سراب از واکنشش جا خورده و با چشمانی وق زده در آغوشش تکانی خورد.
واقعا داشت نوازشش میکرد؟!
صدای جر و بحثش با پدر و مادرش را شنیده بود اما گمان میکرد مقابل آنها از او دفاع کرده تا برای دانستن حقیقت سراغ خودش بیاید.
این برخورد آرام و حتی شرمندگی ای که در تک تک حرکات و کلماتش به چشم میخورد شدیدا دور از انتظار بود.
_ حامی…
صدایش از شدت گریه و جیغ، دورگه و تو دماغی شده بود.
چشمه ای که گمان میکرد خشکیده دوباره جوشید و سیل اشکهایش بود که صورتش را تر کرد.
_ حامی… من…
_ ششش… میریم خونه عشقم.
ببخش که نبودم، دیگه نمیذارم اذیتت کنن… میریم خونه.
بی میل از سراب فاصله گرفت. نگاهش را دور تا دور اتاق چرخاند و لباس های سراب را که یافت سمتشان رفت.
مقابل سراب ایستاد و شال پاره و خاکی اش را روی سرش انداخت. گونه ی خیسش را به نرمی نوازش کرد و حین بستن شال دور گردنش گفت:
_ قربون اون چشای خوشگلت بشم، دیگه تنهات نمیذارم که اشکتو دربیارن.
سراب لب به دندان کشید، هق هقش را پشت لبانش پنهان و قلبش بی امان شروع به کوبش کرد.
کاش همین حالا جان میداد و دوباره چشم در چشم حامی نمی دوخت…
رفتار حامی ریاکارانه نبود، تماما بوی صداقت و یک رنگی میداد و این یعنی حامی بیشتر از چشمانش به او اعتماد داشت و آنوقت او…
_ من چیکار کردم؟ حامی…
حامی چادر را روی سرش مرتب کرد و با لطافت دستان کوچکش را میان دستانش گرفت.
_ حامی فدات شه، شما بهترین کار دنیا رو کردی که دل ما رو بردی خانم خانما…
جونم بنده به نفسات سراب، یادت نره… خب؟
بمیرم واسه دلت حامی…
آسِکـــور, [05/05/1402 09:45 ب.ظ]
#پارت_۴۱۴
سراب پریشان حال هقی زد و پلک هایش را محکم روی هم فشرد. لایق این احساس و اعتماد نبود، به خدا که نبود.
کاش حامی کثافت بودنش را باور میکرد، کاش چشم میبست و دهانش را باز میکرد، کاش کتکش میزد، کاش… کاش…
کاش هر کاری میکرد به جز این کار…
حامی خبر نداشت با مهربانی اش ذره ذره جان او را میگیرد.
حامی انگار آشوب چشمان سراب را نمی دید، ولوله ای که در خانه شان افتاده بود را نمیدید، حال و روز پدر و مادرش را نمیدید…
اصلا انگار هیچ چیز به جز سراب را نمیدید…
خم شد و لبهای لرزانش را به پیشانی سراب چسباند، پوست سرخ و زخمی اش را پر از مکث و طولانی بوسید.
کمی فاصله گرفت و نزدیک به پیشانی سراب پچ زد:
_ کاش میشد تو همین حالت، چسبیده بهت، وقتی عطر تنت پیچیده تو دماغم، بمیرم…
صدایش، آن صدای لعنتی اش… چقدر غم داشت، چقدر غصه را روی دوش میکشید…
آخ خدا، آخ…
نوک بینی اش را به بینی سراب چسباند و عمیق بو کشید.
_ تو رو که دارم دیگه چی میخوام از این دنیا، هوم؟
رعشه ای که با تک تک کلماتش به جان سراب انداخته بود را ندید. خم شد و پشت هر دو دستش را بوسید.
با انگشت شست نوازششان کرد و خیره در چشمان خیسش لبخندی زد.
_ ببخشید که کنارت نموندم، تو بهم نیاز داشتی و من رفتم… خیلی خرم دختر، ولی تو باید منِ خرو دوست داشته باشی.
فهمیدی؟ باید!
چند باری با آرامش پلک روی هم نهاد و با نفسی عمیق و پر آرامش سراب را دنبال خود کشید.
دستش را چنان محکم چسبیده بود که انگار تمام دنیا قصد داشتند سرابش را از او بگیرند و او باید مقابل همه شان می ایستاد.
آسِکـــور, [07/05/1402 09:59 ب.ظ]
#پارت_۴۱۵
حاج آقا که حاضر و آماده دیدشان، پوزخندی زد. از نیت شوم عروسش گفته بود اما جز بی احترامی و تهمت چیزی نصیبش نشد.
حامی کور خوانده بود اگر گمان میکرد به همین راحتی رهایشان میکند. سراب باید جواب سوالات بسیاری را میداد.
حامی دلخور و دلگیر، بدون نگاه کردن بهشان، «خداحافظ» زیر لبی گفت و در آستانه ی در بودند که حاج آقا با حرص سد راهشان شد.
از شدت استیصال و درماندگی داشت عقلش را از دست میداد که از پشت دندان های چفت شده اش فریاد زد:
_ تو اصلا فهمیدی من چی گفتم پسره ی احمق؟
حامی کلافه بود و خسته، خسته از جنگی که میان قلب و عقلش به پا شده بود و او مصرانه طرف قلبش را گرفته بود.
قلبی که میگفت سرابش معصوم ترین آدم روی زمین است…
به زحمت زبانش را در بند کشید تا بیشتر از اینها پرده های احترام و حرمت را ندرد.
تمام سعی اش را کرده بود که نه صدایش بالا رود و نه لحنش رنگ و بوی بی احترامی بگیرد.
_ میخوایم بریم خونه بابا، لطفا برین کنار.
مشت محکم حاج آقا، پر بود از تمام احساساتی که چندین ساعت سرکوبشان کرده و حالا با دیدن واکنش غیر قابل باور حامی منفجر شده بودند.
صورت حامی که به عقب پرتاب شد، سراب جیغ کوتاهی کشید و حاج خانم تن سستش را کشان کشان نزدیکشان برد.
دست روی سینه ی حاج آقا فشرد و او را به عقب راند.
_ تمومش کنین تو رو خدا، چرا افتادین به جون هم؟
حاج آقا گردن کشید و انگشت اشاره اش را سمت حامی گرفت.
کنترلی روی صدایش نداشت و قطع به یقین تاکنون کل محله از مصیبت جدیدشان خبردار شده بودند.
_ اون دختر پاشو از این خونه بیرون نمیذاره، نه قبل اینکه بگه واسه کدوم حروم زاده ای کار میکنه.
توام بهتره به خودت بیای، سرابت فقط یه سراب بود و بس!
آسِکـــور, [08/05/1402 06:07 ب.ظ]
#پارت_۴۱۶
گره انگشتانش به دور دستان سراب محکم تر شد و نفس عمیقی کشید.
قصد دعوا و درگیری نداشت، نه قصدش را داشت و نه توانش را… حداقل نه حالا…
حاج خانم مشغول آرام کردن همسرش بود که صدای آرام و ملتمس حامی بلند شد.
_ همه چیو خراب نکن بابا، من تازه دارم زندگی میکنم…
سراب لب گزید و صدای شکستن قلبش میان التماس های حامی گم شد.
حق حامی اش این زندگی نبود…
حاج خانم لب های لرزانش را داخل دهانش کشید و جگرش برای درد و غصه ی حامی آتش گرفت.
_ دست زنتو بگیر و برو خونت، برو پسرم…
با چسباندن نوک انگشتانش روی لبهای خشکیده ی حاج آقا جلوی هر گونه مخالفتی را گرفت و دلگیر به سراب که با سری پایین افتاده پشت حامی ایستاده بود زل زد.
_ تنهاش نذار…
سرش پایین بود اما سنگینی نگاه حاج خانم و جمله ای که با نهایت عجز و خواهش گفته بود را حس کرد.
مژگان خیسش را بهم فشرد و چه میگفت؟
مگر چیزی هم برای گفتن داشت؟
به جای او حامی بود که با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد لب زد:
_ نمیذارم… نمیذاره…
تنها سراب بود که شنید و جزء به جزء تنش فرو ریخت.
با تمام وجود دلش میخواست به چند ساعت پیش برگردند و قبل از آمدن حامی، حاج آقا او را تحویل پلیس میداد.
هوا روشن شده بود و چقدر سخت میشد رویارویی با حامی در روشنی هوا…
روشنی هوا پرده از تمام تاریکی هایش برمیداشت.
پس از چند لحظه ای که بینشان به سکوت گذشت، حامی تکانی خورده و همراه سراب رفت.
رفتند و نگاه به گِل نشسته ی حاج آقا به رد قدمهای پسرکش بود.
قدمهایی که روی زمین کشیده شده و تماما بیچارگی حامی را فریاد میزدند.
غم حامی مچاله ام میکنه…😭
آسِکـــور, [09/05/1402 10:25 ب.ظ]
#پارت_۴۱۷
حامی مردی بود که در یک لحظه تمام زندگی اش رنگ باخته و با تتمه ی توانش داشت همه چیز را انکار میکرد.
انکار میکرد تا تکه های زندگی خوش و خرمی که تا چند ساعت پیش گمان میکرد دارد را بند بزند.
غافل از اینکه تلاشش برای بند زدنِ چینیِ شکسته ی زندگی اش بی ثمر است و عاقبت خستگی این شکست به جانش خواهد ماند.
بی حرف به خانه شان رفتند.
بی حرف لباس های سراب را تعویض کرد.
بی حرف او را روی تخت خواباند.
بی حرف تن زخمی و کوفته اش را به آغوش کشید.
زبانش چیزی نمیگفت اما تمام مدت، سراب زیر نگاه پر حرفش ذره ذره آب شد.
سرش روی سینه ی حامی بود و انگشتان سرد حامی روی پوست سرش بالا و پایین شده و کمی از داغ شدگی مغزش را کم میکرد.
آفتاب از میان درزهای پرده ی اتاقشان به داخل نفوذ کرده و همه جا را روشن میکرد الی گذشته ی تاریک او را…
_ دلم مسافرت میخواد سراب، یه چند روز از این شهر بکنم و برم…
عید بریم یه وری؟ هوم؟ تو کجا دوست داری بریم؟
راستی خریدم باید بریما، اولین عیدیه که تو خونه ی خودمونیم… نمیدونی چقدر براش ذوق دارم…
سراب لرزی از آشفتگی کرد. دستش روی پتو مشت و میان بازوان حامی در خود جمع شد.
کاش حامی اصرار به عادی نشان دادن اوضاع را تمام میکرد. کاش او هم واکنشی شبیه پدر و مادرش نشان میداد و همه چیز را تا این حد سخت نمیکرد.
_ من باید برم…
_ با هم میریم لیموم، هر جا بخوای میبرمت…
پشت سرش تیر کشید و دندان هایش را بهم فشرد. تحت فشارهای روانی زیادی بود و بدتر از همه از واکنش راغب میترسید.
هر یک ثانیه که دیرتر به راغب میرسید، عزیزانش را یک قدم به مرگ نزدیک تر میکرد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 122
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بمیرم واسشون
الان حامی فهمیده یا نه؟ چرا اینجوری شد ؟
حامی فهمیده ولی باور نمیکنه. تو شوکه هنوز 😑😐😕
دلم برا حامی آتیش گرفت
وای الهی بمیرم براشونن
واقعا اشک آدمو در میاره این رمان
حامی واقعاگناه داره
ولی سرابم بازیچه شد
بیچاره حامی خیلی دلم براش میسوزه 😢
راغب و سراب چیکار کردین با بچه خداااااا😢