به قلم رها باقری
سهراب که با کت روی دست آمد و گفت: “بریم”، ته دلم خالی شد؛ شکوفه دستم را فشرد و لبخندی اطمینانبخش به رویم زد.
داخل اتول نشستم و تا آخرین لحظه گردن کشیدم طرف شکوفه که ایستاده بود و نگاهش چسبیده بود به اتول.
– تا حالا تهرون نیومدی؟
بدون نگاه به او، آرام گفتم:
– نه.
– اسمت چی بود؟
مردد و با تأخیر جوابش را دادم:
– آق بانو.
لحظهای مکث کرد و گفت:
– _ آق بانو. آق بانوخانوم، من چشم و دلم سیره، از قماش مردهایی که وسط جاده به تورت خوردن نیستم. چند روزی مهمون مایی تا راهی پیدا کنیم بفرستیمت کنار خانوادهت، خوش ندارم منو به قول شکوفه، گرگی ببینی که برات دندون تیز کردم.
دلم آشوب بود و انگشتهایم، با همهی قوا و بیتوجه به زخمهای دستم، چنگ میزدند به چادر عاریهای.
نگاهش لحظهای روی نیمرخ صورتم نشست.
– باشه خانوم؟
بینگاه سر تکان دادم.
– باشه برار، من ممنونتم.
نگاه سنگین و راضیاش را به جاده دوخت و من غرق در فکر و خیال نفس حبس شدهام را بیرون دادم.
***
اتول را که خاموش کرد، بینگاه گفت:
– رسیدیم، بفرما.
بعد خودش جلوتر پیش رفت و دقالباب کرد؛ هنوز هم ترس داشتم از دنیای درون خانه. جای زخمهای دستم آزارم میداد اما چنگم از چادر جدا نمیشد.
پیرمردی کلاه نمدی به سر، در را باز کرد و متعجب به ما خیره شد.
– سلام آقا… چه عجب این وقت روز! خیال کردم غریبهس یا مریمخانوم.
– اجازه میدی داخل بشیم ایوب یا تا شب سرپا وایسیم؟
پیرمرد بیعجله کنار رفت.
– خوش اومدین، من کی باشم آقا سهراب؟
سهراب منتظر ماند تا من اول وارد شوم، بعد عقب سرم آمد؛ سلام دادم. پیرمرد همان قسم با تعجب جواب داد.
عمارت آجری و حیاط پر درخت و سرسبزش مرا یاد خانومجان انداخت و عشقی که به گل و گلدان داشت.
هنوز به عمارت نرسیده، زنی با جارو به حیاط آمد؛ دو پر چادرش را تابیده بود و پشت گردن گره زده بود.
ما را که دید، لحظهای مات شد.
– سلام آقا سهراب، این کیه؟ کلفت تازه آوردین؟!
سهراب با چشم غرهای، کوتاه به او توپید:
– مهمون ماس.
نگاه کنجکاو و سرد زن، هر چند شرمندهام کرد، اما همین که غیر از خودم زن دیگری در خانه حضور داشت، دلم را گرم میکرد.
عقب ما وارد شد. سهراب مبلمان مدور چیده شده را نشانم داد و گفت:
– شما بفرما سرپا نمون.
زن، آرام سهراب را صدا زد، کنار در ایستاد و پچپچ کرد:
– آقا این کیه! مهمون از کجا رسیده؟
– از هر کجا رسیده، مهمون ماست و احترام و رسیدگی به اموراتش واجب، فهمیدی؟
نگاهم روی اسباب و اثاثیهی زیبای اتاق بود اما صدای اختلاطشان هم میآمد.
زن منمنی کرد:
– چشم آقا سهراب؛ ولی آخه… از کجا اومده؟ یه وختی رشک و شپش نداشته باشه. زبونم لال، غربتی و فراری نباشه.
صدای سهراب بالا رفت.
– مهمونمون نیاز به استراحت داره زیور، اول ازش پذیرایی کن، بعد ببرش اتاق و اگر چیزی نیاز داشت، براش فراهم کن.
زن “چشمی” گفت و با نگاهی ناآشنا رفت.
سهراب آمد و مقابلم نشست.
– اینجا روزها فقط پدرم هست و زیور، ایوب هم اتاقش کنار هشتیه، پس با خیال آسوده استراحت کن. اگر هم چیزی خواستی، بیتعارف به زیور بگو.
خیره به پایههای صندلی تشکر کردم.
– دیروز آسیب دیدی؟
گذرا نگاهش کردم.
– نه زیاد.
– پس چرا سخت راه میری؟
دستم از زیر چادر، سُرید روی زانوهایم.
– زود خوب میشه.
چانهاش را خاراند و با تعلل پرسید:
– توی خونهی زری چی؟ کسی مزاحمت شد؟
مقصودش از “کسی”، امثال آن مرد درشتاندام آخر شبی بود؟
“نه” بیجانی گفتم که صدای نفسش بالا رفت.
– دیروز گفتم اونجا جای شما نیست.
زیور با سینی چای آمد و تعارفم کرد.
لبخندی که تحویلش داده بودم، با دیدن صورت جمع شده و نگاه ناراضیاش به دستم، خشک شد.
به سهراب هم چای تعارف کرد و با همان صورت جمع شده رفت.
سهراب در سکوت چایش را خورد و ایستاد.
– من باید برگردم.
من هم بلند شدم.
– من پنج تومن پول دارم برای کرایهی اتول؛ اما اگر کسی رو جُستین، به مقصد که برسیم هر چقدر بابت زحمت شما و اُجرت شوفر لازم باشه میدم.
سری تکان داد و با لبخند گفت:
– یادم میمونه آق بانوخانوم… فعلاً خداحافظ.
گفتم: “در امان خدا” و نشستم. چای سرد شده را نوشیدم؛ دلم آرام نداشت، مثل چند روز گذشته نه عق زده بودم نه دلم به هم میخورد، صبح هم اشتها به هم نزده بودم، حتی خبری از سوزش معده و درد نبود.
اگر امانتی در وجودم داشتم، ترس اینکه بلایی سر امانتم آمده باشد هم به همهی هراس و دلواپسیهایم اضافه شده بود.
گرمم بود، کلافه بودم، کثیف بودم. چند روز بود سر و تنم را نشسته بودم. گرد راه و عرق گرمای هوا به تنم بود؛ با آن شکل و شمایل خانه، مشخص بود حمام سر خانه دارند اما رو نداشتم تا خودشان تعارف نکردهاند، حمام کردن طلب کنم.
خیلی منتظر ماندم تا زیور وارد اتاق شد؛ دستهای خیسش را با چادرش خشک کرد و گفت:
– آقا گفت ببرمت اتاق، دنبالم بیا.
بیصدا پیاش رفتم، رفت آن طرف حیاط و همانطور گفت:
– ببین دختر، من نمیدونم از کجا سر راه آقا سهراب سبز شدی و چیکارهای، اما جنگ اول بعض صلح آخر!… اگه کیسه دوختی واسه مال و منال آقا سهراب، یا خیالت میتونی اینجا خودتو جا کنی باس بگم کور خوندی. من ده ساله اینجام.
چپچپی نگاهم کرد و ادامه داد:
– عمرمو گذاشتم تو این خونه، هنوز وا نَتَرقیدم که یه تر و تازه و تَرگل وَرگل بیارن جام.
در اتاقی را باز کرد و برگشت طرفم.
– شنفتی؟!
این چه قسم عداوت و قضاوتی بود که این مردم با غریبها داشتند؟ لبخند زده سر جنباندم و بیحرف وارد شدم.
– شپش که نداری؟ رختخوابا عین گل پاکهها.
نگاهی به اتاق انداختم. تخت چوبی، کمد و پیش بخاری خالی و یک قالی تر و تمیز.
– نه… نه مریضی دارم نه شپش.
– خیله خب، ناهار که تیار (آماده) شد میارم.
داشت بیرون میرفت که صدایش کردم.
– زیورخانوم! سجاده و چادرنماز هم اینجا هست؟
لحظهای با تردید نگاهم کرد و گفت:
– میارم واسهت.
چادر را از سر برداشتم و روی تخت دراز شدم، دو دستم را روی شکمم گذاشتم.
تا چند صباح پیش، امر و نهی میکردم به ندیمه و کلفت و خانهشاگردها، حالا باید از هرکَس و ناکَسی، درشت میشنیدم و حقیر میشدم.
انگار سالها میگذشت از روزهای پر هیاهوی بیخیالی که پشت اسب، به دل دشت و صحرا میتاختم.
چه بیهوا غریب شده بودم. نفسم آه شد و از سی*ن*ه بیرون آمد.
– این روزهای سختی هم میگذره، باید طاقت بیاریم.
***
نماز مغرب را خواندم. هنوز چادرنماز سرم بود که کسی آرام در زد و من پر دلهره از جا پریدم.
در را گشودم، سهراب پشت به در ایستاده بود؛ سلام کردم که سری تکان داد و گفت:
– تازه رسیدم، خواستم بگم اگر کسالت داری، شامت رو همینجا بیارن، اگر نه، ما رو همراهی کنی. خواهرم مریم هم اومده.
دلم نمیخواست از اتاق بیرون بروم اما دلنگران شدم دلخور شود، هم خودش، هم خواهرش.
– چشم، میام.
لبخند زد و جلوتر به حیاط رفت. با همان چادرنماز، عقبش رفتم.
– بهتر شدی؟
– بله، الهی شکر.
دستش روی در ماند و پر تردید نگاهم کرد.
– اِم آق بانوخانوم، لطفاً حرفی از شکوفه نزن، من و محمود توی جاده دیدیمت.
پلکی روی هم گذاشتم.
– چشم.
لبخند دیگری زد، در را نگه داشت و تعارف کرد. وارد که شدم، زنی جوان، سر چرخاند و ایستاد.
پیرمردی خوشلباس و مرتب، کنارش نشسته بود و با چشمهای جمع شده نگاهم میکرد.
سلام دادم؛ پیرمرد عین سهراب سر جنباند اما زن جوان جلو آمد. پیراهن سبزرنگ زیبایی به تن داشت با دامن بلند تا ساق پاهایش،
کمربندی ظریف و سرآستینهای چیندار و بدون حجاب!
– سلام خانوم! خوش اومدی.
دستم را فشرد و سر گرداند طرف سهراب.
– سهراب؟ این دختر خداروشکر سلامته که.
سهراب لبخند زد و معرفی کرد:
– خواهرم مریم و خانوم آق بانو.
دستم آورد.
– از آشناییت خوشوقتم بانوجان.
دستپاچه لب زدم: “تشکر”، که باعث لبخند مریم شد. صورت مقبول و نگاهی گرم داشت. با این نگاه مطبوع و مهربانش، چه اشکالی داشت که نامم را مخفف کرده بود؟
– ایشون هم پدرم هستن.
پیرمرد لبخند آرامی زد و من سر جنباندم. مریم تعارف کرد بنشینم، نشستم اما میان نگاههای کنجکاو مریم و پدرش معذب بودم؛ احساس غربت داشتم، چادر را زیر گلو سفت نگه داشته بودم و چشمم به زیر پاهایم بود.
– مریم ببین شام آماده شده؟
با رفتنش، پدرش هم بلند شد و سراغ گرامافون کنج اتاق رفت. صدای موسیقی که بلند شد، چشم بستم… آخ خانومجان!
دلم بیقرارش شد و بغض به سی*ن*هام نشست.
– آق بانوخانوم!
چشم که باز کردم، تصویر سهراب، از اشک چشمم مات بود. پلک زدم.
– بفرمایید شام.
نگاهم رفت طرف گرام.
– صفحهی ملوک خانومه؟
ابرو بالا برد.
– میشناسی؟
سر جنباندم و بلند شدم. دور میز بزرگی در اتاق مجاور نشسته بودند؛ همایون تعریف کرده بود که در خارجه، کسی روی زمین و پای سفره غذا نمیخورد.
میگفت خودش هم در خانهاش میز بزرگ دارد، به بارمان گفته بودم کاش ما هم میز غذاخوری داشتیم. بیحرف، خنده کرده بود و زنعمو اخم در هم کشیده بود که “برکت خدا حرمت داره. کافرها حرمت و برکت و سفره چه میفهمن؟!”
دلم میخواست به زندگی گذشته برگردم، بدون میز غذاخوری، بدون سودای دنیای رنگ به رنگ و شلوغ تهران، حتی بدون میز چایخوری که در اتاقم داشتم و از بارمان خواهش کرده بودم که بعد از عقد با خودم به عمارتش ببرم.
کاش کمی به دل مغرورش نگاه میکردم، کاش به دنبال حرف و رفتار ملایم مردانهای نمیگشتم، کاش کمی به اخمهای ماندنی صورتش عشق میورزیدم.
مریم صندلی کنارش را نشانم داد.
– بفرما بانوجان، معلومه پادرد داری.
پدرشان نگاهی به دستم کرد و گفت:
– سهراب، به والا تلفن کردی؟
سهراب ننشسته دوباره بلند شد.
– فراموشم شد، الان تلفن میزنم.
مریم با گرمی و صمیمیت پذیرایی میکرد، اما صدای ملوک خانم و یاد گذشته، نمیگذاشت لقمهای از گلویم پایین برود.
سهراب برگشت و نشست؛ همانطور که مشغول غذا خوردن بود، گفت:
– آق بانوخانوم! خواهر من آرتیسته، هم خودش و هم شوهرش.
نمیدانستم آرتیست یعنی چه! فقط لبخند زدم.
مریم خنده کرد.
– همین روحیهی آرتیستی هم ما رو منزوی و فراری از ازدحام تهرون کرده.
پدرش سری تکان داد.
– هیچ معلوم نمیکنه این اجنبیها چقدر بمونن، چقدر ضرر و زیان بزنن. فعلاً جای شما امن و امونه نه ما وسط این بلبشو.
مریم صدا پایین آورد و آرام گفت:
– اینا تا شاه رو خلع نکنن دستبردار نیستن.
– دارن هر چی آلمانیه از مملکت بیرون میکنن.
سهراب نگاهی به ظرف غذایم انداخت و حرفش را ادامه نداد.
– شما چرا چیزی نمیخوری؟
اشتها نداشتم؛ انگار پارهسنگی سر دلم مانده بود، اما بدون نگاه گفتم:
– میخورم، تشکر.
حواسم به آهنگ ملوک بود که تمام شده بود. پر محبت بودند و آزاری نداشتند. باید نفس راحت میکشیدم اما دلم تنهایی و دوری کردن میخواست.
نه به جمعهای غریبه عادت داشتم و نه میدانستم با آنها که با من و زندگی من، زمین تا آسمان توفیر دارند، چه قسم باید اختلاط کنم.
تا آن وقت، هر که مهمان ما میشد و ما مهمانش میشدیم، خودی بود؛ زبان و فکرش آشنا بود. اغیار، به ندرت وارد حریم اندرونی میشدند.
– بانوجان، قبل از حملهی متفقین اومدی تهرون؟
سر بالا گرفتم و به مریم نگاه کردم. سهراب سی*ن*هاش را صاف کرد، برای مریم چشم گشاد کرد و با اخم گفت:
– مهمونمون رو در معذورات نذار.
مریم ابرو بالا داد.
– چه معذوراتی سهراب؟!
پدرشان بشقاب خالی غذا را کمی پس زد.
– راست میگه سهراب، کنجکاوی مریم و معاشرت معمولی.
– آخه آقا جون… .
پیرمرد دست بلند کرد و سهراب ساکت شد.
– ببین دخترم، به ما حق بده کنجکاو باشیم. سهراب به تو کمک کرد که اگر کمک نمیکرد، به مردونگیش شک میبردم. حرفی نیست، اما تو الانه برای مدتی مهمون ما هستی و وارد خونهٔ ما شدی.
سهراب باز سی*ن*هاش را صاف کرد و نرم گفت:
– آقا جون! بذارید خودش هر وقت راحت بود بگه.
نگاه پر ابهتی به سهراب انداخت و ادامه داد:
– تو مداخله نکن پسر، این دختر وقار و حیا از وجناتش میباره، پس نگرونی بابت خداینکرده اهل و نااهل بودنش نیست. همونطور که برای مهمونمون اهمیت داره کجا و بین چه آدمایی ورود کرده، برای ما هم مهمه کسی که وارد حریممون شده، از کجا اومده و چهطور سر از اینجا درآورده.
سهراب نگاهی به من انداخت و خواست حرف بزند که لبخند زدم.
– درست گفتید آقا، من چند روزه از نائین آمدم. تنها هم آمدم. توی تهران فقط برادرم رو داشتم که به امیدش راهی شدم، اما منزل عوض کرده یا به گمانم از تهران رفته.
مریم متعجب پرسید:
– چهطور جرئت کردی با این سن کم و این اوضاع قمر در عقربی تنها سفر کنی؟
به غذایی که چیزی از آن نخورده بودم نگاه انداختم.
– مجبور شدم، وقتی راهی شدم خبر از جنگ و رفتن برادرم نداشتم.
ای کاش اقرار و توضیح بیشتری نمیخواستند تا میتوانستم جلوی غم و بغضم را بگیرم.
– یعنی خانوادهت همگی نائین هستن؟
تند سری جنباندم.
– بله، خانومجانم و قوم و خویشم همه نائین هستن.
نفهمیدم چرا مریم با لبخند دست دور شانهام انداخت و گفت: “الهی! چه شیرین!”
سهراب هم لبخند زد و در حال بلند شدن گفت:
– چند وقتی اینجا رفع خستگی و ناخوشی میکنی تا یک راهی برای برگردوندن به شهرت پیدا بشه.
مریم هم ایستاد.
– شام هم که نخوردی.
خم شد و آرام ادامه داد:
– حق هم داری! دستپخت زیور روز به روز پس میره.
خندهٔ سبکش با صدای در آرام شد. مردی همسن و سال سهراب، وارد اتاق شد و از کنار در سلام کرد.
زیور با کیف سیاه بزرگی عقب سرش ایستاده بود، سهراب جلو رفت و دست داد و بعد مرد مستقیم سراغ پدر سهراب رفت و شانهاش را گرفت.
همانطور جواب سلام مریم و من را هم داد و متعجب و گذری نگاهم کرد.
– خوش اومدی والا.
جواب مریم را با لبخند و تکان سر داد.
– ممنونم… تنها اومدی؟
– امشب فقط جای وحید خالیه، که اون هم الانه داره یک نفس راحتی از نبودن مریم میکشه!
مریم به سهراب اعتراض کرد و برادرش خندید.
– بشین شام بخور.
مرد تازهوارد لبخند محوی زد و گفت:
– خوردم، ممنون… نگران شدم. اول فکر کردم استاد خداینکرده ناخوشن، بعد که سهراب گفت دستور خود استاد بوده که بیام، بیتعلل اومدم.
پدر سهراب ایستاد و همانطور که به اتاق مجاور میرفت، گفت:
– خوش اومدی، بیا برات میگم.
مردها جلوتر رفتند، مریم لبخندی زد و گفت:
– غریبی نکن بانوجان، بیا بریم.
معذب رو گرفتم و عقبش رفتم. زیور کیف بزرگ را کنار مبل گذاشت و مشغول پذیرایی شد.
پدر سهراب با لبخندی روبه من گفت:
– دکتر جون، گفتم بیای این دختر گل ما رو عیادت کنی.
مریم تعارفم کرد بنشینم و مرد تازهوارد به من و مریم کنجکاو نگاه انداخت.
– مهمون ماست و اینطور که سهراب میگه، جراحت دیده.
نگاه تعجبزدهٔ من و مرد، به هم افتاد.
دستپاچه سر به زیر انداختم و گفتم:
– من حالم خوبه.
– والا طبیبه جانم، یک نگاهی به دست و پات بندازه خداینکرده عیب و علتی نکرده باشه.
سهراب هم اضافه کرد:
– کار از محکمکاری عیب نمیکنه… زیور، چای بیار.
و پدرش دست گذاشت پشت دکتر.
– تا چای رو بیاره، دکتر به کارش برسه… مریم، بابا برید توی اتاق.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 124
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امروز پارت نداریم؟
نمیدونم چرا دلم نمیخواد آق بانو حامله باشه اونم توی این شرایط
خسته نباشی نویسنده عزیز واقعا قلمت عالی و متفاوته😍❤️
عالی بود ممنون لیلا جان
خدا روشکر خانواده سهراب آدمهای درستی هستن ممنون از نویسنده و لیلا جون
ولی خدایی خیلی این یه موضوع باحاله فکرکن همه بایه دفعه حامله بشن دنیا میشه پرازبچه😂بی صبرانه منتظر ادامه داستانم کاش رمان به این خوبی روزی دوتاپارت داشت
این رو خوب اومدی😂👌
این رو خوب اومدی😂👌
😂 😂 😂
این شانس دخترای تو رمانا هست دیگه 😂
خوبه الان دکتر بهش بگه توهم زدی حامله نیستی😆😆
آره، فکر کن؟!😂
خوب نام و نشانی برادرش رو به دکتر بده ممکنه پیدا بشه.
دکترها اگه همه همکارانشون تو شهر رو نشناسند، همه دکترهای داروساز رو میشناسند.
عجله نکن خواهر، انشاالله پارت بعدی میبینیم چی میشه😂💓