و بالأخره بعد از ده روز بغضی که خیال شکستن نداشت و هر لحظه شبیه یک غده سرطانی بزرگتر میشد، ترکید و قطرات اشک روی صورتم جاری شدند.
دست هایم را بلند کردم و دریا شوکه شد.
خدا میدانست در این چند روز چقدر وقتی در حال خود نبودم کنارش زدهام که کودک معصوم حال اینچنین متعجب شده بود!
بیصدا لب زدم:
-بیا عزیزم… بیا خوشگلم.
منظورم را فهمید و کمی بعد دوان دوان سراغم آمد.
با گریه خودش را در آغوشم انداخت و هق زد:
-آبجی توروخدا بیا بریم دکتر حالتو خوب کنه.
با اشکی که قطع نمیشد دست هایم را دورش پیچیدم و محکم در آغوشش گرفتم.
-من خوبم عزیزم، بهترم میشه اگه تو پیشم باشی.
-من همیشه پیشتم بخدا… پیشتم آبجی جونم تو خوب باش توروخدا!
سروصورتش را بوسه باران کردم و شاید دیگر از این به بعد توانی برای زندگی کردن نداشتم، اما بخاطر دریایم هم که بود باید زنده میماندم…!
_♡_♡_♡
دختر قوی من🥹💔
#پارت۲۶۱
#آبشارطلایی
شهراد:
-دهنتو باز کن دیگه بابا چندبار باید برای شما یه چیزو تکرار کنم من؟
مایا بغض کرده رو برگرداند.
خدا میدانست دیدنش با آن چسبی که گوشهی پیشانیاش خورده و زخم بخیه زده رو دست کوچکش و پایش که آتل بسته بودند، چقدر دلش را خون میکند.
معصوم دوست داشتنیاش با یک گروه دوچرخه سوار برخورد کرده بود اما خدا را شکر سرش به جایی برخورد نکرده و آسیبی جبران ناپذیری ندیده بود.
با این حال دیدن زخم هایش دیوانهاش میکرد.
با آنکه دردش را خیلی خوب میدانست اما باز هم پرسید:
-چته بابایی چرا نمیخوری؟ دوست نداری؟ یه چیز دیگه برات درست کنم؟
مایا نگاهش کرد و این بار چشمانش حلقهای از اشک داشت.
-آخه چگد غذا من بازی موخوام تخت نه.
(آخه چقدر غذا من بازی میخوام تخت نه)
نفس عمیقی کشید.
درست ده روز بود که مایا بیشتر ساعتش را در رختخواب میگذراند و این حجم از استراحت شیطان بازیگوش وجودش را آشفته حال کرده بود.
-هر وقت خوب شدی بازی هم میکنی اما تا اون موقع باید حواست به خودت باشه. خوب استراحت کنی و خوب غذا بخوری… متوجهی؟
وقتی مایا با تخسی تمام نوچی کودکانه گفت و با وجود ترسش لب زد:
-متخجه نیستم!
دوست داشت از حرص فریاد بکشد.
این چند روز جداً جهنمی بود!
استرسش برای حال مایا، کارهای عقب افتاده خودش و از همه بدتر غلطی که کرده بود!
#پارت۲۶۲
#آبشارطلایی
آنقدر آشفته حال و داغان شده بود که دیگر حتی توان نداشت تا درست حسابی به آن بار سنگین روی شانه هایش بیاندیشد!
نفس عمیقی کشید و با جدیت تمام لب زد:
-گوش کن ببین چی میگم مایا خانوم شما هنوز یه توضیح بابت اینکه چرا یکدفعه طرف خیابون دویدی و باعث شدی این اتفاق برات پیش بیاد به من بدهکاری. منتظرم حالت که خوب شد با هم دیگه راجع بهش صحبت کنیم. این یعنی بابا ازت ناراحته پس دوستانه بهت میگم بیشتر از این بابایی رو عصبانی نکن اوکی؟ حالا هم عصرونهتو بخور تا زودتر خوب بشی.
از لحن جدیاش بغض مایا بیشتر شد.
میدانست ملوس کوچکش هنگام مریضی دلش فقط لوس شدن میخواهد اما واقعاً توان نداشت!
این روزها توان تحمل هیچ چیز و هیچکس را نداشت!
آن جفت چشم آهویی که مدام در پس ذهنش بودند، همهی انرژی و قدرتش را گرفته بود.
ژ
با بدبختی تا آخرین قاشق فرنی را داخل دهان مایا چپاند و همین که کاسه خالی شد، بیاختیار خم شد و بوسهای محکم روی لب های کوچک دخترکش زد.
-دختره حرف گوش کن باباشه مگه نه؟ آفرین بهت حالا یه کم سرجات دراز بکش و اگه خواستی بخواب، بیدار شدی با ماهین سه تایی کارتون میبینیم.
مایا هنوز راضی به نظر نمیرسید اما از آنجا که میدانست عمراً اجازه نمیدهد بیرون برود باشهی آرامی زمزمه کرد و چیزی نگذشت که شکم سیرش چشمانش را هم سنگین کرد.
با خیالی راحت از خوابیدنش برق اتاق را خاموش کرد و بیرون رفت اما نمیدانست که اعصاب خرد کنی اصلی در سالن خانه منتظرش است!
_♡_
#پارت۲۶۳
#آبشارطلایی
وقتی وارد هال شد و دید ماهین با تمام عروسک هایش سالن را در حد مرگ شلوغ و بهم ریخته کرده اما خیلی آرام و خوشحال در حال بازی کردن با همان شلوغی هایش است، ناخودآگاه لبخند کنج لب هایش نشست.
همین که بچه هایش در آرامش و امنیت بودند جای شکر داشت.
آن روز وقتی فهمید مایا تصادف کرده داشت دیوانه میشد.
قطعاً آن بالاسری آنقدر بزرگ و بخشنده بود که هرگز تاوان خطای حال به هم زنش را از این دو موجود پاک و فرشتهگونه نمیگرفت اما دست خودش نبود که در حد مرگ ترسیده و ویران شده بود!
و حال دیدنشان در آسایش تنفسش را راحتتر میکرد.
جلوتر رفت تا بپرسد گرسنهاش شده یا نه اما وقتی ماهین همانطور که غرق بازی بچگانه خودش بود رو به یکی از عروسک هایش گفت:
-مامان دنیز ب..بلیم خلید؟
به معنای واقعی کلمه یخ زد.
مامان دنیز…. مامان دنیز… مامان دنیز!
خدایا درست شنیده بود؟!
-آله دختلم بلیم.
دخترم…؟!
-اینجا چه خبره ماهین؟ داری چیکار میکنی؟!
ماهین با ترس عقب کشید و چشمان زیبایش گرد شدند.
-هی..هیشی بابا
-مطمئنی؟ فکر کنم یه چیزی از دهنت شنیدم.
ماهین دست تپلش را روی دهانش گذاشت.
-من نبودم بوخدا پ..پیشی بود.
و با دست به گربهی پشمالویی که کنارش روی زمین بود، اشاره کرد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 152
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وایی نازی چقدر این دوتا بچه شیرین زبونن، خدایا همه بچه های جهان رو برا پدرمادراشون وپدر مادرا رو برا بچه هاشون حفظ کن .
الان فقط میشه گفت بیچاره بچهها!!