کنار حامی نشست و حالا هر دو خیره به صفحه ی خاموش تلویزیون بودند.
حامی عشقش را از دست داده بود و حاج آقا دخترش را…
_ حتما یه راهی بود که بشه همه چیو درست کرد، مگه نه؟ همیشه یه راهی هست…
دوسم نداشت بابا…
از معدود دفعاتی بود که حامی حرف میزد و او سکوت کرده بود. درد پسرکش به جان او هم نشسته و قلبش داشت سینه اش را میشکافت.
_ اگه دوسم داشت یه راهی پیدا میکرد نه؟
سوال نمیپرسید و انتظار پاسخ از هیچ کسی را نداشت. آنقدر به همه چیز فکر کرده بود که سوالی در ذهنش نمانده بود و فقط داشت خودش را خالی میکرد.
_ میشد راهشو پیدا کرد، میشد درستش کرد، میشد بابا… فقط اگه دوسم داشت میشد… دوسم نداشت، خودش گفت…
سیگاری که میان انگشتانش بود ذره ذره آتش گرفته و به پوست دستش رسید. از داغی اش اخم کرد و سر سیگار را میان لبهایش گذاشت.
نوک انگشتانش را به هم مالید و مقابل چشمانش گرفت. پوزخندی به سرخی شان زد و از پاکت روی میز، سیگاری برداشت.
با سیگار قبلی روشنش کرد که بی هوا از میان دستانش قاپیده شد. بی حس به پدرش زل زد و تکه تکه خندید.
_ دیر اومدی واسه نجات دادنم حاج سلطانی!
چشمکی نثار پدرش کرد و با پرت کردن ته سیگار روی میز، خنده اش را ادامه داد.
_ من یکی خیلی وقته زندگیمو باختم، فقط سرم زیر برف بود…
_ نیومدم نجاتت بدم، میخوام بهت بفهمونم هر چی بشه کنارتم.
اومدم بگم هر کاری واسه گذروندن این روزا لازمه انجام بده، منم پا به پات میام… اینبار دیگه تنها نیستی پسرم…
وقتی سیگار را کنج لب حاج آقا دید، یکه خورده نگاهش کرد. واقعا داشت همراهی اش میکرد؟!
رفتن سراب، مانند آمدنش، همه شان را دگرگون کرده بود…
آسِکـــور, [29/05/1402 10:27 ب.ظ]
#پارت_۴۳۴
_ مطمئنی نمیخوای بیای؟
برای بار آخر تلاشش را میکرد و حامی با خنده ای محو خیالش را تا حدودی راحت کرد.
_ یه چند روز تنها باشم، برمیگردم.
به مامان بگین نگران نباشه، رو به راه شدم بهش زنگ میزنم.
چقدر دلش میخواست گوش حامی را پیچانده و او را کشان کشان از این جهنم دور کند، اما قول داده بود جز همراهی و همدلی کار اضافه ای نکند.
هنوز هم راحت در آغوش کشیدن پسرکش برایش سخت بود.
بخش اعظمی از شکافی که سالها بزرگ و بزرگ تر شده بود را پر کرده بودند اما هیچگاه مثل روز اولش نمیشد و هر دو این را به خوبی می دانستند.
دستی به بازوی حامی زد و با اطمینان پلک بست.
_ کاری داشتی بهم بگو، هر کاری.
حامی انگار درد و رنجی که میکشید چشمانش را باز تر کرده و دیدش را نسبت به همه چیز عوض کرده بود که آن نیاز به آغوش و نوازش را در نگاه پدرش دید.
حتی آن غرور و مانعی که سد راهش بود را هم دید و بی فکر و فقط بر اساس احساساتش، پیش رفته و خودش را در آغوش پدرش انداخت.
_ کاش بیشتر بغلم کنی بابا…
حاج آقا نفس بریده، چند ثانیه بی حرکت ماند و احساسات حامی که به قلبش نفوذ کرد، نفس عمیقی کشید.
هر دو دستش را دور کمر خمیده اش پیچاند و محکم و بی انعطاف پسرکش را به خود فشرد.
هق هق مردانه ی حامی که روی سینه اش خالی شد، پاهای محکمش سست شد و قلبش از تپش ایستاد.
مگر غمی بالاتر از دیدن غم فرزند در دنیا وجود داشت؟
_ از خودم بدم میاد بابا، بدم میاد که هنوزم با فکر بهش قلبم خودشو به در و دیوار میکوبه…
بدم میاد از این دلتنگی ای که داره از پا درم میاره…
آسِکـــور, [30/05/1402 09:58 ب.ظ]
#پارت_۴۳۵
مقابل در ایستاد و نفس سنگین شده اش را بیرون داد. چهره ی گریان حامی از مقابل چشمانش کنار نمیرفت، سر سمت آسمان برد و پس از سالها زبانش به گلایه باز شد.
_ تقاص چیو داری ازمون میگیری؟ بس نیست؟
اون همه عذاب و سختی راضیت نکرده؟
هیچی ازمون نمونده، نابود شدیم، دیگه چی رو باید ببینی که تمومش کنی؟
روی مقابله با زنی که به یکباره از وسط خوشبختی برش داشته و در ورطه ی عمیق بدبختی انداخته بودندش را نداشت.
به او قول برگشتن با حامی را داده بود و باید زیر قولش میزد.
وارد حیاط شد و تا توانست سرعت قدم هایش را کم کرد تا ابراز شرمندگی اش را به تاخیر بی اندازد.
اما کش دادن تا کی؟ بالاخره که میرسید.
کفش هایش را روی یکی از پله ها گذاشت و با شانه هایی افتاده قدم درون خانه گذاشت.
طبق حدسش حاج خانم با نگاهی منتظر و هول شده، خودش را به او رساند و حامی را که ندید روی پایش کوبید.
_ میدونستم نمیاد… بچم تو چه حالیه…
با دل شکسته از این خونه رفت، بچمو برام بیار…
تن لرزانش میان دستان حاج آقا آرام گرفت و اصلا حرفی برای گفتن نداشت.
تماما خجالت بود و شرمندگی…
چانه اش را روی سر حاج خانم گذاشت و شرمنده و با صدایی آرام گفت:
_ میاد، بذار یکم تنها باشه…
حاج خانم همچون اسپند روی آتش به جلز و ولز افتاد و از اغوشش بیرون رفت.
_ تنها چرا؟ اون دختره ی از خدا بی خبر مگه مرده؟
برای حاج خانم عزیزتر از خانواده اش وجود نداشت و اگر کسی گزندی به عزیزانش میرساند، برایش فرقی نداشت سراب باشد یا کسی دیگر، تا ته دنیا با او چپ میفتاد.
حاج آقا اینبار لحنش محزون و درمانده بود.
_ رفته…
آسِکـــور, [31/05/1402 03:06 ب.ظ]
#پارت_۴۳۶
حاج خانم را کارد میزدی خونش در نمی آمد. زندگی شان را به آتش کشیده و رفته بود؟
دستان مشت شده اش را به کمر زد و همچون مرغ سر کنده شروع به اینور و آنور رفتن کرد.
_ یعنی چی رفته؟ پس تکلیف بچم چی میشه؟
نمیشه که هر کی هر وقت دلش خواست سرشو بندازه پایین بیاد تو خونه و زندگیمون، هر وقتم دلش خواست بره، مام وایستیم نگاش کنیم.
اون از نگار، اینم از این…
نمیدونم چرا تو تقدیر این بچه باید انقدر شکست و ناکامی باشه…
سمت حاج آقا که هنوز حالش بابت دیدن حال حامی دگرگون بود رفته و با حرص دندان روی هم سایید.
_ بگرد پیداش کن، هر جور که میتونی پیداش کن…
نذار به ریشمون بخنده.
حاج خانم هم لحظات اول هیچ چیز را باور نمیکرد و دوست داشت سراب را همان دخترک معصوم بداند.
اما رفته رفته حقیقت را پذیرفت و حالا کینه ای به بزرگی تمام دنیا از او به دل داشت.
از دختری که اعتمادشان را، عشقشان را، تمام محبت هایشان را نادیده گرفته و نمکدان شکسته بود.
حاج آقا خسته تر از آنی بود که پیگیر سراب باشد. در حال حاضر تمام هم و غمش شده بود حامی…
برای از سر باز کردن همسرش سرسری سری تکان داده و راه اتاقشان را در پیش گرفت.
_ راستی به بردیا نگیم؟ یه قسمت از اون مدارک دزدیده شده، حق دارن بدونن.
حاج آقا دست روی پیشانی داغ کرده اش گذاشت و نفسش را پر صدا بیرون داد.
از دست دادن آن مدارک چیزی نبود که بتوان از آن چشم پوشی کرد، باید به این مورد هم رسیدگی میکرد.
سر فرصت…
_ نمیدونم عزیزم، الان هیچی نمیدونم.
ذهنم خیلی آشفته است، بذار خودمو پیدا کنم یه فکری براش میکنیم.
آسِکـــور, [01/06/1402 10:20 ب.ظ]
#پارت_۴۳۷
در خاطراتشان دست و پا میزد که تقه ای به در اتاق خورد. آنقدر خسته و بی انگیزه بود که حتی زحمت باز کردن چشمانش را هم به خود نداد.
طبق معمول این چند روز، یا برایش غذا آورده بودند و یا میخواستند دستورات و فرمایشات راغب را گوشزد کنند.
_ خانم، میتونم بیام داخل؟
عادت کرده بود که جوابشان را ندهد و آنها هم خسته شده و رهایش کنند.
باز هم واکنشی نشان نداد که دستگیره ی در تکان خورد.
از صدای باز شدن در، گردن خشک شده اش را سمت در چرخاند.
با دیدن یکی از خدمتکارها که لب گزیده و شرمنده نگاهش میکرد، پلکی زد.
_ یادم نمیاد اجازه ی ورود داده باشم، برو بیرون.
دخترک دستانش را در هم چلانده و چشمانش دو دو میزد.
_ ببخشین خانم، آقا تاکید داشتن که حتما این خبرو بهتون برسونم.
گفتن تا یه ساعت دیگه آرایشگرتون میاد، حتما براش آماده باشین.
ابروانش به هم نزدیک شده و طوری که انگار متوجه موضوع نشده باشد «هان» آرامی برای خود زمزمه کرد.
_ آرایشگر دیگه چه صیغه ایه؟
دخترک را که بلاتکلیف و سر به زیر دید، اَه کشداری گفت و بی حوصله از جایش برخاست.
با تنه ی آرامی از کنار دخترک گذشت. از تمام این عمارت و آدم هایش متنفر بود، کاش میشد همه را یکجا بسوزاند.
این ساعت از روز راغب را یا در سالن تمرین میشد پیدا کرد یا در اتاق کارش.
مقابل اتاق کارش ایستاد و دستش را برای باز کردن در دراز کرد که صدای مظفر خشمش را برانگیخت.
_ روم سیاه خانم، آقا گفتن شما حق ندارین برین تو اون اتاق!
انگشتانش دور دستگیره ی در فشرده شدند و وقتی با در قفل شده مواجه شد، از پشت دندان های چفت شده اش غرید:
_ به گور هفت جد و آبادش خندیده!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 114
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بیچاره حامی،بیچاره سراب
این افتضاح چجوری قراره جمع بشه ؟
چرا انقدر دلم انقدر گرفت
کاش زودتر حامی بفهمه چرا سراب این کارو کرد
بردیا کیه؟
دوسته حامی که یکم ازش بزرگ تره دوسته خانوادگی حامی
دوست پدر حامی هستش ولی با حامی خیلی صمیمی تر اژ پدرش بود