اما حامی گوشش بدهکار نبود و مدام از کار اشتباه پدرش میگفت. آنقدر که سراب را کلافه و صدایش را درآورد.
_ وای وای، مرد انقدر خاله زنک نوبره به خدا!
پاشو برو بیرون مغزمو خوردی حامی، برو بیرون تا یه بلایی سرت نیاوردم!
حامی تای ابرویی بالا داده و گوشه ی لبش طرح پوزخند گرفت.
بینی سراب را میان انگشتانش فشرد و او را وادار به تقلا کرد.
_ تویی که دماغتو بگیرم جونت درمیاد واسه من وحشی بازی درمیاری توله؟!
او را رها کرده و سراب با چند مشت و لگد حرصش را نشانش داد.
تنش را روی تن حامی کشیده و عمدا چانه اش را با فشار زیادی به سینه ی حامی چسباند.
_ تو چرا نگفتی مامان و بابات پلیس بودن؟
حامی در حالی که سعی میکرد درد قفسه ی سینه اش را به روی خود نیاورد، بیخیال سری تکان داد.
_ خودمم یادم نبود، انقدر اتفاقای مهم تر افتاد که این پیششون مهم نباشه.
سراب لب به دندان گرفته و ریز خندید.
_ هر کاری میکنم نمیتونم مامانو تو لباس پلیس تصور کنم، فکرشو کن!
حامی دهان کجی کرده و با چسباندن ابروهایش به هم غرید:
_ چشه مگه مامانم؟!
سراب چانه اش را بالا برده و محکم به سینه ی حامی کوبید. چشم غره ای رفته و گفت:
_ خبه خبه، مامان دوست شده واسه من!
انگار نه انگار تا دیروز التماس آقا رو میکردم با مامانش حرف بزنه.
آخه مامان خیلی گوگولی و مهربونه، واسه منی که کل زندگیم پلیسا واسم مثل هیولا بودن و باید ازشون میترسیدم تصورش سخته که یه پلیس بتونه مثل مامان باشه.
حامی اَه کشیده ای گفته و در همان حال دست دور تن سراب پیچید.
_ ول کن اینا رو دختر بد، یذره به شوهرت برس!
هر ور میریم حرف گذشته ی گوه این جماعته، خسته شدم بابا… یه بوس بده به شوهر جونت ببینم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 103
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.