-گ..گفتم که اشکالی نداره. من بهتون حق میدم امیدوارم خواهرزادهتون هم خوبشخت بشه و زندگی خوبی داشته باشه. من یعنی ما میریم حتماً چیزی هم تا مهلتمون نمونده فقط تا… تا اون موقع که میتونیم بمونیم درسته؟ چون باید جا پیدا کنم و…
صورتش سرختر شد و تند گفت:
-معلومه که میتونید دخترم این چه حرفیه؟ به زور که بیرونتون نمیکنم. تو دنبال یه جای خوب برای خودتون باش هر وقت پیدا کردی، اون موقع اثباب بکش.
بزاق گلویم را سخت قورت دادم و سر تکان دادم.
-باشه ممنونم.
لبخند زورکیای زد.
-پس… پس من دیگه میرم فعلاً عزیزدلم.
-به سلامت.
تند چرخید و به سمت طبقه خودش رفت.
قبل این جریانات امکان نداشت بالا بیاید و داخل نیاید.
هر عصر با خوراکیها و چای تازه دم میآمد و باعث شده بود حسی مانند زمانهایی که مامان زنده بود را پیدا کنم. اما حالا بخاطر اتفاقی که هیچکداممان تاثیری در به وجود آمدنش نداشتیم، عملاً فرار میکرد!
گویی این دنیا تجربه حسهای مادرانه را عملاً برای من ممنوع اعلام کرده بود!
آه عمیقی کشیدم و همینکه در را بستم و چرخیدم، با دریا که پشت سرم ایستاده بود روبهرو شدم.
-هـین… سکته کردم دختر چرا اینجوری مثل جن اومدی پشتم وایستادی؟!
#پارت۳۵۹
#آبشارطلایی
لبخند پرحرفی زد.
-پس بالأخره خاله اومد گفت باید پاشیم آره؟ میدونستم بهت گفتم اینجوری میشه آبجی!
دقیقاً از ده دوازده روز پیش که شاهد بحث میان خانوم نویدی و خواهرش شدم و دریا هق هقکنان گفت میخواهند بیرونمان کنند و من گفتم نه، هر روز صبح که بیدار میشد میگفت احتمالاً امروز خاله میگوید که دیگر نمیتوانیم اینجا بمانیم و من هر بار با وجود نگرانی خودم میگفتم بیخودی نگران است!
برای لحظهای خجالت تمام وجودم را گرفت.
من این بچه را از خانهی عطا آورده و قول یک زندگی راحت به او داده بودم اما هنوز هیچی نشده شانههای کوچکش داشت با وزنِ سنگین دنیا آشنا میشد!
دستانم را دور تنش پیچیدم.
به سمتش خم شدم و با جدیت گفتم:
-هر چی بشه من نمیذارم تو آلاخون والاخون بشی. باشه قربونت برم؟ تو فقط رو درست تمرکز کن به هیچچیز دیگه هم فکر نکن خب؟ آبجیت همهچیزو درست میکنه. یه خونهی دیگه برای خودمون پیدا میکنم. از اینجا قشنگتر و بزرگتر… باشه؟ بهت قول میدم خوشگلم.
و برخلاف تصورم اینبار زودتر از همیشه قانع شد و با لبخند گونهام را بوسید.
-باشه آبجی… من میرم بقیه مشقامو بنویسم. خیلی مونده ناهار حاضر شه؟
ابرویم از حالت بیخیالش بالا پرید.
#پارت۳۶٠
#آبشارطلایی
-نه کممونده… کممونده عزیزم.
لبخند بزرگتری زد و میشد گفت حتی با خوشحالی بیشتری به سمت کیفش رفت!
شوکه سمت آشپزخانه رفتم و از روی اپن به اویی که زیرلب آواز میخواند، خیره شدم.
اینروزها حالت شاد عجیبی داشت!
یک مدل خاص که درست سردر نمیآوردم بخاطر چیست اما اگر میخواستم از ندانستهها نترسم و با خود صادق باشم، میشد گفت برای اولینبار از افکار ذهنِ فرشتهی کوچکم سر در نمیآوردم و حتی گاهی حس میکردم که چیزی را مخفی میکند!
یکدفعه استرس عجیبی که ابداً منطقی پشتش وجود نداشت، تمام ذهنم را گرفت.
آنقدر که هر چه پریشانی داشتم از خاطرم رفت!
گلویی صاف کردم و آرام از اشپزخانه بیرون زدم و بالای سرش رفتم.
همچنان داشت آواز میخواند و این اولینباری بود که دیدن شادیاش حالم را خوش نه و بلکه خراب میکرد!
-اووم دریاجون نظرت چیه یه کمحرف بزنیم تا غذا حاضرشه؟ من یه خرده حوصلهام سر رفته.
از روی دفترش سر بلند کرد و لبخند بزرگتری زد.
-باشه آبجی من که از خدامه.
کنارش نشستم و لب زدم:
-خب بگو ببینم چه خبرا؟ مدرسه چطوره؟ دوستات چیکار میکنن؟
و او شروع کرد…
از واو به واو اتفاقاتی که تجربه کرده گفتن. از حرفهای خندهدار دوستانش و تکالیف زیادی که معلمها میدادند.
#پارت۳۶۱
#آبشارطلایی
مانند همیشه بود. بیهیچ تغییری و با هر کلمه که میشنیدم، مرا به این باور میرساند که احتمالاً داشتم به پارانویا دچار میشدم!
مانند یک مریضِ واقعی به لبخند خواهرم و حال خوبش شک کرده بودم!
جداً خجالت آور بود!
به یکی از خاطرههایش بلند خندیدم و تا بلند شدم که سری به غذا بزنم، چشمم به یک عروسک کوچک کنار کولهاش افتاد.
یک عروسکِ باربیِ زیادی زیبای ناآشنا!
-اون چیه دریا؟ تو عروسک با خودت میبری مدرسه؟!
با سوالم سریع سر چرخاند و چنگی به عروسک زد.
-ن.. نه نمیبرم. یعنی فقط این بار بردم می..میخواستم به یکی از دوستام نشونش بدم بردم. وگرنه تو حالت عادی نمیبرم بخدا!
هول شده بود یا من دوباره توهمزده بودم؟!
کنترل لحن بازجویانهام ممکن نبود!
-تازه خریدیش؟ تا حالا ندیده بودمش!
بزاق گلویش را به سخت قورت داد و لبخند شلی زد.
-نه از… از خونه اوردم. آبجی ببخشید باشه؟ قول میدم دیگه نبرم فقط چ..چون خوشگله خواستم به دوستم نشونش بدم.
لحنش ترسیده بود…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 147
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دست مریزادنویسنده عزیز ،خداقوت،عالی👌
خواهش میکنم پارتها رو بیشتر کنید
وای! وای وای بیچاره بچه. بهرام یک بلایی سرش میاره حتماً
دریا چرا از خواهرش پنهان میکنه احتمالا هر روز بهرام میره سراغش سر راه مدرسه