.
صبح ساعت ۶ با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدیم
مبینا هنوز خواب بود
با کلی تکون دادن و جیغ جیغ بالاخره بیدارش کردم
بعدم رفتم وضو گرفتم نمازمو خوندم و از اتاق زدم بیرون
بچها دور میز جمع شده بودن
انقد خسته بودیم هممون که هیچکدوم جون نداشتیم
ساعت سه خوابیده بودیم شیش بیدار شده بودیم
_ سلاام صبح همگی بخیر
محبوبه: سلااااام صبح بخیییر!!
_ عه؟ تو هم بیداری؟ تو دیگه چرا؟
مگه عصر پرواز ندارین؟
محبوبه: چرا عصر پرواز داریم
اما شما همتون خسته بودین سریع خواب رفتین من زودتر بیدار شدم براتون سفره چیدم
_ تو هم که خسته بودی خب
خودمون سفره رو مینداختیم
محبوبه: ما که تعارف نداریم باهم
_ به هر حال قربون دستات
محبوبه هم در جواب حرفم لبخندی زد که منم متقابلاً جوابشو دادم
بعدم رفتم کنار دست مائده نشستم
_ خب خب عروس ما چطوره؟
مائده: خسته..خیلی خسته
_ اخی بچم..نه که از فراغ ارتین اینطوری شدی
همش سه ساعته ندیدیشااا
مائده: عههههه دلوینننن؟ من از اون دخترام؟
_ نه عشقم شوخی میکنم
با کلی خنده صبحانه رو خوردیم و رفتیم که آماده شیم
هوا کم کم دیگه داشت سرد میشد
تهرانم که منطقه سردسیر
لباسامو با یه دست لباس کارمندی و مقنعه مشکی عوض کردم پالتومم گرفتم دستم و کیفمو برداشتم و از در اتاق زدم بیرون
بعد سر منم مبینا آماده شد اومد بیرون
همیشه بچها وقتی این لباسامو میپوشیدن خیلی خوشحال میشدن و میگفتن خیلی بهت میاد
یگانه: واااایییی خانم دکتر مااا چه ناز شدیییی!!
_ من خودم خوشگل هستم آبجی دکتره
یگانه: بر منکرش لعنت
مبینا و مائذه هم از در اتاق زدم بیرون
و حرکت کردیم به سوی دانشگاه راس ساعت هفت و نیم رسیدیم
با ماشین من رفته بودیم.
بچها رو دم در دانشگاه پیاده کردم و رفتم یکمی اونطرف تر ماشینمو پارک کردم و پیاده شدم و همراه بچها وارد محوطه ی دانشگاه شدیم
تا به سالن دانشگاه رسیدیم استاد هم رسید
سر کلاس همه ی حرفایی که استاد میگفت رو نت برداری میکردم
همیشه هم بچها ازم جزوه میگرفتن..
یادم رفته بود گوشیمو بزنم رو حالت بیصدا از شانس بد من هم همون لحظه آریا پیام داد مگه این همیشه ساعت ۴ پیام نمیداد؟
یادم باشه بلاکش کنم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقدر کم بود
عالی
ولی زیادی کش دار شد….داره بی مزه میشه
یه ذره از وسطاش بردار
اون وقت از کیفت داستان کاسته میشود
سلام نویسنده این داستان واقعیه؟؟
اره🤭
جدی الان پس نویسنده داره یه زندگی واقعی رو مینویسه؟!؟
اره گلی
دیگه دلوین داره زیاده روی میکنه