رمان آس کور پارت 6 - رمان دونی

 

 

حامی انگار که صاعقه ای قوی به مغزش زده باشد، بی حرکت و با چشمانی از حدقه بیرون زده به مادرش زل زد.

 

دختر از شوکه بودنش سوء استفاده کرده و خودش را آزاد کرد. شتاب زده سمت حاج خانم دوید و پشتش پناه گرفت.

 

حامله؟ غیر ممکن بود!

هیچ گاه اشتباه نمیکرد و تمام رابطه هایش را با احتیاط انجام میداد.

 

تمام خاطرات چند سال اخیرش را مرور کرد. آن دو روزی که مربوط به این دختر میشد را بیشتر!

لحظه به لحظه ی آن دو روز را با دقت به یاد آورد و در نهایت پوزخندی زد.

 

تهدیدگر به نگار زل زد و با چشمانی ریز شده غرید:

 

_ همین حالا گورتو از اینجا گم میکنی، فهمیدی؟

 

نگار از بازوی حاج خانم آویزان شد و به پشتوانه ی حمایتش سر بالا انداخت. آب دهانش را بلعید و نگاه لرزانش را با پررویی به حامی دوخت.

 

_ تکلیف من و این بچه رو مشخص کن بعد!

 

حامی هیستریک به خنده افتاد و سری به طرفین تکان داد. دستی به پشت گردنش کشید و به یکباره ابرو در هم کشید.

 

_ به احترام مادرم چیزی بهت نمیگم، با زبون خوش برو پی کارت.

 

حاج خانم میان بحثشان پرید و دلگیر و شاکی از حامی رو گرفت.

 

_ هیچکس جایی نمیره تا بابات بیاد.

 

حامی ناباور دست مشت شده اش را مقابل دهانش نگه داشت.

 

_ مسئله ی مهمی نیست خودم حلش میکنم مامان.

 

سمت نگار برگشت و با سر به بیرون اشاره زد.

 

_ بیا بیرون هر حرفی داری با خودم بزن.

 

نگار از جانبداری حاج خانم شیر شده بود. لبخند حرص در آری زد و سر بالا انداخت.

 

_ تو اگه حرف حالیت میشد کارمون به اینجا نمیرسید. حالام همینجا میمونم تا خونواده ات برام تصمیم بگیرن!

 

 

 

حامی دهان باز کرد تا چیزی بگوید که صدای باز شدن در نفس در سینه اش حبس کرد. پدرش بود… از آنچه می ترسید سرش آمد.

 

طلبکار به مادرش نگاهی انداخت و سر تکان داد.

 

_ دمت گرم حاج خانم، خوب آبرو داری کردی!

 

به آنی رنگ نگاهش عوض شد، پر از خشم و غضب نگاه به خون نشسته اش را به نگار داد.

 

_ تصویه حساب من و تو میمونه واسه بعد!

 

پدرش یاالله گویان وارد شد و با دیدن دختر غریبه ای که حاج خانم حضورش را اطلاع داده بود، لبخند محوی زد.

 

_ سلام دخترم، خوش اومدی.

 

سمت حامی برگشت. حامی شرمنده سر پایین انداخت تا نگاه ناامید و سرزنشگر پدرش را نبیند. کارد میزدی خونش در نمی آمد و در پس ذهنش نفس نگار را به هزار روش مختلف برید!

 

_ آقا حامی! خوب معرکه گرفته بودی پسر، چرا ساکت شدی؟ قدم من سنگین بود؟

 

با ادامه دار شدن سکوت حامی، نفسش را با صدا بیرون داد و از حامی فاصله گرفت. سمت حاج خانم رفت و روی صورتش خم شد.

دستی به گونه هایش کشید و با لحنی آرام و پر از آرامش گفت:

 

_ رنگت پریده خانمم، نگران چیزی نباش حال تو از هر چیزی مهم تره.

 

حاج خانم با عشق نگاهش کرد و برای راحتی خیالش پچ زد:

 

_ خوبم عزیزم، نگران من نباش.

 

بعد از رد و بدل کردن نگاهی شیفته و شیدا، کنار حاج خانم نشست و رو به نگار گفت:

 

_ بشین دخترم.

 

سمت حامی برگشت و با غیظ اما آرام گفت:

 

_ آقا حامی، اگه افتخار میدین چند دقیقه ای از محضرتون بهره مند شیم!

 

حامی دندان قروچه ای کرد و سر بالا آورد. با انزجار و تنفر به نگار اشاره زد و در صدد تبرئه ی خودش برآمد.

 

_ دروغ میگه حاجی.

 

_ معلوم میشه، بشین!

 

تحکم کلامش حامی را مجبور به نشستن کرد.

 

 

 

دستان مشت شده اش را روی پاهایش گذاشت و مشغول خودخوری بود که پدرش گلویی صاف کرد.

 

_ خب، میشنوم.

 

نگار دورتر از حامی مقابل حاج خانم نشسته بود. زودتر از حامی به حرف آمد و رو به حاج سلطانی، با پررویی و بدون خجالت گفت:

 

_ من از پسرتون باردارم، هر بلایی دلش خواست سرم آورد و ولم کرد. کار خدا بود که تونستم آدرس شما رو پیدا کنم… من الان با این بچه ی تو شکمم چیکار کنم؟

 

تک تک کلماتی که به راحتی از زبانش خارج میشد، برای خانواده ی سلطانی خط قرمز محسوب میشد.

 

رابطه ی بدون حد و مرز با جنس مخالف، بارداری بدون محرمیت، مقابل بزرگتر از خود نشستن و صحبت از رد کردن خط قرمزها!

 

حامی چون شیری زخمی، مشتش را به دسته ی مبل کوبید و غرید:

 

_ ببند دهنتو، چرا داری مزخرف میگی؟ بچه چیه دیگه؟

 

نگار بی توجه به خشم فوران کرده ی حامی، رو به حاج آقا ادامه داد:

 

_ شما مرد فهمیده ای به نظر میاین. شما بگین که این کارش درسته؟ مگه من تنها این بچه رو به وجود آوردم که حالا باید تنها راجع بهش تصمیم بگیرم؟

 

حاج خانم با نگرانی از واکنش همسرش به حرف آمد.

 

_ آروم باش دخترم صحبت میکنیم.

 

حاج آقا سمت حامی چرخید و طعنه زد.

 

_ شما صحبتی ندارین جناب؟ بالاخره یه سمت قضیه شمایی!

 

آبروی حامی که رفته بود، دیگر باز شدن بیشتر موضوع برایش مهم نبود. با حرص بلند شد و هیستریک خندید.

 

_ چه فرقی داره چی بگم؟ مگه شما اصلا حرفای منو باور میکنین؟

 

_ اگه عین آدم راستشو بگی چرا که نه؟!

 

خسته از کنایه های پدرش، به سیم آخر زد و دندان قروچه ای کرد.

 

_ من باهاش نخوابیدم، باور کردن یا نکردنش با خودتونه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دژبان pdf از گیسو خزان

  خلاصه رمان :   آریا سعادتی مرد سی و شیش ساله ای که مدیر مسئول یکی از سازمان های دولتیه.. بعد از دو سال.. آرایه، عشق سابقش و که حالا با کس دیگه ای ازدواج کرده می بینه. ولی وقتی می فهمه که شوهر آرایه کار غیر قانونی انجام میده و حالا برای گرفتن مجوز محتاج آریا شده تصمیم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خلافکار دیوانه من

  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شیطانی که دوستم داشت به صورت pdf کامل از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان:   درمورد دختریه که پیش مادر و خواهر زندگی میکنه خواهر دختره با یه پسر فرار میکنه و برادر این پسره که خیلی پولدارهه دنبال برادرش میگرده و میاد دختره و مادره رو تهدید میکنه مادره که مهم نیست اصلا براش دختره ولی ناراحته اما هیچ خبری از خواهرش نداره پسره هم میاد دختره رو گروگان میگیره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x