دلش از بغض شدید صدای دخترک ریخت و دنیز نالان‌تر ادامه داد:

 

 

-بعد این حتی اگه داشتم می‌مُردم، حتی اگه لبه بلندترین دره‌ی دنیا باشم، نمی‌خوام تو کسی باشی که منو از پرتگاه نجات می‌ده می‌شنوی؟ نمی‌خوام! نه لج می‌کنم و نه هیچ‌چیز دیگه‌ای فقط حاضرم بمیرم اما تو نجات‌دهنده من نباشی! تو کسی نباشی که کمکم می‌کنه برای همین از اینجا برو‌. برو و اگه یه ذره به نون و نمکی که با هم خوردیم احترام قائلی، دیگه سر راهم سبز نشو!

 

 

تپش قلبش بالا رفته و عرق از گردن مردانه‌اش جاری شده بود.

 

 

احساسی که داشت، در حد مرگ دردناک و تلخ بود!

 

 

حرف‌های دختر مانند خار به کل جانش فرو می‌رفت اما سکوت کرد تا دنیز خودش را خالی کند!

 

 

بیشتر از این‌ها به این چشم آهویی بدهکار بود!

 

 

-لعنت بهت. من هر بار که می‌بینمت زخم هام عفونی می‌شه. من با اون آدمی که می‌گی خطرناکه هیچ کاری ندارم. حتی درست حسابی هم نمی‌شناسمش و قول که قصد ندارم باهاش آشنا بشم اما بعد این یه مرد خطرناک که هیچی حتی اگه یه اژد‌های دوسرم پشتم بودو من خبر نداشتم، بهم نگو! بذار بسوزم اصلاً بذار بمیرم. اما توروخدا سر راهم نیا. من… من وقتی تو رو می‌بینم، همه‌ی روحم درد می‌گیره. همه‌ی جونم خونریزی می‌کنه! برو… اینبار داد نمی‌زنم ببین دارم خواهش می‌کنم. تو رو جون هر کی دوست داری، تو رو به جون دخترات قسم می‌دم منو به حال خودم بذار. اجازه بده با ندیدنت فراموش کنم که چقدر احمق بودم و چقدر به خودم بی‌احترامی کردم!

 

 

 

_♡_

 

 

 

 

 

#پارت۳۷۱

#آبشارطلایی

 

 

 

دنیز:

 

 

 

به‌شدت از درون می‌لرزیدم و غم نگاه شیطان برای لحظه‌ای حالم را خراب‌تر کرد.

 

 

روزگارانی برق چشمانش باعث شده بود به زندگی امیدی دیوانه‌وار پیدا کنم و حال برای ندیدن دوباره‌اش داشتم التماسش را می‌کردم!

 

 

به‌سختی بزاق گلویم را قورت دادم و تند پلک زدم تا اشک‌هایم جاری نشود.

 

 

و او بعد یک نگاه عمیق به چشمانم چرخید و با صدای گرفته‌ای دخترانش را صدا کرد:

 

 

-بچه‌ها بیاید باید بریم دیره.

 

 

مایا و ماهین دلشان نمی‌آمد از دریا جدا شوند و شروع به غرغر کردند اما مانند همیشه با دیدن جدیت پدرشان سر به زیر شدند.

 

 

وقتی هنگام خداحافظی خم شدم و گونه‌هایشان را بوسیدم، دیدن چشمان دلتنگ و پر حس هر دویشان باعث شد قلبم شدیداً تیر بکشد.

 

 

مادرشان نبودم. دیگر هرگز هم قرار نبود در زندگی‌شان نقشی داشته باشم اما با وجود همه‌ی کار‌های پدرشان، حتی ذره‌ای از دوست داشتنم نسبت به این فرشته‌ها کم‌نشده بود!

 

 

ماجد دخترانش را سوار ماشین کرد و وقتی دوباره به سمتم چرخید، کاملاً آماده برای حاضر جوابی بودم اما نگاه او این بار روی دریا نشست!

 

 

عمیق و عجیب…

 

 

 

 

 

 

#پارت۳۷۲

#آبشارطلایی

 

 

 

و تا قدمی به سمتش برداشت و مقابل دریا خم شد، سریع دریا را عقب کشیدم و مقابل خواهرم ایستادم!

 

 

با وجود شیطان بودنش زیادی با دریا خوب رفتار می‌کرد و نمی‌خواستم خواهرم بیشتر از این به این مرد وابسته شود. همینجوری هم تقریباً هر روز سراغ این خانواده را می‌گرفت!

 

 

دریا شوکه پرسید:

 

-آبجی چیکار می‌کنی؟!

 

 

جوابش را ندادم و به چشمان شهراد که پر از نا‌باوری بود، خیره شدم.

 

 

-تو… تو چیکار داری می‌کنی؟!

 

 

زمزمه‌وار جواب سوال خیلی آرام اما پر از نا‌باوری‌اش را دادم:

 

-از خواهرم مراقبت می‌کنم!

 

 

جوری صورتش جمع شد که انگار یک مشت محکم به‌ آن کوبیدم و وقتی پرسید:

 

 

-چی داری می‌گی؟ اون جای بچه‌ی منه! فکر کردی می‌تونم باهاش چیکار کنم مثلاً؟!

 

 

منظورم را تماماً اشتباه برداشت کرده و طوری این سوال را پرسید که انگار حالش در حال به هم خوردن است و من با وجود اینکه واقعاً منظور بدی نداشتم، سکوت کردم!

 

 

سرش را به چپ‌و‌راست تکان داد و بی‌حرف دیگری برگشت و سمت ماشینش رفت.

 

 

پایش را روی گاز گذاشت و در کسری از ثانیه هیچ خبری از حضورش نبود!

 

 

محکم در را بستم و با آنکه او در ذهنم جایگاه شیطان را پیدا کرده بود اما باز هم نتوانستم جلوی ریش شدن دلم را از نگاه شکسته‌اش بگیرم!

 

 

_♡_

 

 

 

 

 

#پارت۳۷۳

#آبشارطلایی

 

 

سوم شخص:

 

 

وقتی خبر رسید که کلاس خصوصی بعد از مدرسه کنسل شده، دریا با خستگی و قدم‌های آرام به سمت حیاط رفت.

 

 

بعد از دیدن عمو شهراد و مایا و ماهین دوباره دلش برای روز‌های نه‌چندان دور تنگ شده بود و آرام و قرار نداشت.

 

 

درست از آن روزی که عمو شهراد مانند یک فرشته آمد و زندگی‌اش را یک شبه زیرورو کرد، یک حس دوست داشتن عمیق به او پیدا کرده بود!

 

 

آنقدر دوست داشتنش عمیق بود که هر چقدر دنیز سعی می‌کرد غیر مستقیم بگوید او را فراموش کند، نمی‌توانست!

 

 

با لب‌های ورچیده سر چرخاند تا سرویسش را پیدا کند اما جای او عمو بهرام مهربانش را دید که به سمتش می‌آمد.

 

 

-عمو جون اینجا چیکار می‌کنی؟!

 

 

بهرام خم شد و گونه دخترک را بوسید.

 

 

-اومدم دنبال شما عزیزم ولی دیگه کم‌کم داشتم از اومدنت ناامید می‌شدم. کجایی تو دختر همه کوچولو‌ها اومدن و رفتن فقط تو نمی‌اومدی!

 

 

-قرار بود کلاس داشته باشیم اما معلممون نیومد منم دیگه می‌خواستم برم خونه اما نمی‌دونم سرویسم کجاست.

 

 

-خب فکر کنم اونم مثل من فکر کرده نمیای و رفته.

 

 

دریا می‌خواست بگوید امکان ندارد آقای خلجی او را جا بگذارد اما بهرام سریع گفت:

 

 

-حالا ولش کن اونو بیا می‌خوام با یکی آشنات کنم. ماشینو سر خیابون پارک کردم.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۳ / ۵. شمارش آرا ۱۴۰

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ماهت میشم pdf از یاسمن فرح زاد

  خلاصه رمان :       دختری که اسیر دست گرگینه ها میشه یاسمن دختری که کل خانوادش توسط پسرعموی خشن و بی رحمش قتل عام شده. پسرعمویی که همه فکر میکنن جنون داره. کارن از بچگی یاسمن‌و دوست داره و وقتی متوجه بی میلی اون نسبت به خودش میشه اونو مثل برده تو خونه‌اش چند سال زندانی میکنه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفرین خاموش جلد دوم

    خلاصه رمان :         دنیای گرگ ها دنیای عجیبیست پر از رمز و راز پر از تنهایی گرگ تنهایی را به اعتماد ترجیح میدهد در دنیای گرگ ها اعتماد مساویست با مرگ گرگ ها متفاوتند متفاوت تر از همه نه مثل سگ اسباب دست انسانند و نه مثل شیر رام می شوند گرگ، گرگ است

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار

    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو پرت می‌کنه، اصلا اون چیزی نیست که نشون می‌ده. نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

خدایا بهرام دیگه چه نقشه ای داره
دستت درد نکنه فاطمه جون ولی چرا پارتای این هر روز کمتر میشه

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x