پارت ۵
خانم خجسته سبب خیر شد. من بعد از مدت ها از لاکم بیرون اومدم و مشغول تمیز کاری شدم. خونه رو گند برداشته بود. هرجارو که میسابیدی باز جایی برای تمیز کردن و دستمال کشی پیدا میکردی. صبح، اول وقت به آقای دیباج تماس گرفتم و برای خونه یه لیست خرید سفارش دادم. به ساعت نکشیده، لیست خرید هام و شاگردش برام آورد. از صدای قارو قور شکمم نگاه به ساعت انداختم. با دیدن ساعت متعجب از خودم پرسیدم:
_ وای کی ساعت دو بعدازظهر شد و من متوجه گذر زمان نشدم.
با خوردن یه کیک آب میوه، معدهی شاکیمو آروم کردم و برای گرفتن دوش به حمام رفتم. علاوه بر خونه، خودم و هم باید یه دل سیر میشستم.
———–
حوله رو به دور بدنم و موهام پیچیدم و از حمام بیرون اومدم. از خستگی چشم هام باز نمیشد. یکراست به سمت تخت رفتم و همونطور حوله پیچ، خودم و روی تخت رها کردم. تمام ذهنم و اومدن خانم خجسته، حرف هایی که قرار بود بینمون رد و بدل بشه پر کرده بود. پلک هام به خاطر خود درگیری ذهنی و خستگی سنگین شد و روی هم افتاد و خواب چشم هام و پر کرد. در عالم خواب صدای زنگ تلفن و میشنیدم. با خودم گفتم:
_ کسی که با من کاری نداره.
چشم هام سنگین شده دوباره به خواب رفتم. برای بار دیگه تلفن رنگ خورد.
_ اه، مزاحم ول کن دیگه!
به پهلو چرخیدم. با یاد آوری اینکه من کسی و تو زندگیام ندارم و قرار بود امروز خانم خجسته به دیدنم بیاد. چشم باز کردم و به سرعت روی تخت نشستم. تلفن هم همینطور داشت زنگ میخورد. از روی تختم بلند شدم و به سمت تلفن که داخل سالن بود دویدم. دستم به نزدیکی گوشی که رسید تلفن قطع شد. وای چه زشت شد. الآن فکر میکنه سر کارش گذاشتم. به سرعت شماره نگهبانی و گرفتم و قبل از اینکه من حرفی بزنم آقای دهقان گفت:
– سلام خانم احسانی، خدارو شکر، فکر کردم براتون اتفاقی افتاده! چندین بار تماس گرفتم وقتی جواب ندادین کلی نگران شدم. داشتم میومدم بالا!
_ خوبم آقای دهقان فقط خواب بودم و صدای زنگ و نشنیدم.
– که اینطور، خانم احسانی، شخصی به نام خانم خجسته اینجا هستن میگن با شما…
_ بله میدونم. وکیلم هستن، بفرستشون بالا!
تلفن و قطع کردم و به سرعت به اتاقم برگشتم. تا داخل کمد یه لباس مناسب بردارم بپوشم. همزمان حوله ی دور موهام و باز کردم که موهای خرمایی رنگم همانند آبشار دورم و گرفت. از عمد به نگهبان گفتم اون شخص که برای ملاقاتم اومده وکیل، چون مطمئن بودم خبرچین اون آدم. اولین لباسی که به دستم رسید از داخل کمد بیرون کشیدم و روی تخت انداختم با پوشیدن لباس های شخصی، نگاه به لباس روی تخت انداختم. لباس دامنی مدل حلقه ای سبز رنگ، خواستم عوضش کنم که با شنیدن صدای زنگ در واحدم پشیمون شدم و در حین رفتن به سمت در، لباسم و هم پوشیدم و دستی داخل موهای نم دارم کشیدم تا مثلا شونهاشون کرده باشم. درو باز کردم و همزمان گفتم:
_ سلام خوش آمدید.
با دیدن زنی به این جوانی جا خوردم! فکر میکردم با معروفیتی که داره حداقل چهل به بالا داشته باشه اما تنها پنج شش سال از من بزرگتر بود. خانمی سفید پوست با صورتی گرد، چشمان معمولی قهوه ای رنگ، ابروهای کمونی و لبان خوش فرم که با رژ کالباسی که زده بود زیبا تر نشون میداد. با اینکه آرایش کمی رو صورتش داشت اما زن خوشگل و خوش پوشی بود. یه مانتو شلوار رسمی آبی سورمه ای پوشیده بود با مقنعه مشکی. دستش و به طرفم گرفت و گفت:
– مهناز خجسته هستم، خوشوقتم.
به خودم اومدم و دست از آنالیز کردنش برداشتم. لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم و دستش و فشردم.
_ بفرمایین داخل! خوش آمدید! ممنونم که بهم اعتماد کردین!
خانم خجسته رو به سمت سالن بزرگ و مستطیل شکل راهنمایی کردم و به سمت مبل های استیل دورنگ، کرم و سبز تیره که چیدمانی نیم دایره ای داشت راهنمایی کردم. اون قسمت مخصوص مهمان های خاص بود. رو به روی آن با فاصله ی یک فرش، یک دست کاناپه کرم روشن ساده مقابل تیوی چیده شده بود.
_ الان بر میگردم.
به داخل آشپزخانه رفتم. از اون مدل هایی که دید کامل داره و با سالن یکسره هست. در حین رفتن پرسیدم:
_ چای، قهوه، کاپو چینو؟
– چای رو ترجیح میدم، ممنون.
کتری برقی و روشن کردم و با گذاشتن لیوان چای خوری و قندان داخل سینی، ظرفی از داخل کمد برداشتم و از چند جور مخلفات پر کردم و به داخل پذیرایی بردم.
– بنشینید تا در مورد مشکل تون صحبت کنیم!
_ طولی نمیکشه الان میام!
تا چای دم گذاشتم برای خودم قهوه درست کردم. یه لیوان چای ریختم و لیوان و داخل سینی گذاشتم و ماگ قهوه ام در کنارش. سینی و برداشتم و به بیرون رفتم و جلوی روی خانم خجسته گذاشتم و گفتم بفرمایید به داخل آشپزخونه برگشتم و با ظرف میوه بیرون اومدم تا موقع صحبت کردن دیگه بلند نشم.
– بفرمایید خانم احسانی، لازم به این همه پذیرایی نیست!
لبخند تلخی زدمو گفتم:
_ ممکنه صحبتم طول بکشه دوست دارم بدون تعارف از خودتون پذیرایی کنید.
– ما که دیروز کمی با هم صحبت کردیم اما متاسفانه فقط گیج شدم و هیچ متوجه مشکل شما نشدم. چطور ممکنه شما یک سال از خونه بیرون نرفته باشید در صورتی که زندانی هم نیستید و…
_ توضیح میدم. اگر بیرون نمیرم دلیلش حال و هوای خودم، روزگار و سرنوشتمه نه هیچ چیز دیگه.
– شما من و هر لحظه بیشتر گیج می کنید. الآن هم که زندگی تون و میبینم و گفته هایب که از همسرتون شنیدم متعجبم چرا شما خودتون و این همه مدت زندانی کردین و الان تصمیم به طلاق گرفتین.
خم شدم و ماگ قهوه ام و به دست گرفتم.
_ شاید اگر داستان زندگیم و بشنوید بیشتر تعجب کنید و بهم حق بدین چرا این زندگی و اون شوهری که در موردش تحقیق کردید به چشمم نمیاد.
من تو یه آپارتمان دویست و سی متری بسیار شیک و لاکچری زندگی میکردم. خانه ای با تمام وسایلش که مال همسرم بود. ماهیانه پول قابل توجهی به حسابم ریخته میشد و یه ماشین لکسوز داشت داخل پارکینگ خاک میخورد اما هیچ کدوم این ها برای من مهم نبودو ارزشی نداشت. میدونستم بعداز طلاق همه این هارو از دست میدم و به جز پارک جایی برای خوابیدن ندارم اما من خلاصی میخواستم. آزادی افکار، خسته بودم از همه چیز و همه کس، از این کابوس های شبانه و بودن مردی که اسما ً شوهرم بود.
– چرا میخوای از شوهرت طلاق بگیری؟
نگاهم و از خانم خجسته گرفتم و به رو به روم دادم. ماگ قهوه ام و به لبم نزدیک کردم و جرئه ای از این تلخی که شیرین تر از زندگیام بودو نوشیدم. با مکث جواب دادم:
_ چون خائن.
– یعنی با یه زن دیگه به شما خیانت کرده؟
(گذشته)
پنج روزی بود که داخل اتاقم زندانی بودم خواب و خوراکم شده بود کتک و بازجویی، اشک و گریه. هرچی میگفتم من اون و نمیشناسم بی گناهم، خائن نیستم به گوششون نمیرفت که نمی رفت. مامان حق دیدن من و نداشت سیاوش و سیامک به نوبت نگهبانی من و میدادن و هر وقت زورشون زیاد میشد برای احوال پرسی به من سر میزدن، یه جای سالم تو تنم نمونده بود. تمام بدنم کبود شده بود و درد میکرد. دو روز بود که از در پهلو مثل مار به خودم میپیچیدم اما درد روحی ام بیشتر اذیتم میکرد. چشمانم برق خودشونو از دست داده بودن و روز به روز بر اثر گریه بی فروغ تر میشدن. هر ثانیه آرزوی مرگ خودم و داشتم. نه به خاطر کتکهایی که میخوردم، تنها به دلیل نگاه سرد و از سر بی اعتمادی خانواده ام.
با باز شدن در از ترس تو خودم جمع شدم. بابام بود که با سیاوش و سیامک به اتاقم اومدن. باز شروع شد! اومدن برای شکنجه دادن و حرف کشیدن، گفتن تا دهن باز نکنی اوضاعت همینه، اما چی میگفتم؟ به دروغ که میشناسمش؟ خوب بعد چه جوابی در برابر سوالاتشون داشتم؟ چطور میگفتم اون نامرد کی، کجاست و چطور باهاش آشنا شدم؟
بابا نگاه سردش و بهم انداخت و لحن سرد تر گفت:
– فکر نمی کردم تا این حد سرتق و لجباز باشی! حال و روزت و ببین! تا کجا میخوای پنهان کاری کنی؟ کافی نیست؟ نمیخوای به حرف بیای و مارو بیشتر از این خسته نکنی؟ آبرومون و که بردی، پسره هم که امروز طلاقت و غیابی داد. الان دیگه حرف بزن بگو اون بی شرف کی؟
از سردی کلام پدری که بهترین میشناختمش یخ زدم. سیاوش قدمی جلو گذاشت و نگاهی بین من و بابا ردو بدل کرد و گفت:
– ببین بابا! این دخترِی سرتق عوضی هنوز قصد دهن باز کردن نداره! آخه بی شرف، امروز بابا و ما به خاطر توی هرزه ی کثافت خورد شدیم. پسرِ تو محضر بعد از امضای طلاق دهن باز کرد و آبرو برامون نذاشت. اون هم به خاطر تو و حوس بازی هات.
سیامک به جانبداری سیاوش در اومد و ادامه داد:
– بابا اجازه بده بکشیمش و آبروی رفتمون و پس بگیریم.
بابا تلخ تر از همیشه پرسید:
– حالا که فهمیدی میلاد طلاقت داده و تو محضر چه آبرو ریزی راه انداخته هنوز میخوای اشک تمساح بریزی و لال مونی بگیری؟
مطمئن بودم امشب شب آخری که میبینمشون، به همین خاطر، در سکوت و پشت چشم های بارانیام، یک دل سیر نگاهشون کردم. سیاوش تحمل نکرد با فحشی که داد به طرفم حجوم آورد. من که زانوهایم و در آغوش گرفته بودم با دیدن عکسالعمل سیاوش بطور غریزی سرم و پایین آوردم و دستهام و حائل سرم قرار دادم. اما مشت و لگد بود که به تمام بدنم فرود میومد. با لگد محکمی که پهلوی آسیب دیده ام خورد و با پیچیدن دردی غیر قابل تحمل جیغی با تمام وجود کشیدم، ضعف کردمو چشم هام روی افتاد و دیگه هیچ چیز نفهمیدم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام نویسنده جون 😍
رمانت خیلی زیبا قشنگه امید وارم قلمت پر قدرت جلو بره 😘
ولی من یه چیزیو متوجه نشدم توی پارت دو که وقتی میلاد توی خونه داشت میگفت دخترتون فلان و فلان مامانش و باباش و طرفداریشو کردن چون آبرشون نره یا واقعا میدونستن دخترشون خوبه و کسی اومد چیزی بهشون گفت که الان باهاش بدن؟
رمانت خیلی قشنگه عزیزم امیدوارم پارت گذاری همینجوری پیش بره واگه هر روز پارت بزاری عالی میشه 🤗 🥲