راغب که بیش از حد روی آن امضا حساب باز کرده بود، سر سمت سراب چرخاند و چشمکی ضمیمه ی خنده ی مضحکانه اش کرد.
_ مجبوری!
سراب لبه های روبدوشامبرش را بهم نزدیک کرد تا سینه های لختش را بپوشاند. بندهایش را گره محکمی زد و دست به سینه نوچی کرد.
_ کی مجبورم کرده؟! من سمت اون مردک زن باره ی بیشرف نمیرم، یکی دیگه رو پیدا کن.
راغب حس کرد شاید این مدل خوابیدنش او را در موضع ضعف قرار داده که سراب جرات مخالفت به خود میدهد.
به ضرب روی تخت نشست و خودش را سمت سراب کشید. انگشتانش را روی پاهای لخت سراب حرکت داد و چشم ریز کرد.
_ عزیزدلم، مثل اینکه باید موقعیت جدیدی که توش هستی رو برات یادآوری کنم!
دیگه در حدی نیستی که حق انتخاب داشته باشی!
انگشتانش زیر روبدوشامبر رفته و ران سراب را لمس کردند. دخترک ناخواسته در خود جمع شد که راغب نیشخندی زده و گوشت رانش را چنگ زد.
_ آخ…
دردش گرفته بود که راغب با لحنی غیر دوستانه ادامه داد:
_ منم ازت خواهش نکردم، گفتم باید انجامش بدی… اوکی؟!
شاید با تحریک غیرت راغب میتوانست از این مخمصه نجات پیدا کند.
هر چند راغب در طی این سالها چیزی به اسم غیرت نداشت و همیشه از سراب برای رسیدن به خواسته هایش سوء استفاده کرده بود.
کارش را میکرد و بعد، با یک آغوش و دو بوسه سر دخترک دیوانه و عاشق را شیره میمالید و همه چیز فراموش میشد.
انگشتان راغب داشتند بالاتر میرفتند که سراب دست روی دستش گذاشت و از پیشروی اش جلوگیری کرد.
_ پارسال رسما داشت منو جلوی چشمت میکرد، رگ غیرتت واسم باد نمیکنه؟ میخوای منو بفرستی تو دهن شیر؟
راغب عوضی، چه بلاها که سر سراب و حامی نمیاره، این تازه روزای خوبشونه🥲
آسِکـــور, [09/06/1402 06:06 ب.ظ]
#پارت_۴۴۴
حرفش قهقهه ی راغب را به آسمان هفتم رساند. آنقدر بلند و بی وقفه خندید که به سرفه افتاد و چشمش به اشک نشست.
دستش را عقب کشید و نم اشکی که زیر چشمانش را خیس کرده بود گرفت.
نفسش را با صدا بیرون داد و مقابل نگاه اخم آلود سراب که دلیل خنده اش را نمیدانست، به یکباره جدی شد.
_ رگ غیرتم همون وقتی که واسه لجبازی با من زیر پسر حاجی ناله میکردی، اونقدر باد کرد و باد کرد و باد کرد تا ترکید!
دیگه رگی ندارم که واسه توی خائن باد کنه کوچولوی سکسیم!
گلویی صاف کرد و صدای خشدارش بلند شد.
_ چشم رجبی رو گرفتی، منم به یه حواس پرتی گنده واسش نیاز دارم که تهش یه امضا بزنه زیر یه برگه ی کوفتی.
میشی همون حواس پرتی تا من به چیزی که میخوام برسم.
راغب بلند شد و کش و قوسی به تنش داد. سمت در رفت و بدون برگشتن، اتمام حجتش را هم کرد.
_ عین روال هر سال، اولین روز عید مهمونی داریم.
بهتره آماده باشی و کارتو درست انجام بدی.
به نفعته مثل ماموریت قبلیت گند نزنی سراب.
همین حالاشم کاسه ی صبرم پر شده، یه قطره ی دیگه لازم داره واسه لبریز شدن!
نشو اون یه قطره که لبریز شه خودتم توش غرق میشی!
سراب بی توجه به ترسی که با حرفهای راغب در دلش نشسته بود، موقعیت مناسبش را از دست رفته میدید.
باید تا تنور داغ بود نانش را میچسباند!
فی الفور خودش را مقابل راغب انداخت و خیره در نگاه مچ گیرانه ی راغب، که انگار از قبل میدانست سراب قرار است این کار را بکند، گفت:
_ فقط به یه شرط انجامش میدم، توام باید منو به چیزی که میخوام برسونی.
راغب پشت دستش را به گونه ی سرخ سراب کشید و نوچ نوچ کنان سری به تاسف تکان داد.
_ ذات خرابت عوض نمیشه سراب!
آسِکـــور, [11/06/1402 06:07 ب.ظ]
#پارت_۴۴۵
چند روز بیشتر تا آن مهمانی کذایی نمانده بود.
چپ و راست به دست و پای راغب می پیچید تا بابت رها کردن حامی و خانواده اش از او قول بگیرد.
اما راغب هر بار مزخرفاتی از ذات خراب و مار در آستین و خنجر از پشت میگفت.
در نهایت هم جواب درستی به سراب نداده بود.
با وجود تمام تلاش هایش، باز هم عزیزانش در خطر بودند.
در آلاچیق بزرگ حیاط عمارت نشسته و زانوانش را در آغوش گرفته بود.
هوای مطبوع، بوی نو شدن، شکوفه های ریز و درشت درختان، سبز شدن و جان گرفتن تمام حیاط، همه نوید بهار میدادند.
اما قلب او هنوز هم در زمستان مانده بود، مدفون زیر آواری به نام حامی و قلبی که لگدمال کرده بود.
راغب از صبح نبود، هر کس مشغول کاری بود و همه در تدارک آن مهمانی معروف بودند و او بیش از پیش دلتنگ زندگی کوچک و پر عشق چند ماهه اش شده بود.
رنجورتر و ضعیف تر از روزهای قبل بود. انگار سنگ بزرگی راه گلویش را بسته بود که نمیتوانست چیزی بخورد.
چقدر برای لحظه ی سال نویی که کنار حامی، دور سفره ی هفت سینی که تک تک لوازمش را با هم خریده و چیده بودند، نشسته و بلند بلند شمارش معکوس را لب میزدند نقشه چیده بود.
بیحال سر به ستون چوبی پشت سرش چسباند و اشکی از گوشه ی چشمش چکید.
هیچکس نمیدید که او داشت از دوری حامی جان میداد. خودش را قوی نشان میداد تا راغب را سر لج نیندازد اما به خودش که نمیتوانست دروغ بگوید.
_ اگه بدونی چقد نیاز دارم بیام تو بغلت…
نیستی بغلم کنی، نیستی نازم کنی و من دارم میمیرم، دارم تو نبودت یخ میزنم حامی…
آسِکـــور, [12/06/1402 10:02 ب.ظ]
#پارت_۴۴۶
لب گزید و ضجه ی آرامی زد.
_ حتی یه عکسم ازت ندارم، اگه قیافت یادم بره چی؟
اگه اون خنده هات یادم بره… وای نه، نه، دیگه چیزی برام نمیمونه که بتونم باهاش زنده بمونم…
سرش را چندین بار به ستون پشت سرش کوبید و بیشتر از درد جسمش، درد قلبش بود که نفسش گیر شده بود.
کاش حداقل گوشی اش را همراه خود داشت تا با عکس های داخلش قلب بی قرارش را تسکین دهد.
اصلا کاش لحظه ی آخر غنیمتی از آن خانه برمیداشت برای این زمان های خفقان آورد دلتنگی.
لباسی، عکسی، عطری…
_ خانم… گوشیتون چند باری زنگ خورد، گفتم شاید کار واجب داشته باشن براتون آوردمش.
بی جان چشم گشود و به گوشی گران قیمتی که میان دستان خدمتکارشان به او دهان کجی میکرد زل زد.
جز راغب کسی با او تماس نمیگرفت. گوشی را هم برای همین کار تهیه کرده بود.
آنقدر خسته و غمگین بود که نایی برای حرص خوردن نداشته باشد. سری تکان داد و دوباره چشم بست.
_ خودت جوابشو بده، اگه با من کار داشت بگو مرده!
_ خا… نم… ولی آخه…
_ برو سحر، چقدر حرف میزنی… برو سرم درد میکنه حوصلتو ندارم.
دخترک «چشم» زیر لبی ای گفت و چند قدمی دور نشده بود که سراب ناگهان چشم باز کرد.
خیره به سقف آلاچیق فکری که از سرش گذشته بود را مرور کرد و صدایش جان گرفت.
_ صبر کن، بیار گوشی رو…
چند دقیقه ای گوشی را میان دستان لرزانش نگه داشت و بالاخره تصمیمش را گرفت.
انگشتان لرزانش روی صفحه رقصیدند و شماره ای که در قلبش حک شده بود را شماره گیری کرد.
_ فقط صداتو بشنوم، همینم برام بسه…
با اولین بوق، قلبش در دهانش زد و دست و پایش یخ بست.
_ بردار عشقم، تو رو خدا بردار…
آسِکـــور, [13/06/1402 10:19 ب.ظ]
#پارت_۴۴۷
دست داخل جیب هایش برده و قامت خمیده اش را به زور صاف نگه داشته بود.
بعد از اتفاقات اخیر، بعد از سراب… او دیگر کمر راست نمیکرد.
چشمان سرخ و بی حالش را به مقابلش دوخته و بدون پلک زدن آن قاب لعنتی را نگاه میکرد.
قابی که حتی با وجود شکستگی باز هم زیبا بود. همه چیز را دور ریخت، اما این قاب انگار به قلبش زنجیر شده بود که هر چه با خود کلنجار رفت، نتوانست از خیرش بگذرد.
_ هر بار که نگام میکردی، چشمات برق میزد، خوب یادمه.
برق که میزد عین یه چشمه ی زلال و شفاف میشد که خیلی راحت خودمو توش میدیدم.
بهت نگفته بودم اما هر بار که خودمو تو چشمات میدیدم یه جون به جونام اضافه میشد.
میدونی چرا لیمو خانم؟ چون فقط وقتی منو نگاه میکردی چشمات اون ریختی میشد…
جلوتر رفت و نوک انگشتانش را روی شیشه ی ترک خورده اش کشید. تک تک مژه های داخل قاب را لمس کرد و چشم بست.
_ من هنوز باورم نشده اون نگاها واقعی نبودن…
صدای محو و خفه ی زنگ گوشی، دستش را در هوا خشک کرد. قلبش هری پایین ریخت و شقیقه اش نبض گرفت.
روز و شبش را گم کرده بود اما میشد گفت تقریبا هر نیم ساعت یکبار این صدا در خانه ی سوت و کورشان میپیچید.
تمام تماس هایش هم یا از سمت پدر و مادرش بود یا سعید و چند تن از هم باشگاهی هایش که میخواستند جویای حالش شوند.
اما این تماس فرق داشت، حسش میکرد. حتی میتوانست قسم بخورد شخص پشت خط را می شناسد.
هول کرده بود که مبادا تماس قطع شود، شاید این تماس آخرین بارقه ی امید و عشقش بود که باید روشن نگهش میداشت.
_ قطع نکن، نکن سر جدت، نکن…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 124
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بمیرم برای حامی
آخی چقدر حامی عاشقه خدا راغب و لعنت کنه اصلا آدم نیست بعضی آدما روی شیطونم سفید کردن از بس که نامرد و بدن.
خدایاا 😭 😭 😭 😭 😭
امیدوارم پایان این رمان خوش باشه
دلم گریه میخواد عزیز ترینم فراموشی گرفته