شهراد:

 

 

-دنیس جون دلم بلات انگد شده بود!

 

 

مایا این جمله را گفت و دقیقاً مانند دختربچه‌ای که به‌شدت دلتنگ مادرش شده، آویزان گردن دنیز شد.

 

 

-عزیزم منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود… برای هر جفتتون.

 

 

ماهین که دستان تپلش را دور بازوی دنیز حلقه کرده بود، با این جمله چنان چشمانش درخشید که قلبش به درد آمد.

 

 

مهم نبود که چقدر برای حال خوب دخترانش تلاش می‌کند، این بچه‌ها هر روز که بزرگتر می‌شدند، بیشتر جای خالی مادرشان را حس می‌کردند!

 

 

-م..من به باب..ایی گفتم بیاله مالو!

 

 

ماهینش با کلی ذوق این را گفت و منتظر به دنیز نگاه کرد تا بخاطر کارش تشویقش کند.

 

 

امروز صبح آنقدر از دلتنگی برای دنیس جونش غر‌زده و گریه کرده و خودش را هلاک کرده بود که نتوانست تا آمدن شیلا صبر کند و خودش بچه‌ها را به خانه‌ی دنیز آورد.

 

 

البته این دلیلی بود که با آن منطقش را قانع کرد. وگرنه قلبش داشت برای دیدن چشم آهویی بال‌بال می‌زد!

 

 

دنیز لبخند مصنوعی‌ای به ماهین زد و به طرفش سر چرخاند.

 

 

با آن چشمان زیبایش هر چه خشم و عصبانیت داشت، به طرفش پرتاب می‌کرد و به‌سختی زمزمه کرد:

 

 

-کار خوبی کردی عزیزم خوش… خوش اومدین.

 

 

با آنکه دنیز تماماً با خشم نگاهش می‌کرد اما حتی این نگاه خشمگین هم برایش شیرین بود و نمی‌خواست آن را از دست دهد!

 

 

 

 

#پارت۳۶۷

#آبشارطلایی

 

 

 

هیچ‌کدام نگاهشان را از هم جدا نمی‌کردند تا اینکه در‌نهایت با آمدن دریا از مدرسه و صدای هیجان‌زده‌اش، اتصال نا‌مرعی بینشان قطع شد.

 

 

-عمو شهراد؟ مایا ماهین؟ کِی اومدین؟!

 

 

به طرف دریا که با لباس‌های مدرسه‌اش کنار ورودی حیاط ایستاده بود، چرخید و لبخند پدرانه‌ای به رویش زد.

 

 

-الآن اومدیم عزیزم خسته نباشی.

 

-ممنونم عمو

 

 

دریا جلو آمد و وقتی خم شد تا مانند اکثر اوقات پیشانی‌اش را ببوسد، با بوی اندک اما عجیبی که از مقنعه دخترک در مشامم پیچید ابرویش بالا برید!

 

 

چیزی شبیه تلفیقی از سیگار و ادکلنی مردانه بود!

 

 

نا‌خودآگاه پرسید:

 

-مدرسه چطور بود عزیزم؟!

 

 

و دخترک همانطور که هیجان‌زده جوابش را می‌داد، به سمت مایا و ماهین رفت و محکم گونه‌هایشان را بوسید.

 

 

-خوب بود عمو مثل همیشه.

 

 

می‌خواست سوال دیگری بپرسد اما با آمدن دنیز که از سرگرم شدن بچه‌ها با خواهرش خیالش راحت شده بود، سکوت کرد.

 

 

-با چه اجازه‌ای اومدی اینجا؟ دیگه به چه زبونی باید بگم نمی‌خوام تو رو دور و اطراف خودم ببینم؟!

 

 

آرام جوابش را داد:

 

-گفتم که بچه‌ها دلتنگ شدن و….

 

 

دنیز حرصی میان حرفش پرید.

 

 

-ساکت شو و اِنقدر بچه هاتو برای نزدیک من شدن بهونه نکن… خجالت بکش!

 

 

 

 

 

#پارت۳۶۸

#آبشارطلایی

 

 

 

-دنیز…

 

 

دنیز با حالتی که انگار حالش درحال بهم خوردن است، بینی چین داد.

 

 

-تو… تو عجب آدم آویزونی بودی و من خبر نداشتم! به چه زبونی بگم نمی‌خوام ببینمت؟ هوم؟ دیگه داری حالمو بهم می‌زنی! پس چی شد؟ کجاست اون غرور افسانه ایت و اون منم‌منم کردنات؟ چرا ولم نمی‌کنی؟ تو که دیگه انتقامتم گرفتی چرا دست از سرم برنمی‌داری؟!

 

 

ضربه‌ی سختی که به غرور مردانه‌اش خورد آنقدر واضح بود که حتی دنیز هم آن را فهمید و با نگاهی عجیب لب گزید.

 

 

برای لحظه‌ای می‌خواست از شدت ناراحتی‌ای که به وجودش وارد شده فریاد بزند اما با دستانش که مشت شده و رگ گردن بیرون‌زده‌اش، صادقانه اعتراف کرد:

 

 

-فکرت درسته من درگیرت شدم! داری عقلمو از سرم می‌پرونی اما من یه مرد بی‌غرور و بی‌شخصیت نیستم! تو زندگی هیچکس به زور خودمو نگه نمی‌دارم. باشه قبول دارم شاید الآن بچه هارو بهونه کردم که اینجام اما اومدنم بخاطر درگیربودنم نیست… بخاطر اینکه نگرانتم اینجام!

 

 

دنیز سرش را به چپ‌و‌راست تکان داد.

 

 

-چی داری می‌گی؟ نگران چیه منی مثلاً؟!

 

 

امیدوار از اینکه شاید اینبار دنیز کمی باورش کند و نگرانی‌اش را جدی بگیرد، تند گفت:

 

 

-در مورد همون مردی که اون روز بهت گفتم. اون آدم درستی نیست نمی‌دونم چه رابطه‌ای باهاش داری ولی هر چی هست باید ازش دوری کنی وگرنه…

 

-وگرنه‌؟ وگرنه چی؟ واقعاً فکر می‌کنی کسی تو دنیا پیدا می‌شه که بتونه بیشتر از تو بهم آسیب بزنه؟!

 

 

 

 

 

#پارت۳۶۹

#آبشارطلایی

 

 

 

حرصی اسم دختر را صدا زد:

 

 

-دنیز دارم بهت می‌گم اون یه عوضیه به تموم معناس! یه حرومزاده‌ی…

 

-یعنی حتی عوضی‌تر از تو؟ واقعاً اینجوریه؟ اوه جالب شد بد‌جوری نگران شدم… ادامه بده ببینم با چه هیولای دوسری طرفم. فقط یه سوال این هیولا در چه حد می‌تونه بد‌ باشه؟ اِنقدر بد‌ هست که بعد اولین رابطه‌مون دست و پاهامو به تخت ببنده و شلاقم بزنه؟!

 

 

وا رفت و شکستگی همه‌ی وجودش را گرفت.

 

 

شوکه به چشمان اشکی دنیز نگاه کرد و افسوس همه‌ی وجودش را گرفت!

 

خودش این دختر را تبدیل به یک چاقوی بی‌دسته کرده بود!

 

این اثری بود که خودش ساخته بود اما روزی روزگاری حتی فکرش را هم نمی‌کرد که سقوط از چشمان این دختر تا این حد دردناک باشد!

 

 

-من هر چی می‌گم بخاطر خودته. بخاطر اینکه نگرانتم و…

 

دنیز قدمی نزدیک‌تر شد و در‌حالی‌که به‌سختی صدایش را پایین نگه داشته بود تا بچه‌ها نشنوند، گفت:

 

-فقط برای اینکه راحتم بذاری بهت می‌گم. من با اون مرد که نمی‌دونم اصلاً از کجا می‌شناسیش و نمی‌خوامم بد‌ونم چون هر چی که مربوط به تو باشه ذره‌ای برام اهمیت نداره، هیچ رابطه‌ای ندارم. فهمیدی؟ اصلاً بعد کاری که تو باهام کردی چطوری می‌تونم دوباره بازم به یه مرد اعتماد کنم؟ تو لهم کردی شهراد ماجد می‌شنوی؟ تویی که الآن نقاب نگرانی زدی، مثل یه آشغال منو دور انداختی! کاری کردی حالم از خودم، تنم و زن بودنم بهم بخوره!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۳ / ۵. شمارش آرا ۱۵۹

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گرایلی
دانلود رمان گرایلی به صورت pdf کامل از سرو روحی

    خلاصه رمان گرایلی :   کاپیتان دلان گرایلی، دختری خانزاده که ناچار می‌شود بین انتخاب جان برادر و عشق، ارتباط خود را با پاشا مهراز تمام کند. به هر حال پاشا از دلان دست نمی‌کشد و در این بین خاندان گرایلی بخاطر مسئله کهنه‌ نشده‌ی خونبس، دچار تحولی شگرف می‌شود.       به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میرآباد pdf از نصیبه رمضانی

  خلاصه رمان:     قصه‌ی ما از اونجا شروع می‌شه که یک خبر، یک اتفاق و یک مورد گزارش شده به اداره‌ی پلیس ما رو قراره تا میرآباد ببره… میراباد، قصه‌ی الهه‌ای هست که همیشه ارزوهایش هم مثل خودش ساده هستند.   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکاگیر

    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند روز بعد کنار خیابون می‌بینه سوارش می‌کنه و استارت آشناییش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
me/
me/
1 ماه قبل

دنیز عزیز خیلی غلط کرده الان زبون در اورده دیروز پری روز جلو ننه بزرگش دهن سرویس میکرد من با ادبم فعلانم (نویسنده، بابا چه خبرته )

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

کاش در مورد بوی عطر مردونه ای که از لباس دریا میومد هم به دنیز میگفت شهراد که همیشه زرنگ بود حالا. چرا اینقدر فس فس میکنه

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x