رمان آبشار طلایی پارت 63 - رمان دونی

 

 

 

 

بعد از گرفتن کمی شیر و تنقلات برای دریا از فروشگاه بیرون زدم و با قدم های آرام به سمت خانه روانه شدم.

 

 

خسته بودم اما فکر به اینکه حال دریا منتظرم است و چقدر با دیدن شکلات مورد علاقه‌اش خوشحال می‌شود، قوت به تنم برمی‌گشت.

 

 

با امروز درست یک هفته از کار کردنم پیش دکتر نساجی می‌گذشت و دیگر کاملاً دریافته بودم که چقدر روزهای اول در موردش اشتباه فکر می‌کردم.

 

 

آن مرد یک انسان نه بلکه فرشته‌ای بود در قالب یک انسان!

 

 

خیلی نشان نمی‌داد اما آنقدر روح والا و قلب مهربانی داشت که حتی من زخم دیده و درب داغان هم نمی‌توانستم مهر وجودی‌اش را نادیده بگیرم!

 

 

وقتی به یاد چهره‌ی صبحش می‌افتادم نمی‌توانستم جلوی لبخندم را بگیرم.

 

 

چهره‌اش بعد از آنکه دیده بود روی بادکنک‌هایش نقاشی‌های عروسکی کشیدم تا بیشتر بتواند بچه‌ها را خوشحال کند و خودش از خوشحالی‌شان لبخند بزند، از خاطرم نمی‌رفت.

 

 

طوری با قدردانی خیره‌ام شده بود که انگار ارزشمندترین الماس دنیا را به او هدیه داده‌ام.

 

 

-کجا داری سیری می‌کنه عروسک که اینجوری نیشت باز شده؟!

 

 

با شنیدن صدای یک غریبه از فکر بیرون آمدم اما قبل آنکه بخواهم وضعیت را تحلیل کنم، با جسمی سخت که از پشت به کمرم کوبیده شد تعادلم را از دست دادم.

 

 

روزی زمین افتادم و جیغ بلندی کشیدم و درست در همان لحظه مرد غریبه که ترک یک موتور خاموش نشسته بود و ماسک نیمی از صورتش را پوشانده بود، به طرفم خم شد و بی‌رحمانه کیفم را محکم سمت خودش کشید.

 

 

 

 

 

#پارت۲۷۱

#آبشارطلایی

 

 

 

-ولم کن… ولم کن داری چیکار می‌کنی؟ دزد… دزد یکی ک..کمک کنه!

 

 

هول شده تقلا می‌کردم اما خیابان خلوت‌تر از آنی بود که کسی صدایم را بشنود!

 

 

-خفه شو … بِبُر صداتو.

 

 

بیشتر تقلا کردم که ناگهان تیزی چاقوای روی دستم کشیده شد و صدای حرصی‌ای که می‌گفت:

 

 

-ولش کن هرزه.

 

 

-زود باش محمود یکی داره میاد!

 

 

مرد کیف را از بین دستان خونی‌ام بیرون کشید.

و در کسری از ثانیه موتورشان را روشن کردند و در سیاهی شب خلوت گم شدند.

 

 

روی زمین افتاده و نگاه ناباورم به سمتی که رفته بودند، خشک شد.

 

 

با ارزش ترین دارایی‌ام در آن کیفی بود که دیگر نداشتمش!

 

 

ناگهان بغضم ترکید و اشک همه‌ی صورتم را خیس کرد.

 

 

خدایا همه‌ی این‌ها حق من بود؟!

 

 

دلم می‌خواست جیغ بزنم و از زمین و زمان شکایت کنم اما با دستی که روی شانه‌ام قرار گرفت و صدای گرمی که لب می‌زد:

 

 

-خوبی؟!

 

 

حتی شکوه هایم هم از خاطرم رفت.

 

 

و شاید راست می‌گفتند که قاتل همیشه به صحنه‌ی جرم خود برمی‌گردد!

 

 

شیطان بازگشته بود…!

 

 

_♡_

 

 

 

 

 

#پارت۲۷۲

#آبشارطلایی

 

 

 

شهراد:

 

 

مانند دو روز گذشته ماشینش را در یک جای خلوت پارک کرده و منتظر بود دنیز از جایی که احتمالاً محل کار جدیدش بود، به سمت خانه‌اش برود.

 

 

تصمیمش را گرفته بود…

می‌خواست هر طور که شده امروز با آن دختر صحبت کند.

 

 

باید با او حرف می‌زد قبل آنکه قلب دختر تبدیل به سنگ شود و ناراحتی‌اش از او بیشتر!

 

 

-ناراحتی بیشتر؟ واقعاً داری این حرفو می‌زنی؟ شهراد بعد کاری که کردی اون دختر تنها حسی که بهت داره نفرته! نه دلخوری و ناراحتی! اصلاً اینا دیگه چه …؟!

 

 

کفری از دست افکار به شدت خرابش زیرلب فحشی بلندبالا به خود داد و سریع از ماشین پیاده شد.

 

 

نفس عمیقی کشید و نگاهش را به آسمان تاریک داد.

 

 

-چی کار باید بکنم؟ چطوری باید این گندوکثافتو تمیز کنم؟ اصلاً به دختره چی می‌خوام بگ…

 

 

با صدای جیغ عجیبی که ناگهان شنید، افکارش پر کشیدند.

 

 

این صدا… صدای دنیز بود!

 

 

چند قدم بلند برداشت و زمانی که نگاهش به انتهای خیابان افتاد، با دیدن دنیزی که روی زمین افتاده بود همه چیز از خاطرش رفت.

 

 

ناراحتی‌اش از خود، عذاب وجدانش، همه چیز و همه کس را فراموش کرد و حتی نفهمید چطور یکدفعه‌ای شروع به دویدن کرد.

 

 

-دنیز… دنیز خوبی؟

 

 

دستش را روی شانه‌ی دختر گذاشت و او را به طرف خود چرخاند.

 

 

نگاهش که به زخم روی صورت دنیز افتاد، چیزی در دلش سقوط کرد.

 

 

و کاش یکی پیدا میشد و می‌گفت:

 

 

چرا قلبش یکدفعه‌ اینگونه آتش گرفت؟!

فقط چون به این دختر بدهکار بود؟!

 

 

_♡_

 

 

 

 

#پارت۲۷۳

#آبشارطلایی

 

 

 

دنیز:

 

 

 

تصویری که مقابلم بود را باور نمی‌کردم.

 

 

این چشمان، این صورت، چهره‌ای که حتی نمی‌خواستم در خواب ببینمش!

 

 

شیطان بزرگ دوباره مقابلم قرار گرفته بود!

 

 

ترس همانند زهری کشنده وارد رگ و پی تنم شد و دندان هایم روی هم ساییده شدند.

 

 

-آروم باش… داری می‌لرزی!

 

 

به سختی ایستادم.

 

 

تصویر باور کردنی نه اما واقعی بود!

 

 

قدمی رو به عقب برداشتم او سریع جبرانش کرد.

و همین که شانه‌ام را گرفت، حس کردم جای انگشتانش آتش ذوب کننده پوست و گوشتم را لمس کرده و دلم می‌خواست از درد شدید فریاد بکشم اما جای این کار با شدت خودم را عقب کشیدم و تلاش کردم تا بابتِ نگاه به درد نشسته‌اش استفراغ نکنم!

 

 

-تو اینجا چیکار می‌کنی؟!

 

 

با جان کندن این جمله را گفتم.

 

شوک دیدنش آنقدر زیاد بود که به کل دزدها و اینکه باارزش ترین دارایی‌ام دیگر وجود نداشت، در نظرم کمرنگ شده بود!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 149

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیلاژ به صورت pdt کامل از ریحانه کیامری

  خلاصه رمان:   سیلاژ «sillag» یه کلمه‌ی فرانسویه به معنی عطر به جا مونده از یه نفر، خاطره‌ای که با یه نفر خاص داشتی یا لحظه‌هایی که با هم تجربه کردین و اون شخص و خاطرات همیشه جلو چشماته و به هیچ اتفاق بهتری اون رو ترجیح نمیدی…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان باورم کن

دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوفر جذاب من
دانلود رمان شوفر جذاب من به صورت pdf کامل از الهه_ا

    خلاصه رمان شوفر جذاب من :   _ بابا من نیازی به بادیگارد ندارم! خواستم از خونه بیرون بزنم که بابا با صدای بلندی گفت: _ حق نداری تنها از این خونه بری بیرون… به عنوان راننده و بادیگارت توی این خونه اومده و قرار نیست که تو مخالفت کنی. هر جا که میری و میای باید با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات میجنگه و زندگی سختی که با امیر داره رو تحمل

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
4 ماه قبل

سلام نویسنده عزیز ،عالی ،خیلی خوب پیش میره رمانت ،موفق باشی ،فقط اگه میشه پارتا یکم طولانی ترباشن، زنده باشی

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x