دستم را روی قلبش گذاشتم .
-تمیز بودن یه زنو اینجا مشخص میکنه. اگر یه روز بدون اینکه قلبت واقعاً کسی رو
بخواد فقط بخاطر شهوت جسمت باهاش بودی، اون روز کثیف شدی! یا اگر یه روز
کسی رو دوست داشتی اما با اینکه میدونی اون تو رو بخاطر ارضای شهوت خودش
میخواد اما بازم تنتو به روش باز کردی، اون روز میتونی بگی کثیف شدم! کثیف شدم
چون ارزش خودمو ندونستم! با این حال اگر تو زندگیت روزی اومد که این کارهارو
کردی اما در نهایت پشیمون شدی و متوجه اشتباهت شدی و سعی کردی دیگه
تکرارش نکنی، بازم هیچکس تو هیچ کجای دنیا حق نداره بهت بگه که از برگ گل
پاکتری چون خطا برای انسانه!1120
-آبجی …
-اینارو گفتم که اگر یه وقتی من تو این دنیا نبودم و…
اینبار نالان اسمم را صدا زد :
-دنیز توروخدا اینجوری نگو !
-گوش کن حرفام هنوز تموم نشده، اگر نبودم و دچار هر کدوم شدی بدون فقط کافیه
متوجه بشی و از خطات برگردی! خودتو ببخشی و مطمئن باشی خدا هم میبخشدت و
همهی اینها برای رابطههایی که با خواست خودت پیش بره اما…
مرور دوباره آن روزهای حال به هم زن هنوز هم سخت بود. اما باید تا دیر نشده خواهرم
را از باتلاق بیارزشی نجات میدادم !
-در مورد گذشته و چیزی که برات اتفاق افتاد، درسته یه رابطه کامل نبود اما میدونم
بعد اون حس کردی روحت کثیف شده. ولی همچین چیزی نیست قربونت برم باور کن
که نیست !
-…
-خیلیخب پس حالا که قبول نمیکنی اینو بگو ببینم، یادت میاد قبلاً برات تعریف
کردم یه دختر جوون رو تو مطب مریم دیدم که بخاطر تجاوز گروهی اورده بودنش؟ به1121
نظرت اون دختر بیچاره و خیلی ظریف چون با چندتا مرد بوده یعنی خیلی کثیف شده
نه؟ شده یه هرزه واقعی!
اشک هایش بیوقفه شروع به چکیدن کردند و تاری مردمک های خودم را هم گرفته
بود .
-سکوت نکن جواب بده. حاضری بری تو روی اون هرزه وایسی، تو چشماش که چیزی
جز درد توش نمیبینی نگاه کنی و بهش بگی مثل یه آشغاله و…
یکدفعه از جا پرید و همراه گریه گفت:
-نه معلومه که حاضر نیستم! تو دیوونه شدی؟ این حرفا چیه میزنی؟ مگه تقصیر اون
دختر چی بوده جز اینکه قربانی هوس چندتا حیوون شده و…
با ابروی بالا رفته نگاهش میکردم و تا متوجه جمله آخرش شد، یکدفعه سوکت کرد.
بلند شدم و با یک گام فاصله میانمان را پر کردم .دیگر هم قد و قواره خودم شده بود.
در حالی که چشمانم قفل چشمان معصومش بود، گفتم :
-تو تمام دنیا اسمش یکیه. تو هر مذهب، هر کشور و حتی هر قارهای اسمش همینه.
متجاوزگر و قربانی تجاوز… برای تمام انسانها همینه. همه همینجوری عنوانش میکنن
اما تا وقتی یکی مثل تو خودشو کثیف ببینه، قربانیهای تجاوز تا آخرین روزی که زنده
هستن نمیتونن به زندگی عادی خودشون برگردن. نمیتونن هیچوقت شاد باشن و
وقتی این باور ادامه دار میشه، کم کم آدمهایی با تفکر خودشون سر راهشون میاد.
آدمهای احمقی که میگن کرم از خود درخته. یا حتماً خود طرفم یه کاری کرده وگرنه1122
چرا از بین این همه آدم باید این بلا سر اون بیاد و سکوت قربانیها و سر پایین
انداختنشون، یعنی مهر تایید و این تفکر متجاوزگرهای بیشتری، آدم های خودخواهتر و
جاهلتری به جامعه تحویل میده. آدم هایی که فکر میکنن اگر کسی بلایی سرش
میاد، حتماً حقش بوده!
صورتش سرخ شده و پرش پلکش کاملاً مشخص بود.خودم هم هیچ حال خوبی
نداشتم .همیشه با مریم در مورد این صحبت میکرد و این تقریباً اولین باری بود که
بینمان همچین مکالمهای وجود داشت !
سر پایین انداخت و خیلی آرام لب زد :
-متاسفم .
میدانستم این تاسف برای من نه برای دیگر کسانی که شرایط شبیه خودش و حتی
بسیار بدتر را تجربه کردهاند، به زبان آورده شده !آه عمیقی کشیدم .
-منم همینطور… اما بهتره جای تاسف آگاه باشیم و وقتی حقی ازمون ضایع میشه،
نخوایم جای گرفتن اون حق خودمون هم بیشتر تیشه به وجودمون بزنیم. چون گرفتن
اون حق کمترین کاریه که میتونیم برای خودمون بکنیم !
سر تکان داد و چشم دزدیدنها و سیب آدمش که مدام تکان میخورد، نماینگار این که
بود به چندین ساعت تنهایی و در خود غرق شدگی نیاز دارد!با فشاری که به شانهاش
وارد کردم و شب بخیری زیر لب از اتاقش بیرون زدم و سمت سرویس راه افتادم .1123
بعد یک دقیقه گریه با خیال راحت، با پاشیدن آب سرد به صورتم بیرون زدم و سمت
اتاق خودمان رفتم .
تاریکی خانه را گرفته بود و این یعنی به رسم هر شب میتوانستم هر چقدر سختی و یا
آسانی در روز گذرانده بودم را فراموش کنم و با در آغوش گرفتن مردی که عاشقش
بودم، به آرامش مطلق برسم !
_♡_
در اتاق را آرام باز کردم و بخاطر تاریکی مطلق سعی کردم خیلی آرامتر آن را ببندم .
پاورچین و برای بیدار نکردن شهراد سمت تخت رفتم که یکدفعه دستم از پشت محکم
کشیده شد و ثانیهای بعد روی تخت پرتاب شدم !
هین بلندم با لبهایی که روی لب هایم کوبیده شد از بین رفت و سنگینی تنِ
مردانهاش خیلی زود آرامم کرد .در این چند سال به هر مدل دیوانه بازیاش عادت
کرده بودم، پس با لذت در بوسه همراهی کردم.
و بعد چند ثانیه که چشمم به تاریکی عادت کرد و مردمک هایم قفل مردمک هایش که
مانند گربه در تاریکی میدرخشید افتاد، نفسم بیشتر حبس شد .
خدایا چطور اِنقدر زیبا بود؟ !اما برعکس من اخمهای او درهم رفت و وقتی با بوسهای
صدادار فاصله گرفت و پرسید :1124
-گریه کردی؟
میدانستم انکار فایدهای ندارد !لبخند کوچکی زدم که در جواب روی هر دو چشمم را
عمیق بوسید .
-چرا؟ !
مانند خودش زمزمهوار جواب دادم :
-هیچی فقط راجع به یه موضوعی با دریا صحبت کردیم
.
امیدوار بودم یک بار هم شده بیخیال شود و دیگر چیزی نپرسد !دلم میخواست مرا با
یکی از آن معاشقههای فوقالعادهمان غرق لذت کند تا سورپرایز تولدم به بهترین نحو
تکمیل شود.
اما در این چند سال کِی بیخیال دلیل گریه کردنم شده بود که این بار دومش باشد؟ !
وقتی گربهوار سر بلند کردم و دستانم را دورش پیچیدم تا بیشتر مرا به خود فشار دهد،
آه مردانه و از سر رضایتی کشید.
اما با این حال دوباره پرسید :
-گفتم چرا دنیز؟ کامل و دقیق توضیح بده چرا گریه کردی !1125
چشمانم را حرصی در حدقه چرخاندم و اخمالود به لبهای خوشمزهاش چشم دوختم .
به صورت مریض گونهای دلم میخواست شب و روز فقط با این لعنتیها مرا ببوسد و به
طریقهی خودش پرستش کند !
کلافه از این که به خواستهی تنم پاسخ نمیدهد، تند گفتم :
-هیچی نکه امید ازش خواستگاری کرده و خانوادشم موافقن، دریا خوشحال بود. یه
جوری که انگار انتظار داشت بخاطر گذشتهاش کسی مثل اونو به عنوان عروس نخوان.
داشتم بهش حالی میکردم اینکه اتفاق بدی براش افتاده معناش این نیست که مقصره!
این چیزی از خواستنی بودنش کم نمیکنه و…
یکدفعه حواسم به چشمانش جمع شد و با دیدن رگههای سرخش و نفسهای
خشمگینی که از بینیاش بیرون میجهید، ساکت شدم!
لعنتی انگاری گَند زده بودم !سریع از رویم بلند شد و چراغ را روشن کرد که خب این
گَندم را واضحتر کرد .موضوعات کمی در دنیا وجود داشت که قدرت جدا کردن او را
وقتی در شروع یک معاشقه بودیم، از من جدا کند !
دست به کمر با بالا تنه برهنه و در حالی که کلاً یک باکسر مردانه مشکی به تن داشت،
مقابلم ایستاد و گفت :1126
-تو الآن چی گفتی؟ !
-شهراد …
-کِی این اتفاق افتاده؟ !
-ببین…
-اون پسره الدنگ دماغو به چه جراتی نزدیک دختر من شده؟ !
گفته بودم وقتهایی که دریا را دخترش میخواند چقدر خوشحالی در قلبم
مینشست؟ !ناخودآگاه لبخند زدم که حرصی ترش کرد .چشمانش وق زده شد و
انگشت اشارهاش را تهدیدوار جلوی صورتم گرفت .
-میخندی آره؟ باشه اصلاً تقصیر منه وایسادم اینجا دارم با تو بحث میکنم… باید پاشم
برم بزنم تو دهن اون بچه سوسول تا بفهمه جایگاهشو! چی تو خودش دیده که دست
گذاشته رو دریا؟ انگار دختر منم اونو میخواد! اصلاً بخوادم من نمیذارم… کو اون شلوار
من؟
-چی؟ !
چی شوکه و نگاه ناباورم را جواب نداد و وقتی تند سراغ شلوار مردانهاش رفت و با عجله
پوشید و دکمهاش را بست، جوری که انگار حتی طاقت یک ثانیه صبر کردن هم ندارد،
لبخندم به کل پاک شد و هول زده روی تخت ایستادم !1127
-چیکار داری میکنی شهراد؟ !
کمد را باز کرد و چنگی به یکی از پیراهن هایش زد و در همان حال زیرلب با خود
میگفت :
-میخواد بیاد خواستگاری دختر هجده ساله! نمیگه هنوز بچهاس، خامه، تازه میخواد
درس بخونه و با این کار فقط فکرشو به هم میریزم… آخ آخ صبر کن امید خان یه
دهنی ازت سرویس کنم!
خدای من این مرد دیوانه شده بود !جدی جدی ساعت یک شب میخواست به قصد
دعوا به خانهی کسانی برود که سالها نون و نمک هم را خورده و حتی تا همین چند
ساعت پیش با هم در حال تولد گرفتن بودیم !
وقتی دستش سمت دکمههای پیراهنش رفت، دیگر تعلل نکردم .
سریع روی تخت جلو رفتم و با یک جهش دست و پاهایم را همزمان دور گردن و
رانهای عضلانیاش پیچیدم و کاملاً کوالاوار آویزانش شدم .
و بیآنکه فرصت اعتراض دهم، لب هایم را به لب هایش چسباندم و محکم بوسیدمش .
حواسم بود آرام پشت سر و گردنش که خیلی خوب میدانستم چقدر روی آنجا ضعف
دارد را با ناخن هایم نوازش کنم !غرشی در دهانم کرد و دستانش جوری دورم آمدند1128
که انگار نمیتواند تصمیم بگیرد مرا از خود جدا کند و سراغ دعوایش برود و یا آنکه
بیشتر تنم را به خود بچسباند !
زبانم را به داخل دهانش سراندم که به چشمانم خیره شد.
و با خمار شدن ناخودآگاه چشمانم میخواستم از خوشحالی بلند بخندم !
عمراً نمیتوانست در مقابل این طریقه از نگاه کردنم مقاوت کند !
خیلی خوب این را میدانستم .و به چند ثانیه نکشیده بود که محکم به خودش فشارم
داد و دوباره روی تخت برگشتیم .
یک زانویش بین پاهایم و نوازشهای پر از خشونت و لذتش، مردمک هایم را به بالا
سوق داد .
صدای غرشهای مردانهاش نشان میداد او هم مانند من از این پیش نوازی در اوج لذت
است .تقریباً لباسم را در تنم پاره کرد و بالا تنهام را بوسید .قبل آنکه فرصت فکر کردن
دهد، پاهایم را دور خودش پیچید و شروع حرکات خشونت آمیزش باعث شد صدای
جیغم بلند شود !
و چقدر خوب که اتاقمان عایق صدا داشت .
_♡_1129
با بوسهای که به زیر شکمم زد، روی تخت دراز کشید و بازویش را مانند هر شب زیر
سرم گذاشت .با رخوت و خستگی و چشمانی نیمه باز سرم را به سینه عرق کردهاش
چسباندم و روی حرکات دستش که در حال مالش کمر، شکم و پاهایم بود تمرکز کردم
تا سوزش کم تنم را نادیده بگیرم .
شاید او دیگر حتی اسماً هم یک ارباب نبود اما هرگز روابطمان آرام نبود و میشد گفت
همیشه اوج لذت را با کمی درد نشانم میداد !و من عاشق این بودم …
-واقعاً مریم و سلیم چی با خودشون فکر کردن که اجازه دادن پسر الدنگشون حتی
پیشنهاد اینو بده؟ !
با سوالش دلم ریخت و برای آنکه دوباره به آن پسرهی بیچاره که خیلی محترمانه از
حسش گفته بود گیر ندهد، گفتم :
-واقعاً که شهراد… جای اینکه بعد رابطه ازم بپرسی خوبم، درد دارم یا نه، داری راجع به
امید حرف میزنی؟ !
سرش به سمتم چرخید و لبهای غنچه شدهام باعث شد کج خندی بزند و محکم
پیشانیام را بوسید.1130
-عزیزم من از صدای جیغات قدر کافی فهمیدم چقدر خوبی… نیاز به سوال کردن
نیست !
-هه هه برو خودتو مسخره کن. نمیدونی بدون تنم بدجوری داره میسوزه! حس
میکنم زخم شده و…
هنوز حتی جملهام تمام نشده بود که سریع از جا پرید و با باز کردن پاهایم و خیره
شدن به تنم، باعث شد دهانم باز بماند !
-کو ببینم؟
دستش را نزدیک کرد که تقریباً جیغ زدم :
-چیکار داری میکنی دیوونه؟ !
اخمالود جواب داد:
-مگه نمیگی میسوزه؟ بذار چکت کنم خب .
حرصی عقب کشیدم و گفتم :
-صد بار گفتم دکتربازیاتو رو سر من درنیار خوشم نمیاد!1131
جوابم شد اسپ♡نکی که به باسنم زد و صدای غرغرش .
-میدونم دردتو دیگه… هی فیلم میای اون امید پف♡یوز یادم بره اما نخیر از این خبرا
نیست !
گونهام را از داخل گاز گرفتم و با حرصی ساختگی ملحفه تختمان را روی خود کشیدم
و پشت کردم.
-اصلاً به من چه؟ هر کار دوست داری بکن. منم تنها امشب اینجا میخوابم و درد
میکشم و سراغ شوهرمو نمیگیرم… مطمئن باش !
صدای نفسهای خشمگینش را میشنیدم .چند دقیقهای طول کشید تا تصمیمش را
نشانم دهد اما وقتی چراغ خاموش شد و حضورش را کنارم حس کردم، نیشم تا
بناگوشم رفت .میدانستم باز هم مرا انتخاب خواهد کرد !
غرید :
-اگه میخوای نرم برگرد سمت من دنیز !
تهدیدش کاملاً واضح بود پس آرام سمتش چرخیدم .برای آنکه متوجه لبخندم نشود،
سرم را به گردن مردانه و قطورش چسباندم و دستم را هم روی قفسه سینهاش که تند
بالا و پایین میشد، گذاشتم .1132
لحظهای هر دو ارام بودیم اما وقتی دوباره غر زد :
-معلوم نیست باید از دست چند نفرتون بکشم. اون یکیها برداشتن کیکی که پولشو
من بدبخت دادم رو بین پسرای الدنگ همسایه تقسیم میکنن! خجالتم نمیکشن
میگن بدیم به پیمان! پیمان بیاد اینو بخو…
از جای پریدم و در حالی که تند دستم را روی لبانش میگذاشتم تا جمله زشتش را
ادامه ندهد، دیگر نتوانستم تحمل کنم و صدای قهقههام بلند شد!
خنده از ته دلم گره پیشانیاش را باز کرد و با تخم سگی که نثارم کرد، بیشتر در
آغوشم گرفت .
مدتی سکوت شد و تاریکی شب و صدای نفسهای عمیقش، چشمانم را خمار خواب
کرد .اما هنوز کاملاً غرق خواب نشده بودم که با سوالش مجبوراً چشم باز کردم .
-امشب جدی بودی؟ واقعاً از ته دلت اون حرفو زدی؟ !
-کدوم حرف؟
با مکث جواب داد :
-آرزویی که موقع فوت کردن شمعت گفتی.
لبخند روی لبم نشست و آرام دستم را روی قفسه سینهاش حرکت دادم .
-چرا باید جدی نبوده باشم وقتی حقیقت همینه؟ !1133
سکوتش که طولانی شد، کمی سر بلند کردم و با دیدن چشمان ناراحتش جا خوردم !
-هی چت شده؟ !
-یاد روزی افتادم که ازدواج کردیم. اون روز تقریباً التماس کردی بذارم بری!
خیره به صورت دمغش تصویر آن روزها در سرم چرخید و ناخودآگاه به اینکه چطور به
آن روزی که میگفت رسیدیم، فکر کردم .از اولش… زمانی که همراه چمدان و دریا
مقابل خانهاش رفتیم تا خداحافظی کنم !به او گفته بودم من برایت ذرهای زندگیام را
تغییر نخواهم داد.
گفته بودم از شغلم، از خانهام، از استقلال و آرامشی که در یک شهر جدید به دست
آوردهام دست نمیکشم اما بخاطر حسی که هر دو داریم، یک فرصت دوباره به تو
میدهم تا خودت را ثابت کنی !اگر میگویی تغییر کردهای، ثابت کنی !
درجهی احساست را نشانم دهی و اگر توانستی دوباره اعتمادم را جلب کنی، آن موقع
یک فکری برای این رابطه خواهیم کرد !
آن روز هر دو بسیار غم زده بودیم !
او غم زده بود چون فکر میکرد وقتی تصمیم به برگشت گرفتهام این فرصت دادنها
همه بهانه است و دیگر هرگز قبولش نخواهم کرد!و من غم زده بودم چون فکر میکردم
با این خستگی ای که در وجود مرد مقابلم میدیدم، خیلی زود جا میزند !1134
با خود میگفتم نهایت چند باری بیاید و برود .
اما سردی و رو ندادن هایم که هیچ جوره آن زمان نمیتوانستم کمی از شدت زیادشان
بکاهم، خیلی زود خستهاش میکند و بیخیال رابطهمان که شاید به قدر کوچکترین
غنچه دنیا جان گرفته بود، میشود !
فکر میکردم همه چیز این بار هم نصف و نیمه و بیپایان رها میشود و از اینکه قرار
بود دوباره توسط او ناامید شوم، در حد جهنم افسرده بودم !اما نمیتوانستم آن پیشنهاد
را ندهم .
شبیه تیری در تاریکی بود !
شبیه آخرین فرصت !
بیاغراق میشد گفت فقط یک درصد به درست شدن و پا گرفتن رابطهمان امید
داشتم !اما بخاطر قلبم میخواستم شانسم را در همان یک درصد هم امتحان کنم !
امتحانی که جوابش تماماً سورپرایزم کرد.
دقیقاً یک سال بعد آن روز عقد کردیم .
عقدی که برای خیلیها شبیه یه سورپرایز بزرگ بود و حتی شیلا میگفت درست شدن
رابطهمان کم از معجزه نداشته !
البته که دوباره ما شدنمان بعد تمام تلخیهای حال به هم زن کم از معجزه نداشت .
اما فقط من و مردی که حال در آغوشش خوابیده بودم، میدانستیم چقدر در آن یک
سال برای این رابطه سختی کشیدیم و تقلا کردیم !1135
یا شاید بهتر بود بگویم تقلا کرد !
رفت و آمدهای تمام نشدنیاش …
هدیه خریدن هایش …
حرفهای محبت آمیزش …
قرارهایی که برای قانع کردنم میگذاشت .
عذرخواهیهایی که وقت و بیوقت همراه با دستههای گل برایم میفرستاد .
نشان دادن اینکه برایش اولویت هستم .
دیدن اینکه چقدر تغییر کرده، دیدن تلاش هایش، دیدن استمراری که به خرج میداد
و محبتی که هیچ جوره دریغ نمیکرد، خواه و ناخواه تاثیرش را گذاشت و نرمم کرد.
اما کافی بود یک شب بخوابم و خواب بد ببینم !کافی بود یک عصر پاییزی باران بزند و
یاد گذشته بیفتم !کافی بود چیزی بشنوم که تداعی یکی از حرف هایش در گذشته
باشد !کافی بود یکی از همکارانم از مَردش بدی ببیند !
کافی بود چیزی در مورد روابط بی دی اس ام در صفحات مجازی ببینم !
و بعضی روزها فقط کافی بود بال زدن یک حشره اعصابم را به هم بریزد و حالم را
خراب کند !آن موقعها بود که دیوانه میشدم !به سرم میزد! یکدفعه ارتباطم را قطع1136
میکردم !هدیه هایش را دور میریختم و حتی در ذهن هم به خود اجازه نمیدادم
اسمش را تکرار کنم !
اوایل این کارم به شدت بیقرارش میکرد و میترساندتش.اما بعد انگار که قلقم را
دست گرفته باشد، با صبوری و آرامش کمی زمان میداد تا حس خفگیای که پیدا
کرده بودم از بین برود!
اجازه میداد فکر کنم و ذهنم را رها کنم تا بفهمم قاطی کردن اتفاقات تلخ گذشته و یا
اینکه بخواهم بخاطر دیگران او را خط بزنم، واقعاً کار نرمالی نیست !وقتی کمی آرامتر
میشدم، سراغم میآمد! میگفت تک تک ترس هایم را درک میکند اما فعلاً قرار
نیست هیچ اتفاقی بیفتد .
قرار نیست روند زندگیام تغییر کند.فقط باید کمی بیشتر به خودمان فرصت دهم !
ماهها اینگونه ادامه دادیم …مدام میرفت و میآمد و از رفت و آمدها و حجم کارهای
زیادش بعضی اوقات حتی من هم سرگیجه میگرفتم !
کارهای خودش در تهران، سروکله زدن با گلاره، کنار بچهها ماندن، کارهای شعبه
جدیدش در شیراز و راضی کردن من!حتی لحظهای فرصت نفس کشیدن پیدا1137
نمیکرد .اما من هیچ سعی نمیکردم کمک حالش باشم یا آنکه حتی یک ذره هم که
شده پناه یا مرهم دردهایش باشم !
این امتحان او بود که اگر مرا میخواست باید سربلند از آن بیرون میآمد!
من به قدر کافی امتحان و تاوان پس داده بودم .پس نوبت او بود که نشان دهد قدرم را
حرفاً نه عملاً میداند !باید ثابت میکرد که جزو اولویتهای اولش در زندگی هستم !
در این میان گاهی او با دریا و گاهی هم من با بچهها وقت میگذراندم اما طِی یک قرار
نانوشته، وقتهایی که کنار هم بودیم از هیچ بنی بشر دیگری صحبت نمیکردیم !و
گاهی آنقدر غرق نگاه کردن به هم میشدیم که برای لحظاتی همه را فراموش
میکردیم !
انگار فقط ما دو نفر بودیم و جهان دور ما میچرخید.روزهایی میآمد که میگفت
بیشتر از چهل و هشت ساعت است نخوابیده!
آنقدر در هفته سوار هواپیما میشد تا کنارم بیاید و بخاطر بچهها مجبور میشد دوباره
فردای همان روز برگردد که تا همین پارسال میگفت حتی دیدن یک هواپیما در
آسمان باعث حالت تهوعش میشود!
دیدن خستگی هایش …
دیدن اینکه چطور پای تک تک قولهایی که داده بود، مانده .1138
دیدن اینکه با هر حرکتم چطور چشمانش از تمنا و عشق برق میزند .
دیدن اینکه واقعاً برایش تبدیل به اولویت اول شدهام !
در نهایت گاردم را پایین انداخت و باعث شد دوباره اعتمادم جلب شود .
اما وقتی بعد یک سال دوباره عقد کردیم و شبی که بعد سالها با هم تنها ماندیم،
خاطرهی آن شب هرگز از ذهنم پاک نخواهد شد .
پچ زد :
-اون شبو یادت هست؟
سر تکان دادم .
-یادمه !
چشمانش با درد بسته شد !
-هیچوقت اندازه اون شب از خودم بدم نیومده بود!
-من تو رو بخشیدم شهراد… تو هم باید خودتو ببخشی! اصلاً از این نگاهت که هنوز
توش درد هست و حس عذاب وجدان خوشم نمیاد !
پرمهر چشمانش را در صورتم چرخاند و با زمزمه کردن :
-فرشتهی من .
بوسهی عمیقی به پشت دستم زد .1139
-دیگه بخواب قربونت برم چشمات قرمز شده .
با بوسهای روی قفسه سینهاش چشم بستم و در همان حال لب زدم :
-میخوابم اما مطمئن باش امشب موقع فوت کردن شمعم از همیشه جدیتر بودم… من
عاشق تو و زندگیمونم .
با چنلاده شدن میان بازوهایش جوابم را داد و بعد کمی سکوت صدای نفسهای
عمیقش بلند شد .از خستگی زیاد خوابش برده بود اما من با وجود پلکهای سنگینم
نمیتوانستم در رویای خواب غوطهور شوم .
گذشته داشت خودنمایی میکرد…
برای بار صدم در این چند سال خیره به نقطهای کور خاطرهی شبی که عقد کردیم، در
ذهنم به تصویر کشیده شد !
_♡_
♡گذشته♡
بعد رفتن مهمانها و رفتن بچهها با شیلا درنهایت تنها شدیم و آن لحظه بود که بند
دلم پاره شد !صدای شهراد از جلوی ورودی میآمد .1140
-چقدر خسته شدم… چرا نمیرفتن اینا؟
حتی صدایش میترساندتم !پارچهی لباس عروسم را در مشت گرفتم و مانند پرندهای
زخمی و ترسیده لبهی مبل نشستم .دلم میخواست فرار کنم !احساس پشیمانی
داشتم !تا دیروز حس میکردم مَردم اعتمادم را کامل جلب کرده و قلبم از شوق
میخواست بایستد !
اما درست از لحظهای که بله دادم، ترس در وجودم نشست !
ترسی از همخوابگی…
خدایا چطور باید دوباره این کار را با این مرد انجام میدادم؟!
چطور میتوانستم بدون اینکه بترسم، بدون اینکه به یاد گذاشته بیفتم با او معاشقه
کنم؟ !
-دنیز
با صدایش از فاصلهی نزدیک شانه هایم بالا پرید و باعث شد جا بخورد !
اخمالود مقابلم آمد :
-چی شده عزیزم سردته؟
بزاق گلویم را قورت دادم و دستانم را دور شانه هایم پیچیدم .1141
-س..سردم نه نیست. فقط خستهام میشه برم حموم؟
این بار ابروهایش جوری بالا پرید که کم مانده بود از پیشانیاش بالا بزند !
دستش را به سمتم دراز کرد و گفت :
-بیا ببینم .
پلکم شروع به پریدن کرد و با بیچارگی دستش را گرفتم که یکدفعه به سمت خود
کشیدتم و ثانیهای بعد در آغوشش بودم !قبل آنکه بترسم و یا حتی بخواهم استرس
بگیرم، لب هایش را روی لب هایم گذاشت!
یک بوسهی نرم و لطیف که برخلاف تصور آرامم کرد !دست مردانهاش دور کمرم
پیچید و وقتی بوسه هایش از لب هایم تا گونهام کشیده شد، چشم بستم و سرم را در
گودی گردن خوش بویش بردم.
لب زد :
-بار اول و آخری بود که دیگه برای این چیزا سوال کردی خب؟ تو دیگه خانوم این
خونهای !
لبخند روی لب هایم نشست .سر تکان دادم که بوسهی عمیقتری به بناگوشم زد !
-آفرین… حالا بیا کمک کنم آهو کوچولوم برای حمومش آماده شه !1142
با هم سمت اتاقش یا همان اتاقمان رفتیم .کمکم کرد لباس عروسم را از تن خارج کنم
و به نرمی بافت موهایم را باز کرد .وقتی انگشتهای کشیده مردانهاش شروع به ماساژ
دادن سرم کرد، مثل گربهای چاق و تنبل چشم بستم که صدای خندهاش را بلند کرد .
محکم روی بازویم را بوسید و در حالی که از تمام لباسم فقط یک پارچهی ساتن سفید
کوتاه در تنم مانده بود، به سمت حمام بردتم.
-برو دوش بگیر عزیزم راحت باش .
نگاهش کردم .
تمنا در چشمانش بود اما بیشتر از آن مهر و عشق دیده میشد و همین خیالم را تا
حدودی راحت کرد !بوسهای تند به گونهاش زدم و نماندم تا عکسالعلمش را ببینم و
خودم را در حمام انداختم.با همان لباس زیر دوش ایستادم و اجازه دادم قطرات آب
میکاپ سبکم را بشوید .
با چشمان بسته مدام تکرار میکردم :1143
آروم باش دنیز… همه چی خیلی خوب داره پیش میره !نیاز نیست بترسی یا استرس
بگیری !تو تغییری کردی… شهراد تغییر کرده !این بار مثل سری قبل پیش نمیره
مطمئن باش !هم تو دوستش داری هم اون تو رو دوست داره !
نگران نباش دختر !آروم باش… آروم آروم!
نفهمیدم چقدر اینها را تکرار کردم .
یک بار… ده بار… صد بار… هر چند بار بود باعث شد تنم به ضعف بیفتد و زانوهایم
سست شود .با خستگی شدید شیر را بستم و لباس خیس شدهام را داخل سبد
انداختم .حولهپیچ و با تنی یخ کرده از حمام بیرون رفتم.
خبری از شهراد نبود …
انگار حس کرده بود به تنهایی نیاز دارم !
برای آنکه در ان وضعیت مرا نبیند، تند لباس پوشیدم و یک حوله دور موهایم
پیچیدم .صدای جا به جایی ظرف از آشپزخانه میآمد و میتوانستم بوی خوش قهوه را
هم حس کنم .لعنتی چرا الآن قهوه میخورد؟ !میخواست شب بیداری کند؟ !
با نگاهی به صورت رنگ پریدهام محکم آب دهانم را قورت دادم و سمت تخت رفتم.1144
شاید بهتر بود خودم را به خواب بزنم چون قطعاً حداقل امشب را توانایی هم آغوش
شدن با کسی که شوهرم شده بود را نداشتم!در اتاق تاریک روی تخت دراز شدم و
محکم پلک هایم را روی هم فشردم .کاش این ازدواج را قبول نمیکردم !
صدای نفسهای تندم در گوش هایم میپیچید و با وجود استرس بالایم چیزی نگذشت
که چشمانم سنگین شد و به یک خواب عمیق رفتم .
_♡_
بوسههای تبداری که به بناگوش و گردنم میخورد باعث شد به سختی پلک هایم را از
هم فاصله دهم .گرگ و میش بود و من بین بازوهای مردی فشرده میشدم که قلبم را
از آن خود کرده بود !
بیاختیار لبخند زدم .
تنم پر از سستی بود و مغزم هنوز به درستی کار نمیکرد .وقتی بوسهها تبدیل به
مکشهای عمیق و پرلذت شد، ناخودآگاه هوومی کشیده گفتم که جوابش شد قربان
صدقههای بسیار کنار گوشم .
-جونم؟ ببینمت عسل1145
با چشمان نیمه باز به سمتش چرخ زدم و دیدن مردمکهای مهربانش حتی آرامترم
کرد.پس وقتی لب هایش لب هایم را هدف گرفت، همراهیاش کردم و دستانم را دور
گردنش پیچیدم .
چیزی نگذشت که به کل از دنیای خواب بیرون کشیده و غرق دنیای لذت شدم .
بوسهها و نوازشها …قربان صدقهها و آغوش مردانهای که بوی عشق میداد .
آنقدر غرق مَردم شدم و در ملحفه به خود پیچیدم که به کل یادم رفت چند ساعت
پیش چه استرس وحشتناکی را از سر گذرانده بود !
برهنه و درهم پیچیده بودیم و صدای نفس هایمان میتوانست گوش فلک را کَر کند .
همه چیز خوب بود و یا شاید هم بهتر بود بگویم عالی بود !
عالی بود تا اینکه گفت :
-تو مالِ منی… همیشه مالِ من !
همان لحظه بود که تن یخ زد و مغز روشن شد !همانطور که شدیداً بوسیده میشدم با
نگاهی که قفل صورتش شده بود، به گذشته برگشتم!
من این جمله را شنیده بودم !1146
آری شنیده بودم !در اولین رابطهمان و دقیقاً چند دقیقه قبل آنکه دست و پاهایم به
تخت بسته شود و شلاق نوازشم کند !
لذت پر کشید …شور رفت …اشتیاق مرد …و در نهایت نابود شدم !
سریع تن جمع کردم و بیتوجه به تعجبش یکدفعه تخت سینهاش کوبیدم .
-دنیز چی شد؟ !
-برو عقب… برو عقب .
نگران سعی میکرد کنترلم کند .
-چی شد قربونت برم؟ حرف بزن !
فریاد کشیدم :
-مـیـگم بـرو عـقــب !
کمی فاصله گرفت و نفهمیدم چطور با گریه به لباس هایم چنگ زدم.
استرس به وحشیانهترین حالت ممکن برگشته بود و از شدت هق هق زیاد نفسم هم
درست حسابی درنمیآمد .
-م..می خوام برم. می..خوام برم !
او هم لباس پوشید و در حالی که مشخص بود دارد از نگرانی خفه میشود، مقابلم
ایستاد و کف دستانش را به سمتم گرفت .1147
-باشه باشه هر جای بخوای خودتم میبرمت فقط یه لحظه آروم بگیر فداتشم… آروم
بگیر داری میلرزی !
با همان صورت و چشمان اشکی سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم :
-من نمیتونم شهراد واقعاً نمیتونم… ب..بیا تمومش کنیم باشه؟
شوکه شد و رنگی که از رخش پرید را حتی با وجود حال بدم فهمیدم .
-چی رو تمومش کنیم؟! چی داری میگی دنیز؟ !
جیغ زدم :
-دارم میگم طـلاق میخـوام! کجـاشو نمیفهمی؟ میخوام برم ولم کن پشیمون شدم.
توروخدا ب..بذار برم!
اگر روزی به من میگفتند یک عروس با وجود عاشق بودن درست شب ازدواجش
درخواست طلاق کرده، قطعاً به عقلش شک میکردم و ندانسته و نشناخته آن زن را
یک احمق میخواندم !
راست میگفتند که هیچکس را نمیشود در این دنیا قضاوت کرد و اکثر اوقات انسانها
حتی برای احمقانهترین و عجیبتترین کارهایشان هم یک دلیل بزرگ و محکم دارند !1148
از کمر خم شده بودم و تنم به شدت میلرزید .شهراد سکوت کرده بود و سکوتش مانند
آبی روی آتش بود .کم کم اشک هایم خشک شد اما هنوز دلم رفتن میخواست .
وقتی دید آرامتر شدم، قدمی به سمتم برداشت و ثانیهای نگذشت که با وجود تقلاهایم
خودم را در آغوشش دیدم .
-ولم کن نه نمیخوام این..جا باشم! می..خوام برم! ب..ذار برم !
بیرمق به سینهاش مشت میکوبیدم اما شهراد مانند بتی ارزشمند مرا در آغوش گرفته
و همانطور که پایین تخت مینشست، مرا هم روی پاهایش نگه داشت.در سکوت
موهایم را نوازش میکرد و بوسههای آرامی که به سرو صورتم میزد، بغضم را سنگینتر
میکرد .
سکوتش باعث شد من هم ساکت شوم و وقتی نور خورشید روی تنمان افتاد، با
خستگی سر بلند کردم و نگاهم را قفل نگاهش کردم .آرامتر شده بودم .
-شهراد؟
-جان شهراد؟
لب هایم را با زبان تَر کردم.گفتنش سخت بود اما نگفتش سختتر !1149
-بیا تمومش کنیم باشه؟ من… من نمیتونم. مهم نیست چقدر عاشقت باشم ن..میتونم
کنارت باشم !
نگاهش ناراحت بود و غم خانه کرده در چشمان زیبایش دیوانهام میکرد .
-هر چی میخوای بگی بگو اما نگو تمومش کنیم دنیز! اینو از من نخواه !
-شهراد ببین …
غمگین میان حرفم پرید .
-برات صبر میکنم تا هر وقت که لازم باشه! این وضعیت تقصیر منه منم درستش
میکنم. تو به هیچی فکر نکن. هیچ کاری نکن فقط بذار مثل سال قبل دوباره برای این
رابطه بجنگم… مطمئن باش هر چقدرم سخت باشه من حلش میکنم!
نالان لب زدم :
-نمیفهمی دارم میگم از من برای تو زن درنمیاد… بذار برم نمیخوام به جایی برسیم
که دوباره حالمون از هم دیگه به هم بخوره… نمیخوام این عشق دوباره کثیف بشه !
سیب آدمش تکان شدیدی خورد و بغض و غمی که روی شانههای مردانهاش بود، باعث
میشد دلم بخواهد به حال هر دویمان بلند زار بزنم !1150
دوباره گفت :
-تو اینجوری نبودی من باعثش شدم و هر کاری از دستم بربیاد میکنم تا خوب بشی.
اما حتی اگه نشی هم مهم نیست. من… من به اینکه با تو زیر یه سقف نفس بکشم هم
راضیم. هیچی ازت نمیخوام قول میدم نمیخوام فقط بهم فرصت بده باشه خانومم؟ !
خواهش میکرد و لحنش کم از التماس نداشتو من نمیتوانستم تحت تاثیر قرار نگیرم .
هر که نمیدانست من یکی خوب میدانستم که او مرد خواهش کردن و این داستانها
نیست !سکوتم باعث شد رنجیدهتر ادامه دهد :
-دنیز میگم هر چی تو بگی همون… اصلاً اگر بخوای قول میدم دیگه سر انگشتمم به
تنت نخورده.
این را میخواستم؟ نه !با وجود همه چیز همیشه آغوش ها و بوسه هایش را زیادی
دوست داشتم .ناچار سر تکان دادم و بیرمق سرم را به قفسه سینهاش چسباندم.
ناراحت دیدنش باعث شده بود صبر کردن را قبول کنم، اما آنقدر خسته بودم که امیدی
نداشتم!
اینگونه شد که روز اول ازدواجمان پر از گریه و اشک و بغض و ناراحتی گذشت.
در آغوشش به خواب رفتم…و بعد از آن بود که صفحاتی جدید گشوده شد !1151
رفتن پیش روانشناسها و سکسولوژیستها برای این موضوع باعث خجالتم میشد، اما
میخواستم من هم مانند مردم برای زندگی هنوز پانگرفته خشک شدهمان، تلاش کنم!
اوایل زیادی سخت بود…
اما دیدن زوجهای دیگری که به مطبها میآمدند باعث شد کمرم صاف شود.
بعد از مدتی توانستم با دکترها ارتباط برقرار کنم و وقتی بالأخره قفل زبانم باز شد، تازه
فهمیدم لایهها و ترسهای پنهانی زیادی راجع به این موضوع در ذهن داشتم!
روزی که با شهراد تمام گذشته را برای دکترمان تعریف کردیم و او بزرگترین ترسم را
بیرون کشید…با اینکه شهراد گفته بود بخاطر گلاره تن به اربابیت داده اما من
میترسیدم در وجودش واقعاً یک ارباب زندگی کند!
کسی که دیر یا زود قرار است انتظار فانتزیهای خاصی را از من داشته باشد و همین
داشت زهلهام را میترکاند…تستها و تمرینها و جلسات تمام نشدنی .
طول کشید تا توانستم درستتر چشمم را به روابط زوجین باز کنم و بفهمم لزوما این
نیست که فقط روابط وانیلی درست باشند!
درست و غلط برای هر شخص متفاوت است .و مهمتر از همه باورم شد که شهراد با
وجود خشونت و سلطه گریاش مرا به عنوان یک برده نمیخواهد…1152
برعکس او مردی بود که دوست داشت همپایش شیطنت کنم و پایه دیوانه بازی هایش
باشم!انگار نه انگار که قبلاً با هم رابطه داشتیم، مانند کودکی که تازه در حال راه رفتن
است قدم به قدم جلو رفتیم.
و اگر میخواستم صادق باشم، بیشتر از دکترها و جلسهها و تمرینها رفتار خودش بود
که باعث شد درمان شوم!همانطور که آن شب قول داد واقعاً برایم صبر کرد…
محبتش هر روز بیشتر و بیشتر میشد اما در مقابل هیچ توقعی نداشت!
انگار همین که وقتی از سرکار برمیگشت و مرا منتظر خود میدید و یا همین که
شبها سرش را در موهایم فرو میکرد و با نفسهای عمیق به خواب میرفت، برایش
کافی بود!
هیچ اعتراضی نمیکرد و البته که خیلی وقتها به چشم میدیدم چقدر برای زیاد
نزدیکم نشدن با خود میجنگد…
اذیت شدن هایش را میدیدم اما همانطور که خودش هیچ نمیگفت، من هم سکوت
میکردم!کاری از دستم بر نمیآمد…
اگر میخواستیم یک زندگی زناشویی درست برای آینده باشیم باید صبر میکردیم و در
نهایت آن قدم به قدم جلو رفتن باعث شد بدن و ذهنم دوباره در یک راستا قرار بگیرند
و بتوانم پذیرای مردم شوم.
ما از نو خودمان را ساختیم و حال که در آغوشش بودم و به صدای نفسهای عمیقش
گوش میدادم، به خود اعتراف میکنم با آنکه عشق سخت و پرخطایی را گذرانده بودیم
اما در نهایت ارزشش را داشت!1153
حال خوش عاشقیمان ارزش تک تک ناراحتیهایی که کشیده بودیم را داشت!
_♡_
شهراد همانطور که کمکم میکرد میز را بچینم برای صدمین بار غر زد:
-هی میگم یکی رو بگیریم برای این کارا گوش نمیدی!
و البته دو نفری که هر یک روز در میان برای کارهای خانه میآمدند به همراه راننده و
مسئول خریدی که همیشه در نگهبانی بودند، از نظر شهراد ماجد کافی نبود!با اینکه
سعی کردم چپ چپ نگاهش نکنم اما حرف نگاهم را خواند و گستاخانه گفت:
-چیه خب آشپز که نداریم!
حرص زدم:
-شهراد یه کار نکن جیغ بزنم آخه یه ذره خجالت بکش مرد… آدم برای هر چیز چرتی
که یه نفرو استخدام نمیکنه! کاری کردی با وجود سه تابچه تو خونه هر روز جز مگس
پروندن هیچ کاری نداشته باشم. دیگه یه آشپزیام میخوای ازم بگیری؟
متاسف نگاهش را سرتاپایم چرخاند…1154
-یه کم از زنهای مردم یاد بگیری کاش… چطور اونا همش باشگاه و خرید و فلانن تو
چی کم داری که نمیتونی؟
دیس غذا را دستش دادم و همانطور که هولش میدادم گفتم:
-این وسط کسی اگه چیزی کم داشته باشه جنابعالیای که هر چی بهت میگم متوجه
نمیشی. باشگاه نهایت یک ساعت تو روزه و خریدم یه اندازهای داره!
سریع دهان باز کرد جواب دهد اما با صدای مایا که میگفت:
-بابایی اِنقدر سر دنیز جونم غرغر نکن ناراحتی خودت غذا درست کن!
بینیاش چین خورد و بلند گفت:
-چشم پرنسس امری باشه؟
به قهقهه افتادم و ابرو بالا انداختنم و حال خوبم، با صدای زنگ مخصوصی که در خانه
پیچید از بین رفت!همه ساکت شدند و نگاه من به ساعت بزرگ روی دیوار خیره شد…
مانند همیشه ساعت دو ظهر روز جمعه تماس گرفته بود!
شهراد دیس را کمی محکمتر روی میز گذاشت و با اخمهای درهم رفته به مایا و ماهین
که نالان به هم نگاه میکردند، گفت:1155
-زود حرف بزنید میخوایم غذا بخوریم .
ماهین نالان گفت:
-بابا میشه…
-نه نمیشه هر بار نباید این بحثو با هم داشته باشیم… یالا ببینم!
تلفن اتاق همچنان زنگ میخورد وقتی بچهها با بیرقبتی تمام سمتش رفتند.
-الو؟
…
-مرسی خوبیم.
…
-نه خبری نیست.
…
-اوهوم نه کار نداریم.
…
شهراد با اخمهای زیادی درهم پشت میز مینشست.خم شدم و آرام گونه و ته ریشاش
را بوسیدم و لب زدم:1156
-اِنقدر اخم نکن دیگه قربونت برم.
دستم را گرفت و در جواب بوسهای عمیق به پشت دستم زد و شبیه خودم لب زد:
-بشین عروسک!
و بعد سرچرخاند و بلندتر رو به دریا که در سالن بود، تکرار کرد:
-بیا عزیزم… صبحم صبحونه نخوردی ما شروع کنیم تا بچهها بیان .
دریا با چشمی کشیده کنارمان آمد و بچهها هنوز در حال صحبت کردن بودند.برای
همه غذا کشیدم و در عین حال به این فکر کردم وقتی من از این همه سردی بچهها
یخ میزدم او به عنوان مادرشان چه حسی داشت؟
نمیخواستم حتی برای یک ثانیه خودم را جایش بگذارم!چه چیزی از بیمحلی
بچههایی که خودت به این دنیا آوردیشان برای یک مادر سختتر بود؟
البته شاید درستتر بود که او را با مادرهای عادی مقایسه نکنم!
هرگز نتوانستم آن زن را درک کنم…
اما کار آخرش باعث شده بود حتی من هم تا روزها حالت تهوع داشته باشم، شهراد که
جای خود داشت!1157
وقتی هنوز با شهراد عقد نکرده بودیم و گلاره با شکایت و شکایت بازی هایش اعصاب
همه را به هم ریخته و مدام سنگ مادر بودنش را به سینه میزد، دلم برایش سوخت.
حس میکردم از اشتباه هایش پشیمان است و این حقش نیست.
برای همین با وجود اینکه میدیدم شهراد عصبانی میشد، اما چند باری تلاش کردم تا
قبول کند به گلاره یک فرصت برای مادری کردن بدهد.
هر بار با دستهای مشت شده و صورت اخمالود و چشمان سرخ جواب میداد:
“تو گلاره رو نمیشناسی”
و من در دفاع از همجنسم میگفتم هر چه باشد یک مادر است!
درست در اوج شکایتها گلاره سعی کرد برای من هم اعصاب خرد کنی و آبروریزی
درست کند. آن موقع بود که شهراد دیگر نتوانست تحمل کند.گفت نگران نباشم و قول
داد این مشکل را از ریشه حل خواهد کرد!چیزی نگذشت که یکدفعه گلاره سر به
نیست شد!
همراه شیلا داشتیم از نگرانی میمردیم.فکر میکردیم شهراد بلایی سرش آورده تا
اینکه یک روز فهمیدم حق واقعاً با شهراد بوده است!
من گلاره را نمیشناختم!1158
گلارهای که در ازای یک پول بسیار هنگفت و خانهای در خارج از کشور و ماهیانهای
سنگین قبول کرده بود با مادرش برای همیشه برود!
شهراد در ازای پولهایی که داده بود چک گرفته بود تا گلاره خیال سواستفاده به
سرش نزند و یک بار وقتی کنارش بودم با گوشهای خود شنیدم گلاره پشت تلفن
میگفت تا زمانی که ماهیانه برایش پول میفرستد، نیازی نیست نگران چیزی باشد!
قول میداد هیچ مشکلی درست نکند و من دلم میخواست بالا بیاورم !
تمام آن مادرم مادرم کردن هایش شد یک خواسته… آن هم این بود که هر هفته با
بچهها تماس بگیرد تا مثلاً نکند بچه هایش مرا به عنوان مادر ببینند و خدایی نکرده
فراموش کنند مادر اصلیشان در آن سر دنیا با قبول یک زندگی شاهانه تصمیم گرفته
تنهایشان بگذارد!
شهراد گفته بود این تماسها را تا هجده سالگی بچهها حفظ خواهد کرد تا هم گلاره
دهانش را ببندد و هم فرصتی برای مایا و ماهین باشد تا رفع دلتنگی کنند و مادرشان
را بشناسند!
اوایل بچهها به شدت از این موضوع استقبال کردند…سالها بیمادر بودن آنها را
زیادی تشنه و در حسرت گذاشته بود .اما بعد از مدت نه چندان طولانیای بیمیل و
اشتیاق شدند و به نظر میرسید در هجده سالگی احتمالاً حتی رقبتی برای اوردن
اسمش هم نداشته باشند!1159
با اینکه شهراد اجازه نداده بود از باج گرفتن مادرشان با خبر شوند اما انگار دوست
نداشتن مادرشان را حس میکردند!
قانونش همیشه همین بود مگر نه…؟
همه انسانها به دنبال محبت واقعی بودند اما وقتی میدیدند منفعت جایگزین دوست
داشتن شده، بیاختیار از فرد مقابلشان فاصله میگرفتند!حتی اگر طرفشان مادری بود
که ذرهای مادرانگی نداشت.
-دنیز جون ما اومدیم.
با صدای ماهین از فکر بیرون آمدم و با زدن یک لبخند بزرگ شبیه همیشه نشانشان
دادم، لازم نیست بخاطر حرف زدن با مادرشان نسبت به من خجالت زده باشند!
-بشین قربونت برم… ماهین برات ترشی گذاشتم مایا برای تو هم سالادی که دوست
داری رو حاضر کردم.
چشمانشان درخشید و با بوسههای محکمی که به نوبت روی گونه هایم کاشتند، دلم را
به ضعف انداختند.گلاره هیچ متوجه نبود اما با از دست دادن این فرشتهها بدجوری
باخته بود!
_♡_1160
با لبخندی که نمیتوانستم کنترلش کنم قرصهای جلوگیری را در توالت ریختم!
دیگر تصمیمم را گرفته بودم…درست از یک ماه پیش که شیلا و آریا با چشمان اشکی
و پرحس خبر بچهدار شدنشان بعد از سیزده سال ازدواج را دادند، این تصمیم را گرفتم
و شب تولدم مهر تاییدی بر آن زده شد!
من و مخصوصا شهراد امتحان هایم را پس داده بودیم، پس دیگر وقتش بود یک ثمره
زیبا از عشقی که در قلب داشتیم، به وجود آوریم!شرط بچهدار نشدن را همان اوایل
ازدواج خودم گذاشتم و شهراد بیچون و چرا قبول کرده بود!
قبول کرده بود اما خیلی خوب میدانستم با وجود اینکه دو دختر داشت، شدیداً دلش
میخواست بچه دیگری از من داشته باشد و حال برای گفتن این خبر و دیدن هیجانش
سر از پا نمیشناختم!با تقههایی که به در سرویس خورد و صدای دریا شانه هایم بالا
پرید.
-آبجی نمیای بیرون کارت دارم؟
دستی به صورتم سرخ کشیدم و بلند گفتم:
-چرا عزیزم دارم میام .1161
با آخرین نگاه در آینه به گونههای سرخ شدهام از سرویس بیرون زدم و با دریای شال و
کلاه پوشیده رو به رو شدم!
-داری میری کلاس خوشگلم؟
دستانش را در هم پیچاند…
-آره… تا ساعت چهار کلاس دارم. چیزه… میگم میتونم بعد کلاس برم یه سر پیش
مامان بزرگ؟
دریا برعکس من هنوز یک رابطهی کمرنگی را با مامان بزرگ که بعد رفتن عطا دیگر
بال و پری برایش نمانده بود و شاید میشد گفت شبیه دیگر مادربزرگهای نرمال شده،
حفظ کرده بود و تقریباً ماهی یک بار چند ساعتی را کنارش میگذراند.
انصافاً او هم رفتار بدی نداشت و اگرچه کم اما دریا را دوست داشت!
از من که گذشته بود، اما خوب بود که دریایم خانوادهی کمی بزرگتری داشت.
لبخند زدم.
-معلومه میتونی عزیزم به آقا حمدی بگو برسونتت… پول داری؟
-دارم… چشم… پس من رفتم. بعداً میبینمت.1162
-برو به سلامت خوشگلم.
بعد راهی کردن دریا سریع سمت اتاق کار شهراد راه افتادم .بچهها همراه شیلا و پری
که دیگر باورش شده بود قصد چاپ زدن جیب شهراد را ندارم و برای پسر خواندهاش
یک زندگی شاد ساختهام به همین دلیل با صلح و دوستانه رفتار میکرد، به شهربازی
رفته بودند!
و حال که با شهراد در خانه تنها بودم وقت گفتن تصمیماتم بود…دستم که روی
دستگیره نشست با شنیدن صدای شهراد که میگفت:
“پس بالاخره اعدامش کردن آره؟”
لبخند بزرگم روی لبم پر کشید و یخ زدم!
“خوبه… اون پیری حرومزاده چی؟”
“باشه خبر جدیدی شد بگو… فعلا”
نگاهم میخکوب به در و با باز شدن یکدفعهایاش قدمی به عقب رفتم.
با دیدنم متعجب گفت:
-دنیز؟ اینچا چیکار میکنی؟
-با… با کی داشتی حرف میزدی؟1163
سر کج کرد.
-دنیز…
-بگو لطفا!
با نفسی عمیق دستش را دور کمرم پیچید و بوسهای به پیشانیام زد.
-چیز مهمی نیست که بخوای بدونی… فقط حکم اون حرومزاده اجرا شد!
با لکنت گفتم:
-ب..بهرامو م..میگی؟
اخم هایش شدیدا درهم رفت.
-خوشم نمیاد اسمشو میگی! آره… همون ک…کش!
قبلاً گفته بود بعد جریان دریا و شکایتی که کرده بودیم چندین قربانی دیگه آمده و
آنها هم شاکی شده بودند.آن پیرمرد کثیف در قبال تخفیفی که برای خود گرفته بود،
جای بهرام را لو داد.میدانستم پرونده آن حرمزادهی حیوان صفت زیادی از حد سنگین
شده اما تا این حدش را انتظار نداشتم!
-ا..اون یکی چی؟
نگفته هم میدانست منظورم به آن پیرمرد کثیف است!
با آرامش چشمانش را باز و بسته کرد .1164
-اونم غلطهای اضافهاش کم نیست… حالاحالا باید همونجا بمونه عمرش قد نمیده
بیرونو ببینه!
بعد سال ها به یاد رعنا افتادم.بعد روزی که دریا را دزدیده بودند دیگر هیچوقت با او
هم صحبت نشدم .اما امیدوار بودم حداقل با دستگیری بهرام و نابود شدنش توانسته
باشد خودش و پسرک کوچکش را از برزخ نجات دهد!
-دنیز… دنیزم… دنیز خانوم ببینمت نبینم بری تو فکرها.
بغضم را قورت دادم و سرم را به سینه ستبرش تکیه دادم.
-تو فکر نرفتم… فقط یه لحظه حس ضعف بهم دست داد همین!
کمرم را مالش داد و باضربهای که به باسنم زد گفت:
-ضعف معف نداریم حالا که کسی نیست برو آماده شو بریم بیرون… بدو .
بیحوصله سر کج کردم.
-کجا؟ بمونیم خونه دیگه!1165
هیچ دستم خود نبود که لم دادن در آغوشش و ریلکس کردن را حتی به بهترین و
خاصترین تفریحات هم ترجیح میدادم!سیلی محکمتری به پشتم زد و اخمآلود گفت:
-بدو گفتم دنیز!
کلافه و غرغر کنان عقب کشیدم و حرص زدم:
-مثلا چی میشد میموندیم تو خونه و لش میکردیم؟ دهنمونو سرویس کردی با این
بیرون رفتنا شهراد!
بلند گفت:
-انقدر غر نزن بچه
حاضر شدم و تا سوار ماشین شدیم به یاد زنگ نرگس افتادم.
-راستی کی قراره بری دوباره شیراز؟
-احتمالا ماه دیگه… چطور؟
-نرگس میگفت قرار بذاریم همو ببینیم… گفتم این دفعه باهات بیام!1166
از گوشه چشم نگاهم کرد و میدانست وقتی اسم رفتن به شیراز و دیدار با را دوستانم
میزنم، یعنی دوباره به یاد کار کردن افتادهام .مستقیم و خیره نگاهش کردم تا بفهمد
این بار قصد عقب نشینی ندارم.درست بود شرایطی که داشتیم را شدیداً دوست داشتم
اما دلم میخواست هدفمندتر و مفیدتر زندگی کنم.
مانند خودش که هم کلینیک اینجا و هم به شعبهای که در شیراز زده بود، رسیدگی
میکرد .اصلاً چه کسی گفته بود کار کردن فقط برای مردهاست؟ !
برخلاف انتظارم مانند همیشه مخالفت نکرد و نگفت لازم نیست و یا نمیخواهم خسته
شوی و وقتی سر تکان داد و لب زد:
-باشه عزیزم میبرمت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 119
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مرسی خیلی خوب بود،نمیدونم از کجاش بگم
چه ماجراهایی داشتن اینا تا تونستن ازدواج کنن و بعدش تا اینکه رابطهشون عادی شده
بانت پولی که شهراد با گلاره میده من خیلی خیلی عصبانیم😑😑😑،توی گلوش گیر کنه مادر بیمسئولیت و بیعاطفه،از قِبَل بچههاش داره خارج به طوری لاکچری زندگی میکنه🤐🤐
خیلی خیلی خوبه که توی اوج داستان رو تموم نکرده نویسنده،فکر میکردم مثل همهی رمانا با ازدواج این دوتا رمان تموم میشه
ولی نحوهی ادامه دادن این رمان خیلی خیلی خوبه،مرسی از نویسنده محترم
عالی بود فاطمه جان ممنون و خسته نباشی
ممنونم فاطمه جان. باقوت باشی انشاءالله
خوبه. خوشم میاد از این نویسندهها که بعد از اتفاق اوج داستان رو ول نمیکنند. نه زیادی کش دادن داستان قشنگه، نه بیموقع ول کردنش. شاید بهترین جا نقطه گذاشتن، مهمترین تصمیم یک نویسنده باشه