پارت ۱۵
بعد از خوردن شام کسری تمام وسایل و جمع کرد و با هم به سمت ویلا برگشتیم به محض اینکه داخل اتاقم رفتم کسری بدون اینکه اجازه بده لباسی بردارم منو با یه حوله به داخل حمام فرستاد تا دوش بگیرم.
بعد از یه دوش حسابی حوله رو به دور خودم محکم کردم و از حمام بیرون اومدم. کسری روی تخت خوابیده بود و یک دست شو روی چشم هایش گذاشته بود با دیدن لباس هام بر روی تخت لبخندی روی لبم نشست. برام یه تاپ شلوارک زرشکی با نقش سفید روی تخت گذاشته بود. به سمتشون رفتم و برشون داشتم و به داخل حمام برگشتم. با پوشیدنشون به سمت تخت برگشتم تا خواستم بخوابم کسری گفت:
– کجا عزیزم؟
_ بیدارت کردم؟
– خواب نبودم که بخواب بیدار بشم. موهاتو خشک نکردی کجا داری میای؟
وای کسری فکر کردم چی شده، خودش خشک میشه.
روی تخت دراز کشیدم و ادامه دادم:
_ من غش خوابم.
– خودم برات خشکش میکنم. پاشو تنبل خانم.
کسری دستم و گرفت کشید. هرچه نقو نوق کردم فایده نداشت. منو پشت میز آرایش نشوند، سشوار و به برق زدو با صبوری مشغول خشک کردن موهام شد. از آینه که نگاهش میکردم انگار کسری نبود یه مرد با نگاه فوقالعاده خاص، نگاهی که هرگز در هیچ مردی ندیدم. حتی میلادی که این همه ادعای عاشقیش میشد. کسری سشوار و خاموش کردو خم شد و سرشو درون موهام کردو از جان دل، نفس عمیقی کشید.
– من که دلم نمیاد جان دلم آخ بگه چه برسه به سرما خوردگی؟
_ کسری چرا اینقدر دوستم داری؟
سرشو از درون موهام بیرون آورد چرخید رو به روم، روی زانو نشست:
– نمیدونم سرمه، خودم هم بارها این سوال و از خودم پرسیدم تنها جوابی که گرفتم این بوده، چون عاشقت شدم.
_ تو که منو ندیده بودی.
درسته خودتو ندیدم اما وصفتو زیاد شنیدم. اون نامرد در موردت حرف زیاد میزد اما ناخواسته در میان جملاتش از ده جمله اش هفتاش تعریف و تمجید بود. ناخواسته کنجکاو شدم و خواستم ببینمت. زمانی که برای تحقیقات پیش دوستان دانشگاهیات رفتم، عکستو که با دوستانت در اردو گرفته بودی دیدم. اونجا بود که قلبم یجور ناکوک شد و ذهنم یه جور دیگه، هر جا بودم تصویرت جلوی چشمم بود. بارها سعی کردم فراموشت کنم اما نتونستم. این قلب هر لحظه با بودنت و نبودنت با یاد آوریات بی قرار بود. جوری که حس میکردم بیماری قلبی دارم. به خودم گفتم تو باید مال من بشی حتی اگر ردمم بکنی اونقدر میام تا قبولم کنی. سرمه تنها چیزی که میتونه من و از تو جدا کنه فقط مرگ.
باشنیدن اسم مرگ از کسری درون قلبم تیری کشیده شد. ناخواسته آخی گفتم و دستمو روی قلبم گذاشتم. کسری دست و پاشو کردو ترسیده پرسید:
– عزیزم چی شد؟ حالت بد؟ پهلوهات درد گرفته؟ حتما بدنت سرد شده، بیا ببرمت داخل تخت و یه چیز گرم کنم بپیچم دورت.
_ خوبم کسری اما خواهش میکنم دیگه اسم مرگ و جدایی و جلوی من نبر.
– وای دختر منو که کش…
ترسوندی، خدارو شکر! بریم بخوابیم. باید امروز حسابی خسته شدی، باید خوب استراحت کنی!
با هم به سمت تخت رفتیم. کسری دست هاشو باز کردو منو در آغوشش کشید. سرمو روی بازو و سینه هاشو گذاشتم و مثل یه کودک، در آغوش گرم و پر از امنیتش جمع شدم و خیلی زود به خواب رفتم.
تمام یک هفته ای که در شمال بودیم از بهترین و پرخاطره ترین روزهای زندگیام بود. یعنی به معنای واقعی طعم دوست داشتن و دیدمو چشیدم. من در کنار کسری خوشحال بودم. حال خوبی داشتم. اون کاری کرد که من حتی به خانواده ام و اطفاقاتی که در گذشته برام افتاده بود فکر نکنم. تنها چیزی که کمی خاطرمو اذیت کرد تماس های گاه و بی گاه تلفنی کسری بود اما من حق شکایت نداشتم. خوب اون یه پسر داشت. بچه ای که من برای همیشه، از داشتنش محروم بودم.
بعداز ظهر روز دوشنبه بود که به خونه رسیدیم بعد از جا به جایی وسایل من رفتم دوش بگیرم اما کسری به خاطر رانندگی کلی خسته بود و قصد استراحت داشت روی تخت دراز کشید. از جا
نام که بیرون اومدم کسری رو ندیدم مشغول خشک کردن موهام بودم که صدای زنگ تلفن همراه کسری توجه امو جلب کرد. چرا کسری گوشیشو تو اتاقم جا گذاشته؟ شونه هام و بالا انداختم و حوله رو روی تخت انداختم. دست بردم حوله دورم و باز کنم که باز تلفنش زنگ خورد. با خودم گفتم حتما یکی باشه که باهاش کار مهم داشته باشن. به سمت موبایل رفتمو دست دراز کردم بردارم که با دیدن اسم شادی روی گوشی دستم میون هوا و زمین خشک شد. ته دلم خالی شد و هر چی افکار منفی بود ذهنم و پر کرد. یعنی صاحب این اسم کی میتونه باشه؟ اسم مامانش که شادی نیست؟ خوب یادمه اون روز به مامانش گفت مریم. اعصابم به هم ریخت. تلفنو روی تخت انداختمو لبه تخت نشستم. آرنجمو روی زانوهام گذاشتم و صورتمو درون کف دستم پنهان کردم. قلبم ضربان گرفته بود. دست هام میلرزید.حالم اونقدر خراب بود که میخواستم جیغ بزنم. _سرمه آروم باش! تو چه مرگت شده؟ چرا با دیدن اسم زن حالت بد شد؟ چطور میتونی نسبت به شوهرت بدبین باشیو شک کنی؟ مگه تو با وضعیتی که داشتی کسری بهت اعتماد نکرد؟ شاید همکارش باشه اما اگر همکارشه چرا به اسم کوچیک اسمش و سیو کرده؟ وای دارم دیوونه میشم. سد پشت چشم هام شکسته شد و اشک هام جاری شد و حق حق گریه ام بلند شد دستم و محکم جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریه ام از اتاق بیرون نره اما قلبم دردگرفته بود انگار یک نفر درون مشتش گرفته بودو داشت با تمام قدترتش میفشردش. یعنی تمام تلفن هایی که بهش میشده همین زن بوده؟
– سرمه عزیزم، برای شام چی دوست داری سفارش بدم؟
با شنیدن صدای کسری رو برگردوندم و از سرجام بلند شدم. اشکهام و تند پاک کردم. کسری داخل اتاق شد و پرسید:
-بگو جان دلم میخوام تماس بگیرم! سرمه، ببینمت! گریه کردی؟
پشتم به کسری بود خم شدم و مشغول زیرو رو شدن کشو پاتختی شدم و گفتم:
_ نه عزیزم، چرا باید گریه کنم؟
حضور کسری رو پشت سرم حس کردم خم شدو هردو بازومو گرفت و به طرف خودش برگدوند و با جدیتی که تا به حال تو صورتش ندیده بود از من پرسید:
– ببینمت! که گریه نکردی؟ فقط یک ساعت تنهات گذاشتم. بگو ببینم چی شده؟
خودم و از حصار دست هاش بیرون آوردم و به سمت کمد لباس هام رفتم و گفتم:
هیچی، برو بیرون میخوام لباس عوض کنم.
– من هیچ کجا نمیرم! تو هم اگر قراره لباس عوض کنی جلوی روی من عوض کن.
_ کسری از اتاقم برو بیرون!
– اتاقت؟ الان شده اتاقت؟ آره سرمه؟ تو این یک ساعت چه اتفاقی افتاد که باعث شده تو گریه کنی؟ منو از اتاق بیرون میکنیو اتاق میشه اتاقت؟
_ هیچی فقط نیاز دارم تنها باشم.
– نگو نیست که یه چیزی هست و من هم از این اتاق بیرون نمیرم تا بهم بگی!
عصبانی به طرفش رفتم و با مشت به بازو سینه اش زدم و گفتم:
_ از اتاقم برو بیرون! نمیخوام ببینمت! چرا نمیفهمی چرا درک نمیکنی؟ دوست ندارم چشمم به صورت دروغگوت بیفته! برو بیرون! عصبانی بودم و حال خودم و نمی فهمیدم. تنهاکاری که میکردم خشمم و با مشت زدن به بازو و تخت سینه اش بود میخواستم از اتاق بیرونش کنم اما اون مثل یک کوه مقاوم همونجا ایستاده بود و دریغ از یک سانت جا به جا شدن، بدون هیچ حرف و اعتراضی مشت های من و تحمل میکردو حرف های منو با دلو جون میخرید. کسری انگار متوجه شد بهش نیاز دارم و دارم بهانه گیری میکنم. منو محکم در آغوشش گرفتو مشغول نوازش کردنم شدو زیر باران بوسه های ریزش قرار گرفتم. خوب بلد بود چطور قلب نا آراممو آرام کنه.
– آروم عزیزم، آروم قربونت برم! کسری فدات بشه! آروم باش عزیز دل کسری، هیچ دوست ندارم حالت بد بشه.
_ کسری.
– جان دل کسری!
کسری منو بغل کردو به سمت تخت رفت، روی تخت نشست و منو روی پاهاش نشوند. پرسید:
– بگو جون دلم؟ حرف بزن! چی شده که چشم های سرمه ام اشکی شده؟
_ یه چیز بپرسم راستشو بهم میگی؟
ممنون خانم، من کی بهت دروغ گفتم؟
از حرفی که زدم خجالت کشیدم. سرمو پایین انداختم و مشغول بازی با انگشت های دستم شدم. کسری چونه ام گرفت و صورتمو بالا آورد:
– بگو جان دلم! چی داره تَه دلت میگذره؟
_ نمیخوام ناراحتت کنم اما چون نمیخوام شکی تو دلم باشه باید بپرسم.
– بگو عزیزم!
_ تمام تماس های تلفنی که بهت میشد از طرف پسرت بود؟
– معلومه چطور مگه؟
_ بهم دروغ نمیگی؟
– سرمه این چه سوالی؟ چی شده؟ تا حرف نزنی که من از درونت نمیفهمم!
_ شادی کی؟
کسری با شنیدن اسم، اول شوکهو متعجب شد. همونطور که دهنش باز بود چشم بست کم-کم حالت صورتش عوض شد و جاشو به خشم داد. دندون کروچه ای کرد و گفت:
– خدا لعنتت کنه، میدونم داری از کجا میسوزی و چه قصدی داری اما کور خوندی.
_ کسری اون زن کی؟
– متاسفم سرمه، باید از قبل در موردش میگفتم. شادی همسر سابق منه، تا در مورد ازدواج مجدد من شنیده چند باری از طریق سام تماس گرفته، با جدیت گفتم نمیخوام باهاش صحبت کنم و جوابشو ندادم فکر نمیکردم امروز هم تماس بگیره اما براش دارم، چون دل خانم خوشگلم و شکسته.
تا کسری گفت شادی همسر سابقشه وجودم آروم گرفت. نفس عمیقی کشیدم و دستمو دور گردن کسری انداختم صورتمو به گردنش نزدیک کرد.م تنها آغوش گرم و عطر بدنش بود که بهم آرامش میداد.
– سرمه جانم.
_بله!
تا سرمو بلند کردم بهش نگاه کنم؛ لب هام، مهر لبهای گرم کسری شد و من هر لحظه با غرق شدن در کسری نه تنها گذشته بلکه شادی نامی رو هم فراموش کردم.
مدیر محترم وبسایت کاش این رمانا ک الکی تو سایت هستن و حذف کنید دهتا رمان تو سایت هست یکی چند پارت گذاشتن و رفتن😑
واقعا فاز این نویسنده ها چیه که اول خیلی قشنگ و منظم پارت میزارن از یه جای به بعد باید ۱ سال صبر کنی تا یه پارت بزارن😑😑
بنظرم دوستان ،نویسنده ی این رمان چون دید همه داستان رو بخوبی حدس زدن که کسری کیه دیگ دید نمیتونه جمعش کنه جذاب پیش بره ،! ادامه نداد .. !!!!!
نویسنده هم اینقدر بی مسعولیت پس کی میخوای پارت بزاری مسخرشو در آوردی یا پارت بزار یا کلا رمانتو حذف کن
اگه دیگه پارت نداریم بگین لطفا
من نمی فهمم این نویسنده هارو چی کرده تازه علاقه مند پیدا می کنن رمان های شان اون وقت پارت انقدر دیر به دیر میدن که آدم داستانش رو فراموش می کند
یعنی واقعا خسته نباشید براوو منکه خیلی لذت بردم از این رمان😐😐😐😐
لااقل ادمین یا نویسنده بیایید بگید چی شده که پارت نمیاد الان سه هفته اس😑😑😑
والا ب نویسندش پیام دادم گفت من ری اکشن ندیدم از خواننده ها ،بعدم یکم حرف زدیم گفت ی مدت کار دارم میزارم پارت
خسته نباشه واقعا😂
مرسی ادمین عزیز😘
❤️❤️❤️
یعنی چه شورشو در اوردین
نویسنده جان پارت بعدی لطفاااااااا
این چه مسخره بازی یک هفته پارت گذاری منظم بعد دو هفته اصلا پارت نداری😐😐😐😐😑😑😑
خداوکیل این چ وضع پارت گذاریه
ادم سرکار میگذارید
پارت بعدی کی میاد پس💔
چرا پارت جدید نیست
چرا پارت جدید نمیاد 😣
چرت پارت نمیزاری
پارت بعدی لطفا
ولی محبتهای کسری ب دل آدم نمیشینه ،نمیدونم چرا یا شایدم من این حسو دارم
چقد خوبه کسری 🥲
ولی کاش همینجور بمونه زندگیشون خراب نشه🙁
کاش یه خورده فقط یه خورده این محبتهایی که کسری به سرمه میکنه اون ارسلان خر به اون یاسمین بدبخت میکرد.
آخ گفتی
من چقدر واسه این ارسلان بیشعور و یاسمین حرص میخورم
اسم رمان چیه؟