چون عاشقت شدم پارت۴

3
(3)

پارت ۴

بابا در جواب میلاد گفت:

– هر چی بهت هیچی نمی‌گم دور برندار! دختر من هرچی که هست خائن نیست و من بهش اعتماد دارم. نمی‌خوای که اجباری نیست، ما دخترمون و می‌بریم تو هم برو برای کارهای طلاق.

بابا مشغول بلند کردنم شد که سیامک به کمک بابا اومد و دست به دور کمرم انداخت. تا دستش و دور کمرم انداخت پهلوم تیری کشید. فریادی از درد کشیدم و اشک هام جاری شد.

– الهی مادر برات بمیره، نامرد بی وجدان چه بلایی سر دخترم آوردی؟ ببین چطور بچم و آش و لاش کرده!

– نامرد منم یا شماها که چنین دختر هرز و خائنی و به من انداختین! از الآن بگم که از مهریه خبری نیست وگرنه حاج احسانی، به آبروت چوب حراج زدی.

– سیاوش خفه‌شو ای گفت و به طرفش حمله ور شد. خواست زیر مشت و لگد بگیرتش که با داد بابا مشتش در میان هوا زمین خشک شد.

– کثافت نامرد.

– کافی سیاوش بریم. اول میریم پزشک قانونی، البته برای خفه کردن بعضی از نامردها که ناموس سرشون نمی‌شه.

دست مریزاد حاج احسانی، حالا ما شدیم نامرد؟ بله درست می‌گین، اشتباه از من بود. باید دخترتون و با عربده کشی و آبرو ریزی مثل تیکه آشغال برش می‌گردونیم اون موقع مرد بودم و دست مریزاد داشتم. هری، خوش اومدین! ارزونی خودتون، نه نامه پزشک قانونی برام مهمه نه خود خائنش، فردا محضر و دادخواست طلاقو جونم خلاص، بفرمایید!

با هر کلمه ای که می‌شنیدم اشک بود که از چشم هام میومد. خدایا این چه سرنوشتی؟ چرا زندگی من شروع نشده تموم شد؟ یعنی معنای عشق اینه؟ یعنی تا این حد براش بی ارزش بودم که حاضر نشد به حرف های من هم گوش بده؟ باورم داشته باشه؟ این بود دوستت دارم ها عاشقتم و برات میمیرم؟ میلاد چطور تونست به این راحتی رنگ عوض کنه و با من با زندگی و سرنوشتم چنین کاری کنه؟

بابا من و اول به پزشک قانونی برد. هر چی تو راه اشک ریختم و گفتم من بی تقصیرم، این کار اشتباه اما بابا در سکوت رانندگی کرد و مامان تنها دلداراش این بود که برای حفظ آبرو باید معاینه بشی! این پسر میلاد، انگار منتظر این اتفاق بود. الان باید همه چیز روشن باشه چون معلوم نیست بعدا چه اَنگ هایی بخواد بهت بچسبونه!

با نامه دکتر پزشک قانونی، بابا نفس عمیقی از سینه اش بیرون داد اما من چی، چه بلایی سر غرور خورد شده‌ی من میاد. بعد از عکسبرداری از پهلوم که تشخیص داده شد ضربه خوردگی، دماغم و گچ گرفتن و یک روز در بیمارستان بستریم کردن.

———-

_ چند بار می‌پرسی مامان؟ باور نمیشه من دختر شمام، خودتون من و بزرگ کردید. چطور می‌تونید بهم اعتماد نداشته باشید. چرا باورم نمی‌کنید! به خدا من اون مرد و نمی‌شناسم، نمی‌دونم کی و چرا تو اتاق خواب بوده!

– بحث اعتماد نیست. ما میگیم اگر چیزی هست بگو تا باخبر باشیم. بابات و داداشات نمی‌خوان جلوی میلاد کم بیارن و انگ بی غیرتی بهشون بخوره.

_ مامان!؟ یعنی منو زندگی ام که بهم ریخته، آرزوهایی که داشته ام بر باد رفته مهم نیست؟ منو خائن شناخته مطرح نیست؟ اون ها می‌خوان بی غیرت شناخته نشن. شما دیگه چرا؟

– خودت غلط اضافه کردی انتظار داری پشتت هم بایستیم؟ اگر جلوی میلاد ایستادم فقط برای حفظ آبرویی بود که تو اونو هم بردی، من به دخترم اعتماد کامل داشتم اما از پشت بهم خنجر زدی. خانم آماده اش کن بریم!

بابا یکدفعه وارد اتاقی که داخلش بستری بودم شد و بدون اینکه بهم نگاه کنه با ناراحتی و خشم این حرف هارو بهم زد و بیرون رفت. از رفتار سرد بابا و حرف هایش حاج و واج موندم. ناباور با بغض به مامان نگاه کردم مامان چشم از من دزدید و لباس هام و روی تخت گذاشت و گفت:

– پوشیدی صدام بزن!

دست هام محکم به هم فشردم تا بغضم نترکه، با خودم گفتم:

_ خانواده ام الآن ناراحتن، حق دارن چنین عکس العملی نشون بدن. اتفاق کوچیکی نیفتاده، پدر و مادری که دخترشونو با هزار امید به خونه بخت فرستادن و همون شب با چهره ی کتک خورده اش و انگ خائن بر پیشونی اش روبه رو شدن. لباس هام و پوشیدم و از تخت پایین اومدم و دست به پهلو از اتاق بیمارستان بیرون رفتم. مامان با دیدنم پرسید:

– چرا صدام نزدی؟

بابا که کلافه طول و عرض راه رو می رفت و میومد با شنیدن صدای مامان ایستاد. با دیدنم گره ابروهاش بیشتر از قبل شدو تلخ گفت:

-راه بیفتین!

امروز بابا خیلی فرق کرده! هیچ شباهتی به بابا احسانم نداره، از دیروز چی شده که باعث این همه تغییر در رفتارش شده؟ حتی حاضر نشد کمک کنه.‌ با صورتی درهم و چشمان غضبناک رو برگردوند و از راه روی بیمارستان ناپدید شد. به کمک مامان با قدم های آهسته به بیرون بیمارستان رفتیم. با هر قدم درد شدیدی تو دل و پهلوم می‌پیچید اما درد نادیده گرفته شدنم، یاد حالت چهره مهربانش که الان تبدیل به غضب و ناراحتی شده، بیشتر بود. نکنه حرف های میلاد و باور کرده باشه؟ هیچ زمان طاقت دیدن ناراحتی بابام و نداشتم زمان هایی که خسته و ناراحت بود به هر روشی لبخند به لب هایش می‌نشوندم. اما الان چی؟ الآن که از من ناراحت بود و حتی نگاهم نمی‌کرد. ماشین که راه افتاد گفتم:

_ بابا…

– حرف نزن.

ناباور به بابا نگاه کردم‌ و از خودم پرسیدم:

_ بابا الان سر من داد زد!؟

دوست نداشتم بابا رو اینقدر ناراحت و عصبانی ببینم دوباره گفتم:

_ بابا اجازه بدین…

بابا داد زد و از آینه ماشین نگاهم کرد و تهدیدانه گفت:

– گفتم حرف نزن و خفه شو! به من نگو بابا! وقتی یادم می‌افته با همین زبون بازی هات چطور سرم و شیره مالیدی حالم خراب میشه.

سرش و شیره مالیدم!؟ حالش و خراب می‌کنم!؟ خدا لعنتت کنه میلاد! چی گفتی؟ چیکار کردی که بابا احسانم داره منو، با سرمه اش، دختر یکی یدونه ای که اجازه نمی‌داد کسی بهش بگه بالای چشمش ابرو، الان با انزجار نگاه کنه و خشم و غصب حرف بزنه؟

حق حرف زدن از من گرفته شد. صدای شکسته شدن دلم و شنیدم. اون موقع بود که طاقتم طاق سد و  سد چشم هام شکست و بی صدا برای دل شکسته ام اشک ریختم.

به خونه که رسیدم مامان کمک کرد از ماشین پیاده بشم. دست دور کمرم انداخت و به آرامی به سمت ورودی ساختمان قدم برداشتیم اما بابا بی اهمیت به من در ماشین محکم بست و با قدم های بلند از کنار ما رد شد. سیاوش و سیامک در انتظار ما بودن، با شنیدن صدای ماشین سراسیمه به بالکن حیات اومدن. از صورت شون خشم بود که فریاد می کشید. با دیدنم هرزه آشغالی گفتن و خواستن به طرفم هجوم بیارن که بابا اجازه نداد و با گفتن:

– تو درو همسایه آبرو دارم.

مانعشون شد. آب گلوم و به سختی قورت دادم. با خودم فکر کردم اینجا چه خبره؟ چه اتفاقی براشون افتاده که نسبت به من تا این اندازه خشمگین و عصبانی هستن؟

ایستادم و به صورت مامان نگاه کردم. پرسیدم:

_ مامان چرا شما این شکلی شدین؟ چرا همه از من عصبانی هستن؟ نکنه باور کردین من اشتباهی کردم؟

– من چی بگم؟ خودت بگو با زندگی ات چی کار کردی؟ ما همیشه می‌گفتیم تو دختر عاقلی هستی اما دوست بودن با یک پسر و این آبرو ریزی…

– سعیده خانم کجا موندی؟ باید بیام بیرون تا همه بفهمند دختری که روی پر قو بزرگش کردیم چه گندی زده؟

مامان ترسیده من و به داخل ساختمان برد. ولی من هنوز در شوک رفتارهای سردشون بودم. به محضی که وارد سالن شدم سیاوش و سیامک به نزدیکی ام اومدنو من و زیر رگبار سوالات شون گرفتن.

– اون مردک کی؟

_ چند وقته باهاش سرو سر داری؟

– تو که عاشق دل سوخته داشتی چرا با پسر مردم بازی کردی؟

_ اون پسره کی؟ د حرف بزن! چرا لال مونی گرفتی؟

– ببین سرمه تا دیروز رو چشم هام جا داشتی اما امروز ننگم میاد بگم تو خواهرمی، کی اینقدر کثیف و هرز شدی؟

_ یکی سیامک می‌پرسید یکی سیاوش، نگاه‌ ناباورم بین هر دونفرشون در گردش بود.

با دادای که بابا زد ترسیده پلک بستم و ناخودآگاه تو خودم جمع شدم.

– لال شدی؟ چرا جواب برادرهاتو نمیدی، یا جوابی نداری که بدی؟

اشک دیگانم و تار کرده بود.

_ من!

حق حق گریه امان جواب دادن بهم نمی‌داد. سیاوش غرشی کرد و با چشمانی که از خشم سرخ شده بود، موهام و از زیر شال گرفت کشید و گفت:

– الآن وقت لال شدن نیست یا میگی اون آشغال عوض کی یا همین جا اینقدر میزنمت تا بمیری و این لکه ننگ همینجا پاک بشه!

_ داداش…

– خفه شو به من نگو داداش! بگو اون مرتیکه کی؟

_ به خدا نمی‌دونم اون‌ کی؟ چه شکلیه یا برای چی اون شب تو اتاق خواب بود؟ چرا باورم نمی‌کنید؟ من همونم، سرمه، شما خواهر…

با پشت دستی محکمی که خورد تو دهنم، مزه شوری تو دهنم حس کردم. دستمو که جلوی دهنم بردم گرمی رو دستم حس کردم. دستم و از روی لبهام برداشتم و به جلوی صورتم آوردم. با دیدن خون به لرزش افتادن، نه تنها دستم بلکه تمام وجودم. شوکه به برادرم یا نه، به غریبه‌ی رو به روم با چشمانی پر از اشک نگاه کردم.

_ تو، تو منو، منو زدی؟

حق حقی زدم و ادامه دادم:

_ باورم نمیشه! شما به من که خواهرتون هستم، دخترتونم باور ندارین اما حرف یه غریبه رو باور می‌کنید!

بابا تلخ بود و تلخ تر شد:

– اشک تمساح نریز، نه، دیگه حنات برامون رنگی نداره، همون دیشب از چشم های اون پسر همه چیز و خوندم اما باز به خودم گفتم سرمه، دختر من، دختری که بیشتر از چشم هام بهش اعتماد دارم.

بابا حرف میزد و من اشک می‌ریختم.

– تا امروز با سیاوش و سیامک به خونه ی میلاد رفتیم. اتاق و دقیق تر دیدیم و برسی کردیم. فیلم دوربین مدار بسته ی همسایه رو که دیدیم به خوبی تو اون فیلم نشون داده، یه مرد سر تا پا سیاه پوش از لوله گاز بالا رفته و وارد خونه شده. فضای اتاق هم گواه همه چیز هست. چی و کی رو انکار می‌کنی؟ اون پست فطرت نامرد ترسو ارزشش و داشت که به زندگیت چنین گندی بزنی؟ الآنم داری با پنهان کاری و انکار ازش محافظت می‌کنی. سیامک فیلم و نشونش بده.

سیامک گوشی شو جلوی صورتم گرفت و فیلم و پلی کرد. اما نگاه من مات صورت پدرم بود.

سیاوش جری تر از قبل همون‌طور که موهام اسیر دستانش کرده بود سرم و با شدت چپ و راست کرد و تهدیدانه گفت:

– بوی گند غلطات در اومده هرزه خانم، خوب به این فیلم نگاه کن و باز بگو نمی‌دونم کی، حرف میزنی یا به حرفت بیارم!

– سرمه مادر، از خر شیطون بیا پایین! پای آبروی پدر و برادرهات وسطه. میلاد امروز رفته دادخواست طلاق داده، اون مرد و زندگی خوبیو که می‌تونستی باهاش داشته باشی رو که خراب کردی اما بگو اون پسر کی؟ کجاست؟ از کی با هم دوست شدین؟ چرا به ما معرفیش نکردی و این آبرو ریزی و درست کردی؟

به پهنای صورتم اشک می ریختم به تک تک شون نگاه می‌کردم با صدایی که از بغض و گریه دو رگه شده بود گفتم:

_ باورم نمیشه شما خانواده من باشید!

تا این و گفتم سیامک گفت:

– ما هم باورمون نمیشه توی دروغگو کثیف، علف هرز،  خواهرمون باشی، بمیری برامون بهتره.

سیامک جمله اش تموم نشده بود که با سیاوش من و زیر مشت لگد هاشون گرفتن. صدای جیغ و داد مامان به همراه گریه و التماس هاش و می‌شنیدم. خواست به کمکم بیاد که بابا محکم بغلش گرفت و اونو به زور از سالن بیرون برد.

با هر مشت و لگدی که می‌خوردم اشک می‌ریختمو می‌گفتم:

_ من بی گناهم و هرزه نیستم!

(زمان حال)

به خودم که اومدم خونه در تاریکی شب فرو رفته بود. پوزخندی به حال خودم زدم. به کوسن زیر سرم که خیس از اشک هام شده بود. به حال و روزی که دوسال و سه ماه و بیست و هفت روز، صبح و شبش به همین شکل گذشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۴ ۲۳۲۳۳۵۳۱۳

دانلود رمان دژبان pdf از گیسو خزان 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :   آریا سعادتی مرد سی و شیش ساله ای که مدیر مسئول یکی از سازمان های دولتیه.. بعد از دو سال.. آرایه، عشق سابقش و که حالا با کس دیگه ای ازدواج کرده می بینه. ولی وقتی می فهمه که شوهر آرایه کار غیر قانونی انجام…
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240623 195232 003

دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر 4.3 (4)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا…
رمان تابو

رمان تابو 0 (0)

4 دیدگاه
دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام…
photo 2020 01 18 21 23 452

رمان آبادیس 0 (0)

1 دیدگاه
  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و…
unnamed

رمان تمنای وجودم 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان تمنای وجودم خلاصه : مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین با بدبختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول بکار میشوند.…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۷ ۱۶۲۰۳۰۱۹۸

دانلود رمان دردم pdf از سرو روحی 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۹۴۳۰۶۲

دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sanaz
sanaz
1 سال قبل

اخییی🥲💔گریم گرفت چقدر سخته

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x