_ تا حالا داستان اون زن و شوهری که بد موقع فهمیدن قراره بچه دار بشن رو برات گفتم؟
در آغوش حامی لرزید و چشمانش سیاهی رفت.
حامی اش برای قبول نکردن آن خبر به هر چیزی چنگ میزد.
عقلش را دست به سر کرده و با دیوانگی میخواست اتفاق شوم امروز را نادیده بگیرد.
هذیان میگفت مرد بینوا…
منتظر پاسخ سراب نمانده و بینی اش را بالا کشید. او هم گریه میکرد؟
_ گمونم نگفتم، خب الان میگم.
یه زن و شوهری بودن که از زمین و زمان براشون مشکل میبارید.
تا یه مشکلو حل میکردن زرتی مشکل بعدی از راه میرسید.
تو بگو قد یه روز تونستن نفس راحت بکشن؟ نه والا…
میون همین بدبختیا زد و زنه حامله شد.
ای بابا، بچه رو میخواستن چیکار کنن تو اون زندگی؟
کم بدبختی داشتن، حالا دعواهای هر روزشونم اضافه شده بود.
مرده زنه رو مقصر میدونست، زنه ام مرده رو…
هی میفتادن به جون هم، هر روز، هر ساعت…
قرار بود بچه رو بندازن ولی یهو محبتشون گل کرد و جفتشون عاشق بچه شدن…
بچه هنوز نیومده شد کل زندگی اون زن و شوهر، یه طوری دوسش داشتن که نگو و نپرس.
بچه به دنیا اومد، داشت با عشق اون زن و شوهر جون میگرفت و بزرگ میشد اما بدبختیا که هنوز ولشون نکرده بودن.
زد و یه روز که رفته بودن واسه بچه خوراکیای مورد علاقشو بخرن، دیگه برنگشتن.
تصادف کردن و در حالی که عاشق بچشون بودن مردن…
سراب که گمان میکرد حامی قرار است داستان زندگی خودشان را بگوید، بعد از شنیدن حرف هایش گیج شده بود.
نمیفهمید در مورد چه کسانی میگفت، شاید هم به کل عقلش را از دست داده و خزعبل میگفت.
مانند خود او که با شنیدن این ماجرا قصد جان خودش و کودک بیچاره اش را کرده بود.
دیوانگی حامی هم شکل خاص خودش را داشت…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 99
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خب راحت شدیم خداروشکر حامی پسر یه ننه بابای دیگه هست
تامام
چرا قطره چکونی مینویسی نویسنده محترم
فاطمه جان سال بد و آووکادو رو بذار لطفا
بلاخره راحت شدیم
این داستان حامیه.
داستان پسری که پسر مادر و پدرش نیست
بمیرم برات.فک کنم داستان زندگی خودشه ها ک پدرومادرش مردن پس بچه ی حاج آقا نیستش