با نگاهی به ساعت متوجه شد که زمان زیادی ندارد. همین که حامی پا از در خانه بیرون گذاشت، سمت داخل دوید. نفس زنان مقابل گاوصندوق ایستاد و کف دستانش را بهم مالید.
_ آروم بگیر، تمرکز کن… تو میتونی، پیچیده تر از ایناشو باز کردی این که چیزی نیست.
به خود قوت قلب میداد بلکه لرزش محسوس دستانش تمام شود.
لباسش را چنگ زده و نفس های عمیقی کشید. موهایش را پشت گوشش زد و نگاهی اجمالی به گاوصندوق انداخت.
_ خیلی خب…
با نفسی حبس شده مشغول شد.
باز کردن این گاوصندوق ساده و پیش پا افتاده در برابر آنهایی که در عمارت های رقیبان راغب باز میکرد کاری نداشت.
اما استرس سر رسیدن کسی و دیده شدنش در این موقعیت عملکرد ذهنش را مختل کرده بود.
انگار نه انگار که او همان سراب فرز و چیره دست سابق باشد.
بعد از کمی کلنجار رفتن بالاخره بازش کرد. مضطرب سمت در دوید و حیاط تاریک و خلوت را از نظر گذراند.
خیالش که بابت نیامدن کسی راحت شد، نفس حبس شده اش را بیرون داد. سراغ گاوصندوق رفت و درش را تا انتها باز کرد.
چشمانش اندازه ی دو توپ تنیس گشاد شد!
_ همین؟!
تنها یک پاکت کوچک درونش بود و سراب گیج و وارفته به پاکتی که کوچکی اش به شدت در ذوق میزد خیره ماند.
_ چند سال زندگیتو گذاشتی پای این نقشه، اون همه برو و بیا، اون همه بگیر و ببند، اون همه انتظار، به خاطر این پاکت؟
مخاطب سوالش راغبی بود که این کارش برای سراب غیر قابل هضم بود.
راغب عادت به کار کوچک نداشت.
همیشه سراغ کارهایی میرفت که مثل بمب صدا میداد چرا که او عاشق مشهور شدن بود!
شانه ای بالا انداخت و زیر لب «به من چه؟» ای گفت. پاکت را چنگ زد و برخلاف تاکید راغب که گفته بود به هیچ وجه محتویاتش را نبیند، مشغول باز کردنش شد.
محافظه کاری را از خود راغب آموخته بود.
باید به فکر روزهایی که شاید راغب فیلش یاد هندوستان کرده و زیر قول و قرارشان میزد هم میبود!
یک سری برگه و اعداد و ارقام که شبیه رمز بودند، شاید هم مختصات جایی… متاسفانه کارش با اعداد و ارقام افتضاح بود.
هیچ چیز از نوشته های روی برگه ها سر در نمی آورد که پوفی کرده و گوشی اش را بیرون کشید.
از تمام برگه ها عکس گرفت برای روز مبادا!
اینکه او متوجه نوشته ها نمیشد دلیل خوبی برای بی تفاوت از کنارشان گذشتن نبود.
اگر یک درصد، این مدارک مهم نبودند راغب خودش را برای داشتنشان به آب و آتش نمیزد.
کارش که تمام شد داخل پاکت برشان گرداند. گاوصندوق را مانند روز اول بست و پیامی برای راغب فرستاد.
_ آدمت بیرونه؟
بلافاصله پیام راغب روی صفحه نقش بست. از الفاظ رکیک و چندش آورش عبور کرد و جواب مثبت آخر پیام را که دید سمت حیاط دوید.
راغب هنوز هم میخواست او را برگرداند که داشت خاطره بازی میکرد!
اما روحش هم خبر نداشت، یک آغوش ساده ی حامی به تمام رابطه های لذت بخششان در گذشته میچربید.
روی پنجه ی پا بلند شد و پاکت را از بالای در به بیرون پرت کرد.
لبهایش را چفت هم کرد و با گوش هایی تیز شده سعی کرد صدای پا را میان صدای نوحه و دسته ی عزاداری تشخیص دهد.
کسی نزدیک در شد و بعد هم به سرعت دور شد. نفس راحتی کشید و دست روی قلبش گذاشت.
گل خنده روی لبانش شکفت و چرخی دور خود زد.
_ بالاخره تموم شد!
استرسی که کشیده بود تمام انرژی اش را تحلیل برده بود. به مقصد اتاقشان پاهایش را تکان داد که در حیاط باز شد.
برق از سرش پرید و آب دهانش را با صدا قورت داد. سمت در برگشت و با دیدن حاج خانم و حاج آقا رنگش همچون گچ سفید شد.
اگر کاری که کرده بود را دیده بودند چه؟
طاقت نداشت درست در لحظه ای که فکر میکرد همه چیز تمام شده، همه ی زحماتش را بر باد رفته ببیند.
حاج خانم زودتر متوجهش شد و با چشمانی ریز شده تماشایش کرد.
_ سلام مادر، رنگت چرا پریده؟ حامی کو؟ دعواتون شده؟
گاهی از نگرانی های بیش از اندازه ی این زن هم خسته میشد. انگار که در ذهنش همیشه منتظر اتفاق بدی بود و با کوچکترین نشانه دست و پایش را گم میکرد.
حاج آقا هم کنار همسرش ایستاد و در حالی که کلید را داخل جیبش هل میداد، سری تکان داد.
_ سلام دخترم، حالت خوبه؟
هول و دستپاچه نگاهی به هر دویشان انداخت و آب دهانش در گلویش پرید. سرفه ای کرد و با یادآوری چیزی، هینی گفت.
دست روی موهای بازش گذاشت و با شرمندگی چشم بست.
_ وای ببخشین، من برم یه چیزی سرم کنم میام… ببخشین….
حاج خانم تکخندی زده و چادرش را زیر بغلش زد.
_ راحت باش مادر، مام پدر و مادرت خجالت نداره که.
برای خودش مهم نبود اما به پوششی که مورد تایید این خانواده بود عادت کرده و بدون آن، کنارشان معذب میشد.
سمت اتاقشان دوید و بعد از سر کردن روسری و پوشیدن لباسی مناسب برگشت.
حین لباس پوشیدن هم مغزش فعال شده و با قوت قلب دادن به خود، سعی داشت آرامشش را برگرداند.
_ اگه دیده بودن حتما ازت میپرسیدن، پس نگران نباش.
امشب همه چی تموم شد، توام این فکر مزخرف لو رفتنو از سرت بیرون کن.
از اتاق بیرون رفت و از دیدن آن دو که یک لنگه پا و در آن سرما منتظرش بودند شرمنده شد.
_ ای وای، کاش میرفتین داخل… انقدر هول بودم اصلا نفهمیدم چیکار میکنم.
حاج آقا تسبیح به دست، محاسنش را مرتب کرد و نگاه سوالی اش را به چهره ی رنگ پریده ی سراب دوخت.
_ چیزی شده بابا جان؟ انگاری حالت خوب نیست.
لبخند دستپاچه ای زد و با دست اشاره ای به داخل خانه کرد.
_ نه چیز مهمی نیست… یعنی مهمه، فقط…
دستپاچگی اش اضطراب و دلهره ی آن دو را بیشتر کرده و حاج خانم سراسیمه دست روی دست کوبید.
_ حامی کو مادر؟ بچم چیزیش شده آره؟
حامی… حامی جان… پسرم کجایی؟
سراب لب گزید و کف دستانش را برای آرام کردنشان، سمتشان گرفت.
_ نه مامان جون آروم باشین. سعید، دوستش، مثل اینکه تصادف کرده… رفت پیش اون.
بیاین بریم داخل من زنگ بزنم حالشو بپرسیم، الان دیگه حتما رسیده.
حاج آقا ذکری زیر لب گفت و حین دعا برای سلامتی سعید، گوشی اش را بیرون کشیده و مشغول شماره گیری شد.
گوشی را به گوشش چسباند و چشم و ابرویی برای سراب آمد.
_ حاج خانمو ببر داخل دخترم، هوا سرده مریض میشین. منم الان میام.
_ من هیچ جا نمیرما حاجی، گفته باشم!
حاج خانم مصرانه پا روی زمین کوبید و محکم اعلام کرد تا قبل از شنیدن خبر سلامتی پسرها، از جایش تکان نمیخورد.
سراب هم دوست داشت بماند و از حال و روز سعید خبردار شود. هر چه نباشد به خاطر او به این روز افتاده بود.
به محض صحبت حاج آقا، هر دو سکوت کرده و با دقت به مکالمه شان گوش سپردند.
_ سلام پسرم، خوبی بابا؟
شنیدم دوستت تصادف کرده، حالش چطوره؟
با ابروهایی درهم سکوت کرد و هیچکدام حتی نفس هم نمی کشیدند.
حاج آقا که با خیالی راحت چشم بست، نفس حبس شده در سینه ی حاج خانم و سراب هم به بیرون فوت شد.
_ خداروشکر، نیازی هست من بیام؟
شاید کمکی از دستم بربیاد بابا.
چند باری سر تکان داد و انگار حامی عجله داشت که او هم مجبور به قطع تماس شد.
_ خیلی خب، کاری داشتی زنگ بزن. مراقب خودت باش.
تماس را قطع کرد و میدانست دو جفت چشم منتظر به لبهایش دوخته شده اند که قبل از سوال پرسیدنشان گفت:
_ چیزی نیست شکر خدا، پاش شکسته فقط. داشت میبردش خونش.
حاج خانم که حالا نگرانی اش برطرف شده بود، دست روی قلبش گذاشت و آخیشی از ته دل گفت.
سمت خانه قدم برداشت و حین رد شدن از کنار حاج آقا، پشم چشم نازک کرده و مشت آرامی به بازویش کوبید.
_ چه پسر دوست!
_ من به فدات خانم حسودم!
خنده ی ریز و زمزمه ی زیر لبی حاج آقا، خنده روی لبهای سراب نشاند و با خود فکر کرد که آیا عشق او و حامی هم این چنین خواهد بود؟
بعد از سالها و وقتی موهایشان رنگ دندان هایشان شده باشد، باز هم این چنین با ذوق به هم نگاه میکردند؟
قربان صدقه ی هم میرفتند؟
کاش آنها هم شبیه به این دو آدم میشدند. عشقی ستودنی بینشان در جریان بود.
_ بیا تو بابا جان، سرده اونجا واینستا.
با حرف حاج آقا به خودش آمد و «چشم» آرامی زمزمه کرد.
در حالی ک دعا میکرد تا زمان رفتنشان از این خانه کسی سراغ گاوصندوق نرود، پشتشان ریسه شد و کاش این دعایش هم برآورده میشد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خدا کنه واقعاً راغب دست از سرش برداره ولی بعید میدونم
وایییی این رمانو خیلی دوست دارم