پارت ۶
با باز کردن چشمهام، خودم و تو بیمارستان، زیر یک مشت لوله و سیم که بهم وصل بود دیدم. چشم چرخوندم، متوجه شدم تو اتاق آی سی یو بستری هستم. پرستاری که گام پوشیده بود با پوشه اطلاعات بیمار داخل شد. با دیدن چشمهای بازم به طرفم پا تند کرد و زنگی که کنار تختم بود فشرد و مشغول معاینه ام شد و گفت:
– بالاخره مریض ما به هوش اومد. میتونی حرف بزنیو بگی چه اتفاقی برات افتاده؟ خانوادهات این بلا رو به سرت آوردن؟ اگر چیزی هست به ما بگو، لازم نیست از چیزی بترسی!
_ برای من چه اتفاقی افتاده؟
همون موقع در باز شد و دو مرد، یکی سالمند و اون یکی هم سن و سال همین خانم پرستار وارد شدن.
-میبینم مریض پر دردسر ما به هوش اومده، مشخص خانوادت خیلی دوستت دارن، بیمارستان و رو سرشون گذاشتن! داشتم به همکارم میگفتم اگر تا امروز بهوش نیاد استعفا بدم چون خانواده ای که من دیدم زنده ام نمیزارن!
دکتر شوخی بود هرچند به صورتش نمیخورد. همینطور که داشت منو معاینه میکردو در کنارش اطلاعات پزشکی که پرستار ثبت کرده رو میخوند، از در شوخی باب آشنایی رو با من باز کرد.
– خوب سرمه خانم، سرگیجه، تحوع و ضعف نداری؟
_ نه خوبم. میشه به من بگین چه اتفاقی افتاده و من چرا اینجام؟
– این و که شما باید بگین! اینکه چه اتفاقی برات افتاد و گذرت به بیمارستان افتاد؟ کی تا این حد وحشیانه کتکت زده؟ میدونی با چه وضعیتی به اینجا اوردنت؟ نزدیک بود کلیهاتو از دست بدی، خون ریزی داخلی داشتی! چند تا از استخوان های دنده ات شکسته بود. سائد دستت مو برداشته! تمام بدنت بخصوص صورتت کبودی داره، در کل آش و لاش شدهاتو آوردن اینجا، عمل سختی داشتی و بعد از سه روز به هوش اومدی. حرفی نمی خوای بزنی؟ چیزی برای تعریف کردن نداری؟
_ نه، خسته ام میخوام تنها باشم!
بهتر بود به ما توضیح بدی اما حالا چون نمیخوای اجباری نیست. بالاخره از گذارش پلیس علت بیماریت در پروندهات درج میکنیم. هرچند از خانوادهات هم پرسو جو کردن ولی منتظر به هوش اومدن تو هستن.
تا دکتر اسم پلیس و آورد وحشت کردم. من نمیخواستم اتفاقی برای خانوادهام بیافته هرچند مقصر بودن و من بی گناه، باورم نکردنو ضالمانه رفتار کردن اما من قصد انتقام گرفتن از پدرم و برادرهامو نداشتم. به همین دلیل اولین چیزی که نمیدونم از کجا به ذهنم رسید و تعریف کردم.
_ می خواستم کیفم و بزنن مقاومت کردم کتکم زدن.
دکتر و پرستارها متعجب بهم نگاه کردن طولی نکشید که حالت نگاهشون تغییر کرد. داد میزد متوجه شدن که دارم دروغ میگم و اگر قرار بر دروغ بود باید دروغ بهتری بگم. برای اینکه این نگاهو از بین ببرم تصمیم گرفتم بهش پرو بال بدم.
_ من تازه از همسرم جدا شدم. اون روز قصد کردم تمام طلاهای که بهم هدیه داده بودن و بهشون برگردونم. داخل کیفم گذاشتم و به مقصد خونه ی همسر سابقم از خونه بیرون رفتم. هرچی منتظر شدم تاکسی گیرم نیومد تصمیم گرفتم یه مقدار از راه و پیاده برم. حال روحی ام هم خوب نبود، فکر کردم با پیاده روی یکم به اعصابم مسلط میشم وقتی به خودم اومدم دیدم تو یه کوچه خلوتم، کی به اونجا رسیده بودمو نمیدونم. شما دکترین و حال زنی که تازه ازدواج کرده و طلاق گرفته رو درک میکنید؟ اینکه به خاطر شرایط بدش حال مسائدی نداشته باشه و گیج بزنه!
اونقدر در افکارم گم شده بودم و حال روحیام خراب بود که نفهمیدم کی مسیرم عوض شده، تنها چیزی که یادم میاد اینه که چند نفر اوباش دورهام کردن و کیف و محتوای داخلش، طلاهایی به خودم بسته بودمو میخواستن. من هم مقاومت کردم که زیر مشت لگدشون گرفتن تا زمانی که درد بدی و تو پهلوم حس کردم و دیگه هیچ چیز نفهمیدم.
دکتر چند برگ دستمال کاغذی به طرفم گرفت و گفت:
-دروغ گویی خوبی نیستی! گیرم درست، اما کبودی هایی که از چند روز قبل هستو چی؟ در اون مورد میخوای به پلیس چی بگی؟
جوابی در برابر گفته های دکتر نداشتم. همین طور که داشتم اشک هام و پاک میکردم نمیدونم یکدفعه برام چه اتفاقی افتاد دست خودم نبود به طور غیر ارادی عصبی شدم و صدام و بالا بردم:
_ چرا باورم نمی کنید؟ دارم میگم یه مشت اوباش به خاطر دزدیدن کیفم منو زدن. من دروغگو خائن نیستم! منو کتک زدن، باور کنید دروغ نمیگم! من اون مرد نمیشناسم. به خدا من اون مرد نمیشناسم! نمیدونم کی! من خائن نیستم.
– آروم باش! حمله عصبی، یه آرامبخش بزنید! فوری!
باشه خانم احسانی من شمارو باور می کنم.
نمیدونم چه اتفاقی برام افتاده بود اما غیر قابل کنترل شده بودم. جیغ میزدم و میگفتم خائن نیستم. دروغ نمیگم. باور کنید! اون مردو نمیشناسم و…
تا اینکه کم-کم پلک هام سنگین شدو روی هم افتاد.
– اصلا شرایط روحی خوبی ندارن، با روانپزشک هماهنگ شده که بعد از به هوش اومدن با ایشون صحبت کنن. حمله ای که به ایشون دست داد چیز کوچکی نبود.
– آقای دکتر حال بد دختر من بخاطر اینه که تازه عروس بود شوهرش برش گردوند و پنج روز بعد هم برگه طلاقشو به دستمون داد. مگه روانی که خواستید روان پزشک ببینتش؟ لازم نیست! خودم ازش پرستاری میکنم. باباش هم تصمیم گرفته بهتر که شد ببرتش مسافرت اینکه دیگه روانپزشک نمیخواد!
_ خانم احسانی، روانپزشک که برای بیماران روانی نیست. تا بشه با صحبت درمانی با بیمارانی که از لحاظ روحی حالشون خوب نیست کمک میکنن تا درمان بشن و دختر شما هم جز کسایی هست که حتما باید زیر نظر روانپزشک باشه ! میدونید اتفاقات اخیر تا چه اندازه تو روحیه اش تاثیر گذاشته؟ بخصوص که بعد از اون ماجرا که تعریف کردید و اینکه مورد ضرب و شتم شدید هم قرار گرفته. دختر شما نه تنها یک بار، بلکه چندین روز زیر شکنجه بوده. تنها این نیست و حقیقت تلخ دیگه ای هم هست.
– چی دکتر؟ دخترم بیماری خطرناکی داره؟
– متاسفانه باید بگم به خاطر آسیبی که به کلیه اش وارد شده، دیگه نمیتونه هیچ وقت مادر بشه.
– وای خدا مرگم بده!
– خانم آروم باش! آقای دکتر شما مطمئنید؟
– بله مطمئنم. آقای احسانی خدا، یا شما یا خودش و خیلی دوست داشته که دخترتونو زنده بهتون برش گردونده. وقتی به اینجا اومد ضربان قلبش پایین بود. تو اتاق عمل هم یک بار از دستش دادیم، وقتی هم برش گردوندیم باز هم ضربان قلب پایینی داشت! زنده بودنش یه معجزه است.
از زمانی که دکتر به خانواده داشت از مشاوره، میگفت کم-کم پلک باز کردمو از خواب بیدار شدم و تمام مکالماتی که بینشون ردو بدل شدو شنیدم. موضوع بچه دار نشدنمو که شنیدم دنیا رو سرم خراب شد. در حین زنده بودن و حیات، مُردم.
اشکی نریختم، گریه نکردم اما آرزو کردم اِی کاش خدا از من متنفر بود و من الان زنده نبودم.
برام خنده دار بود که مامان داشت به مصببش نعل و نفرین میفرستاد. بابا، هه، چه کلمه خنده داری، چطور میتونم بعد از افتادن این همه اتفاق بگم بابا، نه اون دیگه پدرم نبود. برام جالب بود که خودش با بی عدالیتش و ندونم کاریهاش باعث شده من برای همیشه نازا بشم اونوقت داشت مثل مرغ سر کنده داخل اتاق پر-پر میزد، و از طرفی مامان و دلداری میداد.
– آقا احسان حالا جواب این بچه رو چی بدیم؟ چه خاکی به سرمون بریزیم؟
– فعلا هیچی بهش نمیگی! سکوت میکنی!
– ما باهاش چی کار کردیم؟ این حقش نبود!
– دستت درد نکنه سعیده خانم، حالا ما مقصر شدیم؟ یعنی خودش بی تقصیر؟ نه خانم، اگر غلط زیادی نمیکرد! زندگیش و از بین نمی برد! از اون مردک بی شرف طرف داری نمی کرد و با زبون خوش میگفت کی و کجاست ما که کاریش نداشتیم. این هم تاوان گناهش.
تا این و شنیدم بدون اراده هیستریک زدم زیر خنده، وقتی میخندیدم تمام بدنم از درد میخواست منفجر بشه اما نمی تونستم جلوی خنده ام و بگیرم. مامان و اون مرد، ترسیده به طرفم اومدن هرچی صدام زدن و لمسم کردن اما من آروم شدنی نبودم. می خواستم داد بزنمو بپرسم، تاوان چی؟ گناه نکرده، وای خدا هستی؟ اشتباهات خودشون، تعصب بیجاشون و اسمشو میزارن تاوان گناه خودم. این خنده دار نبود؟
————-
نمیدونم چند روز و چند شب در بیمارستان بستری بودم اما از اون روز دیگه کلامی حرف نزدم. بارها مشاور و پلیس برای حرف زدن اومد اما سکوت بود و سکوت. اون مرد تغییر کرده بودو مهربونم تر شده بود. زمانی که به اتاقم میاومد چشم هام و میبستم. میدونست بیدارم و متوجه شده بود که از عمد با اومدنش چشم هام و میبندم اما چی میتونست بگه؟
بالاخره دکتر اجازه داد مرخص بشم اما تا یک ماه استراحت مطلق تا استخون های شکسته ام خوب جوش بخوره و ماهی دو بار هم برای چکاپ کلیهام باید به دکتر میرفتم.
خدارو شکر زمانی که به خونه رفتم چشمم به اون دو نفر نیفتاد و روز و شبم که در اتاقم بودم و به جز مادرم که مرتب برای تیمارداری بهم سر میزد کسی و نداشتم. البته، گاهی اون مرد به دیدنم می اومد. نه من نگاهش میکردم نه اون حرفی میزد. چند دقیقه ای داخل اتاق میموندو بدون حرف از اتاق بیرون می رفت.
دو ماه به همین منوال گذشت تنها صورتی بیرون از خونه رو میدیدم که برای معاینه به دکتر می رفتم اما این روزها مامان و اون مرد مشکوک شده بودن، رفتارشون شده بود مثل گذشته. هرچی من سرد شده بودم و کم حرف، اون ها صبور و بامحبت تر، پچ-پچو دم گوشی حرف زدنشون زیاد شده بود. مامان از فراموشی گذشته میگفت و امید به آینده، اینکه جوونم، خوشگلم، باید شاد باشم و زندگی جدیدی آغاز کنم. برم خرید، لباس های جدید بپوشم. حتی میخواستن تولد برام بگیرن که با مخالفت شدید من رو به رو شدن اما امروز به محض رفتن اون مرد و دو تا پسرهاش، برای اینکه زیر زبون مامان حرف بکشم تصمیم گرفتم از این پیله ای که دور خودم پیچیدم بیرون بیام. مامان داخل آشپزخونه مشغول پختن نهار بود. با قدم های آهسته از اتاقم بیرون اومدم. هنوز به راحتی نمی تونستم راه برم اما دیگه هیچ کبودی رو بدنم نبود خیلی بهتر از قبل شده بودم. با رفتن به آشپزخونه مامان اول متعجب شد. بعد لبخند درشتی زد و گفت:
– سرمه مامان بالاخره تصمیم گرفتی از اتاقت بیای بیرون؟ وای که چقدر خوشحالم کردی، بزار برات یه لیوان آب میوه بریزم.
_ میشه با هم چای بخوریم من هم متعاقب از مامان لبخندی زدم و گفتم: _ مثل اون موقع ها مادر دختری.
مامان سرم و در آغوش گرفت و محکم بوسید گفت:
– الهی من قربونت برم چرا که نه. الان دو تا چای تازه دم میریزم باهم میخوریمو کلی غیبت میکنیم.
مامان سینی چای با یه ضرف کلوچه روی میز گذاشت و شروع کرد از این عمهو اون عمه، خاله و… حرف زدن. صحبتمون که گل انداخت پرسیدم:
_ مامان اگر چیزی از من پنهان میکنید لطفاً بگید.
جا خوردن مامان و عیناً دیدم ولی شروع کرد به انکار کردن:
– نه، چی داریم که بخوایم پنهان کنیم؟ خیالاتی شدی؟ من برم یه نگاه به خورشتم بندازم.
تا مامان خواست بلند بشه دستم و روی دستش گذاشتم و اجازه ندادم
_ مامان من احمق نیستم. میفهمم یه چیزی هست و شما دارین از من پنهان میکنید آخرش که میگین خوب الان خودم دارم میپرسم.
– چیز خاصی نیست اما بهتره بابات بیاد بگه!
_ میخوام از شما بشنوم نه کس دیگه ای!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
منظورش از اون مردي كه به اتاقش ميومده كي هست؟؟؟ همون دكتره كه بهش دروغ گفت؟ يا اون مرد سياهپوشع؟
روانپزشکه فک کنم
منظور پدرشه
باباش
چون گفت اون دیگه بابام نیست بهش میگه مرده