هر لحظه بالاتر میرفت
کم کم داشتم بیهوش میشدم..
آخری فقط فهمیدم محبوبه اومد تو اتاق
دیگه چیزی نفهمیدم
***
وقتی چشمامو باز کردم دوتا پرستار بالای سرم بودن
دوباره دکتر..دوباره بیمارستان..
همه چیز برام گنگ و مبهم بود
پرستاره داشت برام صحبت میکرد
ولی هیچی نمیفهمیدم
سرمو چرخوندم یه طرف محبوبه و رامتین بودن
یه طرف یگانه و مبینا
ولی مائده رو نمی دیدم
پس واقعا قهره…
رفتیم تو یه اتاقی بهم سرم وصل کردن
ماسک اکسیژن هم گذاشت رو دهنم
حرکت های بچها رو می دیدم اما گنگ و مبهم
بعدم بخواب رفتم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا دخترمون انقدر میره بیمارستان 😂
بچت مریضه🥺
😂😘
خیلی خوبه ، ولی چرا اینقد کم😐