.
نمیدونستم از کجا از چی یا حتی از کی شروع کنم
_ راستش من ازت یه کمک میخوام مائده که میتونه حال دلوینو خوب بکنه
مکثی کرد
+ چه کمکی؟
_ باید..البته باید که نه یه کاری انجام بدی
+ چه کمکی آریا؟ چرا نصفه حرف میزنی؟
_ اول تو قول بده که اون کار رو برام انجام میدی تا منم بگم
+ آریا من که علم غیب ندارم بدونم چه کاری باید انجام بدم که سرش قول بدم
_ خواهش میکنم مائده من با هزارتا امید اومدم پیش تو
مکثی کرد یه قدم به عقب رفت و دستی به سرش کشید
فکری کرد و گفت
+ باشه انجام میدم..فقط بخاطر عشقی که بینتون وجود داره
لبخندی به مهربونیتش زدم
_ ازت میخوام که با دلوین صحبت کنی مائده
خواهش میکنم
این تنها تیریه که تو تاریکی میتونستم بزنم
+ نمیشه اریا دلوین تصمیمش جدیه
هیچوقت تو عمرم اینقد دلوینو جدی و قاطع ندیده بودم
_ اما تو میتونی راضیش کنی
+ من نمیتونم آریا این کارو از من نخوا
کلافه بودم از اینهمه لجوج بودنش
شاید میتونستم با این حرفم راضیش کنم!
_ اگه تو این کارو انجام ندی دیگه عشق من و دلوین نسبت به هم میشه یه جنون
میشه تصمیم الکی و بد بودن حال هر دومون تا ابد
تو که اینو نمیخوای مائده!
بعدم راه افتادم سمت ماشینم
توی راه صدای مائده رو شنیدم که داشت صدام میزد
+ باشه آریا..باشه..بازم بخاطر عشقی که نسبت بهم دارین
اما به قول خودت این اخرین تیره که میزنی تو تاریکی
چرخیدم سمتش و ممنونی گفتم
از اون طرف یه مردی رو می دیدم که مستقیم مقصدش اینه که بیاد کنار ما وایسه
کنار ما که رسید
ازش پرسیدم
_ ببخشید جناب کاری داشتین؟
اخماش تو هم بود نگاهی پر از خشم به مائده انداخت
_ هووی یارو چشماتو درویش کن ناموس مردمو خوردی
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی بودددددد❤️