رمان آبشار طلایی پارت 82 - رمان دونی

 

 

 

 

-با شمام… جواب سوال بابارو بده.

 

 

لحنش در عین آرامی بی‌انعطاف بود و باعث شد ماهین نتواند از جواب دادن فرار کند و آرام بگوید:

 

 

-بابایی آ..آخه دوس دال..م ماس!

 

-جداً؟ پس چون دوست داری باید به‌حق خودت راضی نباشی و سهم بقیه رو هم بخوای؟!

 

 

مطمئن بود دخترش نیمی از‌جمله اش را متوجه نشده اما وقتی سرش پایین‌تر رفت و گونه‌های تپلش لرزیدند، دلش برایش آب شد!

 

 

و گاهی چقدر حفظ کردن جدیتش مقابل این فرشته‌ها سخت بود!

 

 

نفس عمیقی کشید و با سختی همه‌ی مشغله‌های ذهنش را کنار زد.

وقت تربیت فرزندش رسیده بود.

 

 

-خیلی‌خب ماهین خانوم حالا که اینطوره منم برنج زیاد دوست دارم پس…

 

 

بشقاب ماهین را از مقابلش برداشت و شروع به خوردن کرد.

 

 

-غذای تو رو می‌خورم باشه بابا؟ تو هم می‌تونی هر چقدر دلت می‌خواد ماست بخوری!

 

 

ماهین چشمانش درشت شد و چنان با چشمان گرد شده و سوز به غذایش نگاه می‌کرد که به‌سختی جلوی خودش را گرفت تا لبخند روی لب‌هایش نشیند.

 

 

 

 

 

#پارت۳۵۵

#آبشارطلایی

 

 

 

-ای قربونش برم من. اینجوری نگو شهرادجانم بذار بچه‌م غذاشو بخوره.

 

 

با لبخند کوچکی که روی لب هایش نشسته بود برای پری سر تکان داد و همانطور که بشقاب غذای ماهین را جلویش می‌گذاشت آرام گفت:

 

 

-دیگه این کارو نکن بابا… زشته.

 

 

چشمی آرام از ماهین شنید و بلند شد تا برای مایا ماست بیاورد اما با بلند شدن صدای تلفنش و اسم حسام برای اولین بار حس عجیبی پیدا کرد!

 

 

آخرین باری که با این مرد حرف زده بود اصلاً و ابداً خبرهای خوبی نگرفت!

 

 

نفس عمیقی کشید و چنگی به تلفنش زد و از میز فاصله گرفت.

 

 

-الو حسام؟

 

-سلام بد موقع که مزاحم نشدم؟

 

-نه مشکلی نیست چیزی شده؟

 

-نه راستش اما چطور بگم آقا یه چیزی فکرمو درگیر کرده.

 

-چی؟ راجع به چی حرف می‌زنی؟

 

-یه چیزی در مورد اون شبی که گفتید اون خانمو تعقیب کنم!

 

 

حرفی که می‌خواست بزند راجع به دنیز بود؟!

 

و حالا حس بدش حتی شدیدتر از قبل شد!

 

 

-یه لحظه گوشی‌رو نگه دار…

 

 

تلفن را پایین آورد و از دور به دخترانش خیره شد.

 

 

در این چند وقت خیلی درگیر خودش و عذاب وجدانش شده بود و نتوانسته بود مانند قبل کنارشان باشد اما این اصلاً درست نبود!

 

بچه هایش جز او کسی را نداشتند و از آن گذشته با نزدیک شدن به دنیز تنها او را آزار می‌داد، پس باید از او دوری می‌کرد!

 

 

 

 

#پارت۳۵۶

#آبشارطلایی

 

 

 

باید دوری می‌کرد تا حواسش به زندگی دخترانش باشد و دوری می‌کرد تا آن چشم آهویی را بیشتر رنجیده خاطر نکند!

 

 

برای همین نفس عمیقی کشید و به خود قول داد که حسام هر چه بگوید، خودش را کنترل کند و نزدیک دنیز نشود!

 

 

برای جبران هم که شده باید از زندگی آن دختر به طور کامل می‌رفت و تا آخر عمر با عذاب وجدان لعنتی و دیوانه کننده‌اش می‌ساخت!

 

 

تلفن را دوباره به گوشش چسباند و لب زد:

 

-بگو!

 

-راستش آقا اون روز موقع برگشت حس کردم مردی که با خانوم تو رستوران بود داره تعقیبش می‌کنه. یعنی اگه کامل دیده باشم نه ولی وقتی ایشون رفتن خونه کنار من یه ماشین وایساد که راننده‌ش خیلی شبیه اون مردِ داخل رستوران بود. به نظرم اینجوری اومد شایدم دارم اشتباه می‌کنم نمی‌دونم اما حس کردم باید اینو به شما اطلاع بدم!

 

 

حسام داشت می‌گفت که احتمالاً آن مردک دنیز را تعقیب کرده؟!

 

 

این چه معنایی داشت جز اینکه رابطه‌شان هنوز خیلی صمیمی نیست اما آن حرامزاده‌ی گرگ صفت برای آن بره‌ی ساده دندان تیز کرده؟!

 

 

اصلاً اگر هدف بدی نداشته باشد چرا باید تعقیب کند؟!

 

 

خشم چنان همه‌ی وجودش را گرفت که به کل تمام قول و قرارهایش با خود را فراموش کرد!

 

 

حرصی، عصبانی و شبیه آتشفشانی که چیزی تا منفجر شدنش نمانده تماس را قطع کرد و غرید:

 

 

-شانس بیار… فقط شانس بیار… که گه گنده‌تر از دهنت نخورده باشی!

 

 

_♡_

 

 

 

 

 

#پارت۳۵۷

#آبشارطلایی

 

 

دنیز:

 

 

-دنیزجان من شرایطتونو درک می‌کنم دخترم اما تو هم خواهر داری قطعاً منو می‌فهمی درسته؟!

 

 

دستم را محکم چنگ دستگیره کردم و سر تکان دادم.

 

 

-همینطوره. مشکلی نیست خانوم نویدی من شمارو درک می‌کنم!

 

 

شرمنده و با گونه‌های گلگون بیشتر توضیح داد:

 

 

-پسر خواهرم تازه ازدواج کرده. قرار بوده دوسال عقد بمونن تا اوضاع خونه و عروسیشون درست بشه اما خانواده‌ی دختره قبول نمی‌کنن. می‌دونی دیگه جامعه‌های روستایی متفاوت‌تر از‌ما هستن. گفتن عروسی نمی‌خوایم اما باید زودتر دست زنتو بگیری و ببریش سر خونه زندگی خودتون. دست و بال خواهرم اینا هم الآن یه خورده تنگه نمی‌تونن براش جا بگیرن. این بچه هم نه کاروبار درست حسابی داره نه چیزی تازه هم از سربازی اومده و از یه طرفم خانومش اینجا دانشگاه قبول شده. خلاصه کلام همه به‌خصوص خواهرم الآن از من که تنها فامیلشون تو اینجام انتظار دارن یه جوری از اون جوون حمایت کنم. منم چاره‌ای برام نمونده واقعاً وگرنه کی بهتر از شما آخه؟ تو همین مدت کوتاه خیلی به تو و دریاجان عادت کردم!

 

 

حرف‌هایش تماماً منطقی بود اما حتی اگر منطقی هم نبود با آن همه محبتی که در همین چند ماه به ما اللخصوص به دریا کرده بود، نمی‌توانستم برایش اخم و تَخم کنم.

 

 

این زن در بدترین شرایط روحی‌ام کمک دستم شده بود. اما موضوع این بود هر چی سعی می‌کردم نمی‌توانستم جلوی مثل خمیر وارفتنم را بگیرم!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 144

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات میجنگه و زندگی سختی که با امیر داره رو تحمل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان درجه دو

    خلاصه رمان :       سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده. ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده. در مقابل پسرداییش فرحان، که تو حرفه خودش موفقه و نور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جنون آغوشت

  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شیطانی که دوستم داشت به صورت pdf کامل از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان:   درمورد دختریه که پیش مادر و خواهر زندگی میکنه خواهر دختره با یه پسر فرار میکنه و برادر این پسره که خیلی پولدارهه دنبال برادرش میگرده و میاد دختره و مادره رو تهدید میکنه مادره که مهم نیست اصلا براش دختره ولی ناراحته اما هیچ خبری از خواهرش نداره پسره هم میاد دختره رو گروگان میگیره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خشت و آیینه pdf از بهاره حسنی

    خلاصه رمان :   پسری که از خارج میاد تا یه دختر شیطون و غیر قابل کنترل رو تربیت کنه… این کار واقعا متفاوت خواهد بود. شخصیتها و نوع داستان متفاوت خواهند بود. در این کار شخصیت اولی خواهیم داشت که پر از اشتباه است. پر از ندانم کاری. پر از خامی و بی تجربگی.می خواهیم که با

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
4 ماه قبل

در رو باز می‌کنه و دریا خونه نیست!!
دریا خونه نیست و باید حالا حالاها بگردند تا به بهرام برسند.

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x