بازی تاج و تخت پارت 3

0
(0)

“بِرن”

صبح با هوایی روشن و سرد شروع شده بود که طراوتش مطرح کننده ي پایان تابستان بود. با آغاز سحر راه افتاده بودند که اعدام شدن یک مرد را تماشا کنند. در کل بیست نفر بودند و برن با آنها سواري میکرد.

 از هیجان آرام و قرار نداشت؛ اولین بار بود که سنش به منظور تماشاي اجراي عدالت پادشاه، براي همراهی با پدر و برادرانش کافی محسوب شده بود. نهمین سال تابستان و هفتمین سال عمر بِرن بود.

مرد به قلعه ي کوچکی روي تپه ها برده شده بود. راب، فکر میکرد که آن مرد یک وحشی است و سوگند خورده که شمشیرش در خدمت منس ریدر – پادشاه سرزمین پشت دیوار – باشد.

فکرش باعث مور مور شدن پوست بِرن میشد. داستان هایی که ننه ي پیر به آنها تعریف کرده بود به خاطر آورد. به گفته ي ننه، وحشی ها

مردان سنگدلی از قماش برده دارها، قاتلین و دزدها بودند. با غول ها و دیوها معاشرت داشتند، دختربچه ها را در ظلمات شب میدزدیدند و از جام شاخی خون مینوشیدند. و زن هایشان به هنگام «شب طولانی» با آدرها

میخوابیدند و صاحب فرزندان نیمه انسان هولناکی میشدند.

اما مردي که دست و پا بسته منتظر عدالت پادشاه دید، پیر و نحیف بود و چندان قدش بلندتر از راب نبود. به خاطر سرمازدگی هردو گوش ویک انگشت را از دست داده بود. مثل یکی از نگهبانان شب همه ي لباس هایش سیاه بود، با این تفاوت که ژنده و کثیف بود.

وقتی منتظر اجراي دستور پدرش براي باز کردن مرد از دیوار و آوردنش به مقابل آنها بودند، بخار نفس انسان و اسب در سرماي صبح به هم میآمیخت. راب و جان راست و بی حرکت روي اسب هایشان نشسته بودند.

برن بین آن دو روي اسب کوچکش تلاش میکرد که بزرگتر از هفت سال به نظر برسد و تظاهر کند که تمام این اتفاقات را قبلاً هم دیده است. باد خفیفی از میان ورودي میوزید.

بالاي سرشان پرچم استارك وینترفل تکان میخورد:

(دایرولفی خاکستري که روي زمین یخ بسته ي سفید میدوید.)

پدر برن با ابهت روي اسبش بود و موي دراز قهوه اي اش با باد تکان میخورد. ریش کوتاهش چند تار سفید داشت که او را مسن تر از سی و پنج سال نشان میداد.

امروز چشمان خاکستریش نگاه عبوسی داشتند و اصلاً به نظر نمیرسید همان مردي باشد که عصرمقابل آتش مینشیند و با ملاطفت داستان هاي عصرقهرمانان وفرزندان جنگل را تعریف میکند.

قیافه ي پدر را کنار گذاشته بود و قیافه ي لرد استارك وینترفل را گرفته بود.

سوال های پرسیده شد و جواب هایی داده شد، اما چیز زیادي از این حرف ها به یاد برن نماند. سرانجام پدرش دستوري داد و دو نفر از نگهبان ها مرد ژنده پوش را به سمت کنده ي درخت در وسط میدان کشیدند. به زور سر مرد را روي چوب سخت سیاه گذاشتند.

لرد ادارد استارك از اسب پایین آمد و ملازمش، تیان گریجوي شمشیر را تقدیم کرد. آن شمشیر (آیس) نام داشت.

 به پهناي دست یک مرد بود و از راب هم بلندتر بود. تیغِ به سیاهی دود آن از جنس فولاد والریائی و قالب گرفته شده توسط جادو بود. هیچ چیز به برندگی فولاد والریائی نبود.

پدرش دستکش هایش را درآورد و آنها را به فرمانده ي نگهبانان خانواده اش، جوري کسل، داد. آیس را با دو دست گرفت و گفت:

 «به نام رابرت از خاندان برتیون ، نخستین با اسم او، پادشاه اندل ها و راین ها و نخستین

انسان ها، فرمانرواي هفت پادشاهی و حافظ سرزمین، با حکم ادارد از خاندان استارك، حکمران وینترفل و مدافع شمال، تو را محکومبه مرگ میکنم.»

شمشیر بزرگ را بالاي سرش برد.

برادر حرامزاده ي بِرن، جان اسنو ، نزدیک شد و زمزمه کرد: «کنترل اسبت رو خوب حفظ کن و چشم هات رو کنار نکش. پدر میفهمه که نگاه نکردي.»

برن کنترل اسبش را خوب حفظ کرد و نگاهش را کنار نکشید.

پدرش با تک ضربه ي بدون تزلزلی سر مرد را قطع کرد. خون به اطراف روي برف پاشید. یکی از اسب ها به عقب رفت و باید مهار میشد تا فرار نکند. برن نمیتوانست از خون چشم بردارد.

برف اطراف کنده با ولع خون را مینوشید و سرخ میشد.

سر از روي ریشه ي ضخیم افتاد و غلت خورد. نزدیک پاي گریجوي آمد. تیان جوان نوزده ساله ي لاغراندامی بود که همه چیز را به شوخی میگرفت. او خندید، چکمه اش را روي سر گذاشت و آن را به دور فرستاد.

جان با صدایی آهسته که گریجوي نشنود گفت:

 «الاغ.»

 دستش را روي شانه ي بِرن گذاشت و بِرن به برادر حرامزاده اش نگاه کرد. جان به او صمیمانه گفت:

«خوب از عهده اش بر اومدي.»

 جان چهارده ساله بود؛ تجربه ي زیاد در تماشاي عدالت داشت.

هنگام سواري طولانی براي بازگشت به وینترفل، با وجود فروکش کردن باد و بالاتر بودن خورشید، هوا سردتر به نظرمیرسید. بِرن همراه برادرانش، خیلی جلوتر از گروه اصلی میرفت و اسب کوچکش تقلا میکرد که پا به پاي اسب هاي دو برادر برن برود.

«فراري شجاعانه مرد.»

 راب درشت و شانه پهن بود و هر روز رشد میکرد. به رنگ هاي مادرش بود:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x