حوله را از پشت در برداشت و با زدن لبخندی به صدای گوش نواز حامی که در اتاق پیچیده بود، بیرون رفت.
حاج آقا و حاج خانم طبق معمولِ چند شب گذشته، برای عزاداری به مسجد محل رفته بودند و رفتن حامی به حمام، فرصتی که میخواست را در اختیارش قرار داده بود.
نفس عمیقی کشید و مقابل گاوصندوق ایستاد. دستی به عکس حامی که روی دیوار بالای گاوصندوق آویزان بود کشید و مطمئن تر از همیشه سری تکان داد.
_ تو ارزششو داری که به خاطرت قید همه چیزو بزنم حامی…
خیره به عکس آن پسرک شیرین و بانمک، گوشی را کنار گوشش گذاشت و بلافاصله صدای راغب روی خوشی هایش خش انداخت.
_ راه گم کردی سراب کوچولو!
دندان روی هم سایید و با غیظ چشم بست. میخواست با بلندترین صدای ممکن در دنیا، بر سرش فریاد زده و بگوید دیگر سراب کوچولوی او نیست، که دیگر با این نام صدایش نزند.
اما به خوبی میدانست که با این کار فقط و فقط گزک دست راغب میدهد و بستر آزار خودش را فراهم میکند.
دست مشت شده اش را به پهلویش فشرد و پوزخندی زد. صدایش را صاف کرده و جدیتی که از راغب به ارث برده بود را قاطی لحنش کرد.
_ با یه اشاره مدارکی که دنبالشونی تو دستمه!
راغب روی تخت دراز کشیده بود و دختر کم سن و سالی مشغول ماساژ دادن تن عریانش بود.
با شنیدن حرف سراب سیخ نشست و دستهای نرم و کوچک دختر را از روی خود کنار زد.
لب زیرینش را به دندان گرفت و با انگشت اشاره در را نشانه رفت.
_ بیرون!
دخترک ترسیده از لحن خشنش قدمی عقب رفت و در حالی که میلرزید، من و من کنان پچ زد:
_ ببخشید آقا… کارمو خوب انجام ندادم؟ قول میدم بهتر بشم، لطفا تنبیهم نکنین… ببخشید…
_ چه شوگر ددی خشنی!
همه که طاقت منو ندارن راغب، باید یاد بگیری لطیف تر برخورد کنی!
خنده ی ریز و صحبت کنایه آمیز سراب بعد از شنیدن صدای دختر، دندان هایش را بهم چفت کرد.
تمام خشمش را سر دخترک بیچاره خالی کرده و فریادش اینبار سراب را هم پشت خط، از جا پراند.
_ گمشو بیرون هرزه ی احمق!
بغضش به یکباره شکست و وحشت زده سری تکان داده و دوان دوان از اتاق بیرون رفت.
راغب پوفی کرده و سیگاری کنج لبش گذاشت. لختِ مادرزاد مشغول قدم زدن در اتاقش شد و فندک را زیر سیگار گرفت.
_ چی میخوای؟!
سراب نیشخندی زد. مطمئن بود راغب متوجه نیتش خواهد شد. بهتر از هر کسی او بود که سراب را میشناخت.
نگاهش را از قاب عکس گرفت و روی در اتاق سُر داد و سعی کرد صدای ناواضح حامی را بشنود.
قوت قلب این روزهایش شده بود پسرک دیوانه…
_ بیخیال من میشی!
قهقهه ی بلند و ادامه دار راغب چینی روی پیشانی اش انداخت. داشت او را مسخره میکرد؟!
پوست لبش را به دندان گرفت و با نوک پا به دیوار مقابلش ضربه ای کوبید. انگشتانش را روی در گاوصندوق کشید و محکم غرید:
_ جدی ام راغب.
بلافاصله صدای تهدید آمیز راغب جای خنده اش را گرفت و مو به تن سراب سیخ شد.
_ دلت که نمیخواد منم جدی شم خوشگلم؟ هوم؟
دست روی قلبش گذاشت و با چشمانی بسته روی صدای حامی تمرکز کرد.
تپش های قلبش آرام گرفت و حالا صدای او هم از جنس صدای راغب شده بود.
پر از تهدید!
_ نظرت چیه قطع کنم، برم بشینم کنارشون و شروع کنم به اعتراف؟!
آخه میدونی؟ خیلی عذاب وجدان دارم راغب، اینا خیلی خوب و مهربونن… اصلا شبیه اون هیولاهایی که تو برام گفته بودی نیستن!
انگشتان راغب با تصور گردن سراب، دور گوشی مشت شد. کم پیش می آمد از حرص به نفس نفس بیفتد.
_ خیلی جسور شدی جوجه، منو تهدید میکنی؟!
راغب خدای خونسردی بود و حالا سراب موفق شده بود آن مظهر غرور و سردی را در هم بشکند.
_ من از تو نمیگذرم دختر، کارتو بکن و برگرد پیشم.
منم چشم میبندم رو این کار احمقانت و دوباره مثل سابق کنار هم میمونیم.
_ یا مدارکو میگیری و هر کی میره سی خودش، یا من همه چیزو میگم… اونوقت هم مدارکو از دست میدی و هم منو.
تکخند آرام و حرص درآر سراب، حرص بیشتری را وارد رگهایش کرد.
نبض زدن شقیقه هایش را حس کرد و عصیان زده سیگار را میان مشتش فشرد.
سیگار با صدای کوتاهی خاموش شده و بوی پوست و گوشت سوخته مشامش را آزرد.
_ به خاطر اون زنازاده، اون بچه سوسول، داری به من پشت پا میزنی؟ به پدرت؟
برمیگردی سراب، من نمیدمت دست اون حرومی.
سعی داشت صدایش خالی از حرص و نفرت و کینه باشد اما چندان هم موفق نبود.
سراب چرخی دور خود زده و مستانه خندید.
طره ای از موهای ریخته شده روی شانه اش را میان انگشتش به بازی گرفت و با لودگی نوچی کرد.
_ ای بی ادب، از تو انتظار نداشتم راغب، تو که همیشه جنتلمن بودی عزیزم!
یه جنتلمن به دوماد آیندش نمیگه حرومی و زنازاده!
نفسی گرفت و در عین حال که قلبش در دهانش میزد و تنش یخ بسته بود، با شیطنتی ساختگی گفت:
_ دینگ دینگ دینگ!
این آخرین فرصته جناب راغب دربندی، مرگ یا زندگی؟!
کدوم گزینه رو انتخاب میکنی؟
مدارک بی من؟ یا خداحافظی با همه ی چیزایی که عمرتو پاشون گذاشتی؟!
راغب سر سمت سقف برد و غرش تو گلویش به مذاق سراب خوش آمد.
خود را در مرز رهایی از چنگال راغب میدید و مدام تصویر خانه ی کوچک و رنگارنگشان در ذهنش نقش میبست.
خانه ای که رفتن درونش را به بهانه ی تنها نماندن یکباره ی حاج خانم و حاج آقا، به زمانی دیگر موکول کرده بود.
اما هدف اصلی اش اتمام ماموریت و خلاصی از گذشته ی نحسش بود. میخواست شروع دوباره اش را گره بزند به پایان سیاهی ها…
_ نمیدونم دنبال چی ای، ولی میدونم اون مدارک برات خیلی مهمه.
اونقدر مهم که حاضر شدی مهم ترین آدم زندگیتو بفرستی سراغشون.
صدای نفس های کشدار راغب، گوشه ی لبش را سمت بالا برد.
_ گاهی آدما واسه به دست آوردن یه چیزی، باید یه چیز دیگه رو از دست بدن.
یادته همیشه اینو بهم میگفتی؟!
راغب کلافه دستی به صورتش کشید و خشمگین نامش را زمزمه کرد.
_ تو سرِ من ریسک کردی راغب و بفرما، اینم نتیجه ی ریسکت.
قبول کن تا هم تو به چیزی که میخوای برسی، هم من.
پوزخند تحقیرآمیز راغب پشیزی برایش اهمیت نداشت. او بعد از ماه ها جنگ با خودش به این نقطه رسیده بود.
_ خیلی زود میفهمی که اون پسر ارزش این حماقتو نداره و اونوقته که بازم برمیگردی پیش خودم.
نتیجه ی ریسک توام بمونه واسه همون روز!
به جای جدی گرفتن تهدیدش، روی قسمت اول حرفش زوم کرد و نیشش باز شد.
راغب شرطش را قبول کرده بود!
_ میدونم وقتی حرفی بزنی پاش وایمیستی، ولی، ولی، ولی… محض اینکه یبارکی شیطون نره تو جلدت و گولت نزنه که بزنی زیر حرفت، حواست باشه که من راحت تر از اون که بتونی فکرشو کنی، میتونم خراب شم رو سرت.
معامله ی خوبی بود عزیزم!
خنده ی هیستریک و بلند راغب، باعث شد تا گوشی را کمی از گوشش فاصله دهد.
نگاه چپکی اش را حواله ی گوشی کرد و زیر لب غرید:
_ مرگ، رو آب بخندی!
صدای خنده که قطع شد، گوشی را دوباره به گوشش چسباند و منتظر به در اتاق زل زد.
_ حساب تهدیدایی که میکنی رو داشته باش عزیزکم، به موقعش قراره حسابی خوش بگذرونیم!
دست به کمر زد و از استرس عرض خانه را بالا و پایین کرد.
امیدوار بود تهدیدهای راغب تو خالی باشد.
اطلاعات زیادی از راغب داشت. از تمام گندکاری هایش، خانه های مخفی اش، مال و اموالش، زیر دستانش…
حتی آمار ریز به ریز نفس کشیدنهای راغب را داشت و حساب زیادی روی این موضوع باز کرده بود.
کاش راغب واقعا از او میترسید و رهایش میکرد…
_ قرار نیست دیگه ببینمت، توام بهتره یه عروسک دیگه واسه خوش گذرونیات پیدا کنی.
_ سراب حولمو واسم میاری؟ یادم رفته بردارم.
با شنیدن صدای حامی دستپاچه لب گزید. دست روی گوشی گذاشت و صدایش را بالا برد.
_ الان میارم عزیزم.
خوب بود که برداشتن حوله به ذهنش رسید. اگر حامی بی هوا ظاهر میشد و حرف هایش را میشنید… پوف!
باقی حرفهایش را بی توجه به نیش و طعنه های راغب، تند و بی وقفه گفت.
_ فردا شب از ساعت هشت تا یازده با حامی تو خونه تنهام. یه جوری بکشش بیرون تا کارمو انجام بدم.
یه نفرم بذار پشت در، مدارکو میندازم تو کوچه، برشون داره.
_ اوه بیب، داری منو از دیدار خداحافظی ام محروم میکنی؟!
دندان قروچه ای کرده و تماس را قطع کرد. بعد از پاک کردن شماره، گوشی را کناری انداخت.
حوله را چنگ زده و در جواب غرغرهای حامی خنده ای به لبش سنجاق کرد.
_ اومدم اومدم… چقدر غر میزنی بداخلاق.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام عمو قادر اگر میشه لطفا منو هم توی مدوان مدیر کنین بتونم تایید کنم رمانمو
ممنون🙏🏻
چقدر ترسناکه ارتباط یه پدر با دخترش اینطوری باشه تو رمان ماهرخم اینطوریه ..من واقعا از راغب تو رمان مینویسه حس چندش بهم دست میده مردک عوضی الهی بره زیر تریلی.